Channel: خرد منتقد
🔵 شمارهها و خاطرهها ++
(بخش اول)
"نام حبیب هست و نشان حبیب نیست"(ابتهاج)
دفترچه تلفن، حکم دفترچه خاطرات دارد، اما از نوعی دیگر . اگر میخواهید امتحان کنید. ساعتی بنشینید و مجموعهی شمارههایی را که قبلا در آن درج کردهاید مرور کنید. هر شماره، شما را به حال و هوایی، به جایی و مکانی و به موقعیتی میکشاند. نام هر کس را که میبینید مجموعهای از خاطرات در ذهنتان بیدار میشود. هر شماره فقط یک سری عدد نیست، هر یک به منزله پنجرهای است که آدمی را به سوی دنیایی متفاوت و کوچه پس کوچههای لحظههای شاد و اندوهگین میکشاند. از هر کدام از این پنجرهها جهانی به سوی تو باز میشود و تو به سرزمینی برمیگردی که از آنجا آمدهای و اینک اینجا نشستهای. پنجرههای بسته را که باز میکنی انبوهی از خاطرات به یکباره بر تو آوار میشود.
✅ امروز فهرست نامهایی را که در تلفن دارم مرا به آن سوی زمان برد. معلق میان دیروز و امروز. از همان ابتدا آرامآرام شمارهها را میدیدم و با حوصله از هریک از این پنجرهها به سوی کسی سرک میکشیدم. به گذشتهایی که نیست. در سکوتی ابری و بارانی، دنیای پر حجم و پر هیاهوی گذشتهای را میکاویدیم که در سیلابِ تند زمان از دست رفته است.
فهرستِ نامها را با حسی مبهم و شاید اندوهی پنهان مرور میکردم. جویبار افسوس و حسرت بر جانم جاری میشد و نسیمی از نواها و صداها بر ذهنم میوزید. صداهایی که برای همیشه در خاموشی مرگ خانه ساختهاند. آنانی که دیگر نیستند اما نمیدانم چرا شمارهی آنها را هنوز در فهرست شمارههایم دارم، با این که میدانم دیگر قرار نیست تماس بگیرم و قرار نیست پاسخی بدهند. اگر با آن شمارهها تماس بگیرم، احتمالا کسی خواهد گفت: "مشترک مورد نظر، از نظرها گریخته است و رفته است پشت هیچستان دور".
✔️ ناخودآگاه دستم رفت روی یکی از این شمارهها. اما به خودم نهیب زدم او دیگر نیست که پاسخات را بدهد. به چه کسی زنگ میزنی در حالی که میدانی او دیگر نیست. و آخرینشان همین چند روز گذشته ناپدید شد. باورم نمیشود که چه زود، نامهایی حذف میشوند. اما من چرا نمیتوانم از فهرستم حذفشان کنم؟ مانند آوارهی فلسطینی که تمام عمر، کلید خانهای را نگه داشته است که آن را از او گرفتهاند و می داند که دیگر پا به آن خانه نخواهد گذاشت.
✍️ علی زمانیان - ۱۶ /۰۶/ ۱۴۰۲
@kherade_montaghed
(بخش اول)
"نام حبیب هست و نشان حبیب نیست"(ابتهاج)
دفترچه تلفن، حکم دفترچه خاطرات دارد، اما از نوعی دیگر . اگر میخواهید امتحان کنید. ساعتی بنشینید و مجموعهی شمارههایی را که قبلا در آن درج کردهاید مرور کنید. هر شماره، شما را به حال و هوایی، به جایی و مکانی و به موقعیتی میکشاند. نام هر کس را که میبینید مجموعهای از خاطرات در ذهنتان بیدار میشود. هر شماره فقط یک سری عدد نیست، هر یک به منزله پنجرهای است که آدمی را به سوی دنیایی متفاوت و کوچه پس کوچههای لحظههای شاد و اندوهگین میکشاند. از هر کدام از این پنجرهها جهانی به سوی تو باز میشود و تو به سرزمینی برمیگردی که از آنجا آمدهای و اینک اینجا نشستهای. پنجرههای بسته را که باز میکنی انبوهی از خاطرات به یکباره بر تو آوار میشود.
✅ امروز فهرست نامهایی را که در تلفن دارم مرا به آن سوی زمان برد. معلق میان دیروز و امروز. از همان ابتدا آرامآرام شمارهها را میدیدم و با حوصله از هریک از این پنجرهها به سوی کسی سرک میکشیدم. به گذشتهایی که نیست. در سکوتی ابری و بارانی، دنیای پر حجم و پر هیاهوی گذشتهای را میکاویدیم که در سیلابِ تند زمان از دست رفته است.
فهرستِ نامها را با حسی مبهم و شاید اندوهی پنهان مرور میکردم. جویبار افسوس و حسرت بر جانم جاری میشد و نسیمی از نواها و صداها بر ذهنم میوزید. صداهایی که برای همیشه در خاموشی مرگ خانه ساختهاند. آنانی که دیگر نیستند اما نمیدانم چرا شمارهی آنها را هنوز در فهرست شمارههایم دارم، با این که میدانم دیگر قرار نیست تماس بگیرم و قرار نیست پاسخی بدهند. اگر با آن شمارهها تماس بگیرم، احتمالا کسی خواهد گفت: "مشترک مورد نظر، از نظرها گریخته است و رفته است پشت هیچستان دور".
✔️ ناخودآگاه دستم رفت روی یکی از این شمارهها. اما به خودم نهیب زدم او دیگر نیست که پاسخات را بدهد. به چه کسی زنگ میزنی در حالی که میدانی او دیگر نیست. و آخرینشان همین چند روز گذشته ناپدید شد. باورم نمیشود که چه زود، نامهایی حذف میشوند. اما من چرا نمیتوانم از فهرستم حذفشان کنم؟ مانند آوارهی فلسطینی که تمام عمر، کلید خانهای را نگه داشته است که آن را از او گرفتهاند و می داند که دیگر پا به آن خانه نخواهد گذاشت.
✍️ علی زمانیان - ۱۶ /۰۶/ ۱۴۰۲
@kherade_montaghed
شمارهها و خاطرهها
(بخش دوم)
گروهی دیگر از شمارهها از آنِ افرادی است که از تنگنای زمین و کمبود اکسیژن زندگی در این دیار غبار گرفته، رفتهاند آن سوی مرزها. به سرزمینی دور، آن گونه که میان من و آنها بیابان در بیابان است. آنان از این جا مهاجرت کردهاند و آن سوی مرزها، هر یک در گوشهای از این دنیای پهناور، گلیم سرنوشتشان را از آبهای متلاطمِ اینجا بیرون کشیدهاند تا شاید در جایی دیگر و زیر سقف آسمانی دیگر، آسانتر زندگی کنند. اما نمیدانم قایقِ زندگیشان به کدام سو در حرکت است و با امواج روزگار چه میکنند. مهاجرت، معنای شجاعانهی رفتن میدهد. اما طعم اندوه غروب روز جمعه را نیز در دهان آنان که میمانند، میچکاند. مهاجرت حس غریبی دارد، چه برای آنان که میروند و چه برای آنان که میمانند.
✅ برخی دیگر از نامها همینجا، زیر سقف یک شهر هستیم. اما نمیدانم چرا و چه چیزی ما را از هم دور کرده است. نوعی جدایی ناخواسته و فاصلهای که پر نمیشود. در همسایگی هم زندگی میکنیم اما هر یک در دنیای خویش سرگشتهایم. حالا دیگر نه من میدانم آنها کجا هستند، چه میکنند و حالشان چگونه است و نه آنها میدانند که من در کجای این شهر به خیال آنان نشستهام و حالم چگونه است. اینک من به تنهایی دارم همه آنها را به یاد میآورم. آنهایی که دیگر نمیدانم کجا هستند، و نمیدانم اصلا مرا به یاد می آورند یا خیر؟. اما من هنوز شمارهی آنها را دارم.
دفترچه تلفن به ما می گوید از کجا آمدهایم، از کدام پل رد شدهایم. چه کسانی آشنای ما بودند. با چه کسانی سخن گفتهایم. حالِ چه کسانی برای ما مهم بوده است و حال ما برای چه کسانی اهمیت داشته است. دفترچهی تلفن اما یک سخن دیگر نیز می گوید. و آن حدیثِ جدایی است. هر کس به یک سو ، یک سرزمین و یک سرنوشت مواجه شده و میشود. هر کس صلیب خود را بر دوش میکشد.
حالا دیگر نمیدانم با این شمارههای بیفایده چه کنم. دلم نمیآید حذفشان کنم. کسانی هستند که میدانم هیچ گاه با آنان سخن نخواهم گفت، اما برایم به مثابه یک هویت، تاریخ و جهانی هستند که مدتی با آنها در آن جهان زیستهام. دفترچه تلفن، نمایش زندگی و گذر دورههای عمر ماست.
✔️ دفترچه تلفن را میبندم. چای مینوشم و به خودم میگویم، زندگی همین است. بگذر از نامها و شمارههایی که اینک نمیدانی با آنها چه کنی و بگذار همچنان باشند. زیرا هنوز وقتی نامشان را میبینم، احساس میکنم کنارم هستند. احساس میکنم تنها نیستم. آنان با شمارهشان، مرا همراهی میکنند و مرا با خاطراتم پیوند میزنند.
++ بازنشر با تغییر جزیی
✍️ علی زمانیان - ۱۶ /۰۶/ ۱۴۰۲
@kherade_montaghed
(بخش دوم)
گروهی دیگر از شمارهها از آنِ افرادی است که از تنگنای زمین و کمبود اکسیژن زندگی در این دیار غبار گرفته، رفتهاند آن سوی مرزها. به سرزمینی دور، آن گونه که میان من و آنها بیابان در بیابان است. آنان از این جا مهاجرت کردهاند و آن سوی مرزها، هر یک در گوشهای از این دنیای پهناور، گلیم سرنوشتشان را از آبهای متلاطمِ اینجا بیرون کشیدهاند تا شاید در جایی دیگر و زیر سقف آسمانی دیگر، آسانتر زندگی کنند. اما نمیدانم قایقِ زندگیشان به کدام سو در حرکت است و با امواج روزگار چه میکنند. مهاجرت، معنای شجاعانهی رفتن میدهد. اما طعم اندوه غروب روز جمعه را نیز در دهان آنان که میمانند، میچکاند. مهاجرت حس غریبی دارد، چه برای آنان که میروند و چه برای آنان که میمانند.
✅ برخی دیگر از نامها همینجا، زیر سقف یک شهر هستیم. اما نمیدانم چرا و چه چیزی ما را از هم دور کرده است. نوعی جدایی ناخواسته و فاصلهای که پر نمیشود. در همسایگی هم زندگی میکنیم اما هر یک در دنیای خویش سرگشتهایم. حالا دیگر نه من میدانم آنها کجا هستند، چه میکنند و حالشان چگونه است و نه آنها میدانند که من در کجای این شهر به خیال آنان نشستهام و حالم چگونه است. اینک من به تنهایی دارم همه آنها را به یاد میآورم. آنهایی که دیگر نمیدانم کجا هستند، و نمیدانم اصلا مرا به یاد می آورند یا خیر؟. اما من هنوز شمارهی آنها را دارم.
دفترچه تلفن به ما می گوید از کجا آمدهایم، از کدام پل رد شدهایم. چه کسانی آشنای ما بودند. با چه کسانی سخن گفتهایم. حالِ چه کسانی برای ما مهم بوده است و حال ما برای چه کسانی اهمیت داشته است. دفترچهی تلفن اما یک سخن دیگر نیز می گوید. و آن حدیثِ جدایی است. هر کس به یک سو ، یک سرزمین و یک سرنوشت مواجه شده و میشود. هر کس صلیب خود را بر دوش میکشد.
حالا دیگر نمیدانم با این شمارههای بیفایده چه کنم. دلم نمیآید حذفشان کنم. کسانی هستند که میدانم هیچ گاه با آنان سخن نخواهم گفت، اما برایم به مثابه یک هویت، تاریخ و جهانی هستند که مدتی با آنها در آن جهان زیستهام. دفترچه تلفن، نمایش زندگی و گذر دورههای عمر ماست.
✔️ دفترچه تلفن را میبندم. چای مینوشم و به خودم میگویم، زندگی همین است. بگذر از نامها و شمارههایی که اینک نمیدانی با آنها چه کنی و بگذار همچنان باشند. زیرا هنوز وقتی نامشان را میبینم، احساس میکنم کنارم هستند. احساس میکنم تنها نیستم. آنان با شمارهشان، مرا همراهی میکنند و مرا با خاطراتم پیوند میزنند.
++ بازنشر با تغییر جزیی
✍️ علی زمانیان - ۱۶ /۰۶/ ۱۴۰۲
@kherade_montaghed
🔵 روشنفکران در مواجهه با سه مخاطب ناهمگون
در میانهی فراز و نشیبی که در گرفته است و کشتی سیاست و جامعه را در امواج سخت و متلاطم بالا و پایین میبرد، روشنفکران و مصلحان اجتماعی، در موقعیت دشوار گرفتار آمدهاند. موقعیتی که باید همزمان با سه گروه و یا سه مخاطب معارض گفتوگو کنند.
✅ سه مخاطب مصلحان اجتماعی عبارتند از:
۱. حکمرانان و اربابان قدرت
۲. حامیان اصلی حکومت
۳. ناراضیان شرایط موجود
همزمان با سه مخاطب متعارض با یکدیگر روبرو شدن و انتخاب سه زبان گفتوگویی، کار دشوار مصلحانی است که عموما از هر سه گروهِ حکومت، حامیان حکومت و ناراضیان و مخالفان حکومت، به انواع تهمتها، برچسبها و برخوردها آسیب میبینند. زیرا بر فضای سیاست و تعاملات بینگروهی، فضای دوگانهی "یا با من"، "یا بر من" حاکم است. ایدئولوژیزه کردن فضای سیاسی، با ترسیم خط متصلب و جداکننده میان نیروهای اجتماعی، آنان را به دو گروه آشتیناپذیر تبدیل کرده است. به این معنا که اگر با ما نباشی، پس دشمن مایی.
❓ روشنفکران و اصلاحگرایان، در برابر هر یک از سه گفتمان چه میکنند؟
❗️۱. وقتی با حاکمان نظام سیاسی روبرو میشوند، تلاش میکنند آنان را به سه چیز دعوت می کنند:
الف) واقعنگری سیاسی
ب) دموکراسی انسانی
ج) شکیبایی اخلاقی
❗️۲. هنگامی که با حامیان اصلی در بدنهی اجتماعی روبرو میشوند، توجه آنان را به سه نکته جلب میکنند:
الف) همزیستی مسالمتآمیز و مدارای اجتماعی
ب) احترام به حقوق انسانی مخالفان
ج) تامل بیشتر در باورها و جهتگیری سیاسی
❗️۳. و اما در برابر ناراضیان و آنان که خواهان تغییر و تحول مثبت در وضعیت سیاسیاند (و نه گروه موسوم به براندازان)، بر سه موضوع تاکید میشود:
الف) عقلانیت معطوف به هدف
ب) روشن نگه داشتن شمع لرزان امید
ج) کنشگری اندیشیده شده
هر یک از موارد نهگانهی یاد شده، نیازمند شرح و بسط مفهومی و مصداقی است، چیزی که در این نوشتار کوتاه مقدور نیست.
✔️ شرایطی که در آن قرار داریم، شبیه معادلهی سه مجهولی است. معادلهای پیچیده که هر یک از طرفین نزاع، غیرقابل کنترل و حتی غیرقابل پیشبینی شدهاند. سه اردوگاه موثر بر حیات سیاسی ایران که هر یک در پی اهداف خویشاند. گفتوگو با سه اردوگاه، کار سخت و دشواری است که روشنفکران و اصلاحگران اجتماعی به آن دل بستهاند و چارهی کار را در آن میبینند.
اما آیا این گفتگوها موثر خواهد افتاد؟
✍️ علی زمانیان - ۲۲ /۰۶/ ۱۴۰۲
@kherade_montaghed
در میانهی فراز و نشیبی که در گرفته است و کشتی سیاست و جامعه را در امواج سخت و متلاطم بالا و پایین میبرد، روشنفکران و مصلحان اجتماعی، در موقعیت دشوار گرفتار آمدهاند. موقعیتی که باید همزمان با سه گروه و یا سه مخاطب معارض گفتوگو کنند.
✅ سه مخاطب مصلحان اجتماعی عبارتند از:
۱. حکمرانان و اربابان قدرت
۲. حامیان اصلی حکومت
۳. ناراضیان شرایط موجود
همزمان با سه مخاطب متعارض با یکدیگر روبرو شدن و انتخاب سه زبان گفتوگویی، کار دشوار مصلحانی است که عموما از هر سه گروهِ حکومت، حامیان حکومت و ناراضیان و مخالفان حکومت، به انواع تهمتها، برچسبها و برخوردها آسیب میبینند. زیرا بر فضای سیاست و تعاملات بینگروهی، فضای دوگانهی "یا با من"، "یا بر من" حاکم است. ایدئولوژیزه کردن فضای سیاسی، با ترسیم خط متصلب و جداکننده میان نیروهای اجتماعی، آنان را به دو گروه آشتیناپذیر تبدیل کرده است. به این معنا که اگر با ما نباشی، پس دشمن مایی.
❓ روشنفکران و اصلاحگرایان، در برابر هر یک از سه گفتمان چه میکنند؟
❗️۱. وقتی با حاکمان نظام سیاسی روبرو میشوند، تلاش میکنند آنان را به سه چیز دعوت می کنند:
الف) واقعنگری سیاسی
ب) دموکراسی انسانی
ج) شکیبایی اخلاقی
❗️۲. هنگامی که با حامیان اصلی در بدنهی اجتماعی روبرو میشوند، توجه آنان را به سه نکته جلب میکنند:
الف) همزیستی مسالمتآمیز و مدارای اجتماعی
ب) احترام به حقوق انسانی مخالفان
ج) تامل بیشتر در باورها و جهتگیری سیاسی
❗️۳. و اما در برابر ناراضیان و آنان که خواهان تغییر و تحول مثبت در وضعیت سیاسیاند (و نه گروه موسوم به براندازان)، بر سه موضوع تاکید میشود:
الف) عقلانیت معطوف به هدف
ب) روشن نگه داشتن شمع لرزان امید
ج) کنشگری اندیشیده شده
هر یک از موارد نهگانهی یاد شده، نیازمند شرح و بسط مفهومی و مصداقی است، چیزی که در این نوشتار کوتاه مقدور نیست.
✔️ شرایطی که در آن قرار داریم، شبیه معادلهی سه مجهولی است. معادلهای پیچیده که هر یک از طرفین نزاع، غیرقابل کنترل و حتی غیرقابل پیشبینی شدهاند. سه اردوگاه موثر بر حیات سیاسی ایران که هر یک در پی اهداف خویشاند. گفتوگو با سه اردوگاه، کار سخت و دشواری است که روشنفکران و اصلاحگران اجتماعی به آن دل بستهاند و چارهی کار را در آن میبینند.
اما آیا این گفتگوها موثر خواهد افتاد؟
✍️ علی زمانیان - ۲۲ /۰۶/ ۱۴۰۲
@kherade_montaghed
🔵 "سنگی بر گور" اخلاق**
در حاشیهی واکنشها به "زیدآبادی"
همگی شنیدیم و خواندیم که "احمد زیدآبادی" در مصاحبهای به مقایسهی میان دو مقطع زمانی چهل سال قبل و اکنون، پرداخته و گفته بود که وضع آزادی بهتر شده است و اوضاع کنونی ما بهتر از آن سالهاست. کلام زیدآبادی این نبود که ما در وضع خوبی قرار داریم، بلکه صرفا به فرایند چنددهه اشاره کرده و آن را قابل قبول دانستهاند.
ادعای "زیدآبادی" میتواند درست و یا غلط باشد. با آنچه در عالم واقع رخ میدهد، مطابقت داشته باشد و یا نداشته باشد. بر عهدهی گوینده است که با ارائهی شواهد و استدلال، نشان دهد که فرایند آزادی در کشور رو به بهبود بوده است و هم چنین بتواند از پس تفسیر موجه و تبیین موارد نقض کننده و شواهد مخالف برآید.
✅ میتوان با ادعای "زیدآبادی" موافق و یا مخالف بود، کما این که بسیار افراد در این باره سخن گفتند. و اساسا حیات سیاسی با نقد بر پا میماند و پویاتر میشود. اما عموم واکنشها در برابر ادعای زیدآبادی نقد و سنجش منتقدانه نبود، بلکه چیزی از جنس سنگی بود که بر گور اخلاق سیاسی نهادند. زبان بیپروا، درشتگو و هتاک، گفتارهایی سخیف و فحاشیهایی از سر کینهی مخالفان زیدآبادی، فضای گفتار سیاسی را در خود فرو برد. طرفه آن که این افراد که خودشان معترض به مشی و مرام غیراخلاقی نحلهی بزرگ کیهانیان و کسانی چون شریعتمداری هستند و همواره از زبان افسار گسیخته و مرام تبهکارانه زخم خوردهاند ،بیش از دیگران لجام سخن از اختیارشان بیرون رفته و با خشونت کلامی بر تن نحیف سیاست، شلاق بیاخلاقی فرود اوردند.
در چنین موقعیتهایی است که کلام حافظ را نومیدانه به یاد میآوریم که:
از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود
زنهار از این بیابان وین راه بی نهایت
✅ و چه درست گفت نیچه :"کسی که با هیولا میجنگد باید مراقب باشد خود، بدل به هیولا نشود. و اگر دیرزمانی به مغاک چشم دوختی، مغاک نیز به تو چشم میدوزد". مهارت و ممارست و تهذیب نفس و مراقبت میخواهد که پس از جنگیدن با هیولای بی اخلاقی، خود، هیولا نشویم. ذکاوت میخواهد که پس از سالها روبرو شدن با دشمن، به رنگ او در نیاییم. و این همان نقصانِ بخش بزرگی از اردوگاه منتقدین و مخالفین با نظام سیاسی مستقر است. نقصان از این جهت که دچار استاندارد دوگانه شدهاند. با دیگران چنان رفتار میکنند که دوست ندارند دیگران با آنها چنین کنند. به تعبیری دیگر، اصل طلایی اخلاق را نادیده میگیرند. اصلی که میگوید: با دیگران چنین رفتار کن که خوش داری با تو رفتار کنند. و یا در نقطهی مقابل، با دیگران چنان مکن که خوش نداری با تو آن کنند.
خشونت کلامی و زبان تند و مهار گسیختهی برخی از مخالفان زیدآبادی و خارج شدن از جادهی انصاف و اخلاق نقد، پیامها و نتایج تلخی دارد. از همه تلختر این که اعتماد کنشگران اجتماعی و سیاسی از آنان سلب میشود، جایگاه اجتماعی خود را از دست میدهند و سرمایههایی که میتوانست در خدمت اصلاح امور قرار گیرد در پای چنین کنش و واکنشهای مخرب و دلآزاری دود میشود و به هوا میرود. این گروه آیا هیچ از خود نمیپرسند که حتی اگر بتوانند کسانی چون زیدآبادی را از صخنهی سیاست خارج کنند، چه چیزی عاید این ملک و مملکت خواهد شد؟
✔️ چه سود دارد شمشیر زبان تیز کنند و جانهای شریف و قلمهای با شرافتی چون زیدآبادی را (هر چند با بخشی از گفتارشان موافق نباشند)، این چنین شرحه شرحه کنند و آنان را به سکوت وادار نمایند؟ چنین سرمایهسوزی با کدام عقل سیاسی مطابقت دارد؟
در این میان "امید" است که در میانهی ستیز و پیکاری چنین بیهوده، از دست میرود. امید به منتقدان اخلاق مدار و زیرکی که با عقل سیاسی سخن میگویند و نه با هیجان خشمگینانه و مخرب خویش.
(**عنوان برگرفته از نام کتاب جلال آلآحمد)
✍️ علی زمانیان - ۲۸ /۰۶/ ۱۴۰۲
@kherade_montaghed
در حاشیهی واکنشها به "زیدآبادی"
همگی شنیدیم و خواندیم که "احمد زیدآبادی" در مصاحبهای به مقایسهی میان دو مقطع زمانی چهل سال قبل و اکنون، پرداخته و گفته بود که وضع آزادی بهتر شده است و اوضاع کنونی ما بهتر از آن سالهاست. کلام زیدآبادی این نبود که ما در وضع خوبی قرار داریم، بلکه صرفا به فرایند چنددهه اشاره کرده و آن را قابل قبول دانستهاند.
ادعای "زیدآبادی" میتواند درست و یا غلط باشد. با آنچه در عالم واقع رخ میدهد، مطابقت داشته باشد و یا نداشته باشد. بر عهدهی گوینده است که با ارائهی شواهد و استدلال، نشان دهد که فرایند آزادی در کشور رو به بهبود بوده است و هم چنین بتواند از پس تفسیر موجه و تبیین موارد نقض کننده و شواهد مخالف برآید.
✅ میتوان با ادعای "زیدآبادی" موافق و یا مخالف بود، کما این که بسیار افراد در این باره سخن گفتند. و اساسا حیات سیاسی با نقد بر پا میماند و پویاتر میشود. اما عموم واکنشها در برابر ادعای زیدآبادی نقد و سنجش منتقدانه نبود، بلکه چیزی از جنس سنگی بود که بر گور اخلاق سیاسی نهادند. زبان بیپروا، درشتگو و هتاک، گفتارهایی سخیف و فحاشیهایی از سر کینهی مخالفان زیدآبادی، فضای گفتار سیاسی را در خود فرو برد. طرفه آن که این افراد که خودشان معترض به مشی و مرام غیراخلاقی نحلهی بزرگ کیهانیان و کسانی چون شریعتمداری هستند و همواره از زبان افسار گسیخته و مرام تبهکارانه زخم خوردهاند ،بیش از دیگران لجام سخن از اختیارشان بیرون رفته و با خشونت کلامی بر تن نحیف سیاست، شلاق بیاخلاقی فرود اوردند.
در چنین موقعیتهایی است که کلام حافظ را نومیدانه به یاد میآوریم که:
از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود
زنهار از این بیابان وین راه بی نهایت
✅ و چه درست گفت نیچه :"کسی که با هیولا میجنگد باید مراقب باشد خود، بدل به هیولا نشود. و اگر دیرزمانی به مغاک چشم دوختی، مغاک نیز به تو چشم میدوزد". مهارت و ممارست و تهذیب نفس و مراقبت میخواهد که پس از جنگیدن با هیولای بی اخلاقی، خود، هیولا نشویم. ذکاوت میخواهد که پس از سالها روبرو شدن با دشمن، به رنگ او در نیاییم. و این همان نقصانِ بخش بزرگی از اردوگاه منتقدین و مخالفین با نظام سیاسی مستقر است. نقصان از این جهت که دچار استاندارد دوگانه شدهاند. با دیگران چنان رفتار میکنند که دوست ندارند دیگران با آنها چنین کنند. به تعبیری دیگر، اصل طلایی اخلاق را نادیده میگیرند. اصلی که میگوید: با دیگران چنین رفتار کن که خوش داری با تو رفتار کنند. و یا در نقطهی مقابل، با دیگران چنان مکن که خوش نداری با تو آن کنند.
خشونت کلامی و زبان تند و مهار گسیختهی برخی از مخالفان زیدآبادی و خارج شدن از جادهی انصاف و اخلاق نقد، پیامها و نتایج تلخی دارد. از همه تلختر این که اعتماد کنشگران اجتماعی و سیاسی از آنان سلب میشود، جایگاه اجتماعی خود را از دست میدهند و سرمایههایی که میتوانست در خدمت اصلاح امور قرار گیرد در پای چنین کنش و واکنشهای مخرب و دلآزاری دود میشود و به هوا میرود. این گروه آیا هیچ از خود نمیپرسند که حتی اگر بتوانند کسانی چون زیدآبادی را از صخنهی سیاست خارج کنند، چه چیزی عاید این ملک و مملکت خواهد شد؟
✔️ چه سود دارد شمشیر زبان تیز کنند و جانهای شریف و قلمهای با شرافتی چون زیدآبادی را (هر چند با بخشی از گفتارشان موافق نباشند)، این چنین شرحه شرحه کنند و آنان را به سکوت وادار نمایند؟ چنین سرمایهسوزی با کدام عقل سیاسی مطابقت دارد؟
در این میان "امید" است که در میانهی ستیز و پیکاری چنین بیهوده، از دست میرود. امید به منتقدان اخلاق مدار و زیرکی که با عقل سیاسی سخن میگویند و نه با هیجان خشمگینانه و مخرب خویش.
(**عنوان برگرفته از نام کتاب جلال آلآحمد)
✍️ علی زمانیان - ۲۸ /۰۶/ ۱۴۰۲
@kherade_montaghed
🔵 مدرسه، در ادامهی کدام خانواده؟
زیستن در دو جهان متعارض
یکی از سرچشمههای مشکلات روانشناختی و رفتاری آدمی این است که مجبور باشد در محیطهای متعارض و فضاهای متضاد با یکدیگر زندگی کند. مانند وقتی که شخص را مجبور کنند دائما دستش را از آب داغ به آب سرد ببرد و مجددا از آب سرد، به آب داغ برگرداند و این رفت و برگشت را بهنحو مستمر ادامه دهد.
حضور و زیستن در موقعیتهایی که هریک از این موقعیتها ارزشها، قواعد و باید و نبایدهای مختلف و یا متضاد داشته باشند، به این معنا است که آدمی در برابر گروهی از انتظاراتی قرار دارد که با یکدیگر سازگار نیستند؛ مانند وقتی که معلم از دانشآموز خود انتظار داشته باشد به فرمان او رفتار کند و والدین در سوی دیگر انتظار داشته باشند که کودکشان به فرمان آنها باشد.
❓در کشاکش انتظارات متعارض، دانشآموز چه خواهد کرد؟
نتیجهی انتظارات متعارض، سرگشتگی، اضطراب دائم و ناخشنودی از خود و محیط است؛ زیرا نمیتواند به خواستهها و انتظارات متضاد، جامهی عمل بپوشاند. از اینرو یکی از عوامل بنیادین آرامش درون و سلامت روان، سازگاری و انطباق ارزشی محیطهایی است که آدمی در آن میزید.
✅ قرار است مدرسه، مکانی باشد که نونهالان را در نهایت به شهروندی با مهارتهای لازم شغلی، اجتماعی، اخلاقی، معرفتی و مهارت مواجهی عقلانی با انواع مشکلات تبدیل کند. تربیت انسانهایی خردمند، توانا و کارآمد که بتوانند در جهت پیشبرد اهداف اجتماعی و ساختن جامعهی خویش مشارکت نمایند. لازمهی روانشناختی دستیابی به چنین مقصودی، آن است که دانشآموزان در محیطهای سازگار با یکدیگر، با ارزشهای مشترک و انتظارات مکمل زندگی کنند. سازگاری دو محیط خانه و مدرسه، یکی از الزامات ضروری برای رسیدن به اهدافی است که پیش از این به آنها اشاره شد. در غیر این صورت دانشآموز در محیط متعارض رشد خواهد کرد که هر یک از این دو محیط، به منزلهی دو زیستجهان متعارض، ارزشها، انتظارات، مطلوبات و حتی هنجارهای خودشان را دارند.
✅ دوپارهگی و گسست دو زیستجهان، نه تنها آثار و پیامدهای تلخ روانشناختی بههمراه دارد، بلکه به انواع ناهنجاریهای اجتماعی و اخلاقی منتهی میگردد. اضطراب و تشویش در عمیقترین لایهی وجودی آدمی، بهنحو دائم جریان مییابد. اعتماد بهنفس کاهش مییابد، نارضایتی از زندگی، ریا و دوچهرهگی و رفتارهای متعارض در کانون مناسبات و روابط اجتماعی مینشیند. و چه بسیار عواقب دردناک دیگر که در این دو زیستجهان، چونان قارچهای سمی میروید و زندگی فردی و جمعی را تحت تاثیر قرار میدهد.
❓ابتداییترین شرط یک مدرسهی مطلوب، سازواری با خانه و سازگاری با ارزشهایی است که در خانهها در جریان است. اما در ایران آیا وضع چنین است؟
نظام خانواده در ایران در چند دههی اخیر دچار انواع تغییر و تحولات در سویههای مختلف شده است؛ بهنحوی که در مقایسه با خانواده در دورههای پیشین، هم بهلحاظ چهرهشناسی و هم از نظر کارکردها و ارزشهای محتوایی، متفاوت شده است. از میان انواع تغییرات در خانواده به دگرگونی ارزشهای فرهنگی و ارزشهای سیاسی میتوان اشاره کرد؛ درحالی که ارزشهای درون خانواده عموما به سمت ارزشهای مدرن، مانند دموکراسی، فردیت، برابری زن و مرد، مدارا و تکثر ارزشی و نظائر اینها میل پیدا کرده است، نظام آموزش و پرورش، مروج ارزشهای سنتی مانند تبعیت و اطاعت از مرجعیت قدرت، نابرابری زن و مرد، عدم مدارا و وحدت بهجای تکثر و... است.
نوجوان در میانهی دوگونه از انتظارات برآمده از جهانهای متعارض ارزشی رفت و آمد دارد. بهعنوان مثال، دختر دانشآموز، در مدرسه و از سوی مربیان خود به حجاب توصیه میشود و حتی اجازه ندارد در محیط کلاس که کاملا اختصاصی است، روسری از سر بردارد، که اگر چنین کند با واکنش مدرسه روبرو میشود. اما هنگامی که به خانه برمیگردد، اجازه و حق دارد حجاب را بردارد و آنگونه که میپسندد تردد نماید. و یا همان دختر دانشآموز را در نظر آورید وقتی با متون درسی روبرو میشود که به جدایی وظایف میان زن و مرد میپردازد و حقوق آنان را بهنحو متفاوت مطرح میکند. و چه بسیار مثالهایی که میتوان در میان نهاد.
سازگاری و هماهنگی زیستجهان مدرسه و خانه، و همسویی ارزشی و هنجاری این دو موقعیت، ضرورتی اجتناب ناپذیر است. ضرورتی که کارگزاران آموزش و پرورش در ایران، بهکلی از آن غافل، و یا نسبت به آن بیاعتنایند. نظام آموزش و پرورشی که تغییر و تحول فرهنگی و ارزشی جامعه را بهرسمیت نمیشناسد، رابطهی موثرش را با دانشآموزان از دست داده و غیرکارآمد میشود.
✔️ یکی از شروط اصلی توفیق آموزش و پرورش، آن است که مدرسه و متون درسی، سازگار با تحولات اجتماعی و فرهنگی، پیش برود و تعارض میان مدرسه و خانه را بهنحو معقول درمان نماید.
✍️ علی زمانیان - ۳۰ /۰۶/ ۱۴۰۲
@kherade_montaghed
زیستن در دو جهان متعارض
یکی از سرچشمههای مشکلات روانشناختی و رفتاری آدمی این است که مجبور باشد در محیطهای متعارض و فضاهای متضاد با یکدیگر زندگی کند. مانند وقتی که شخص را مجبور کنند دائما دستش را از آب داغ به آب سرد ببرد و مجددا از آب سرد، به آب داغ برگرداند و این رفت و برگشت را بهنحو مستمر ادامه دهد.
حضور و زیستن در موقعیتهایی که هریک از این موقعیتها ارزشها، قواعد و باید و نبایدهای مختلف و یا متضاد داشته باشند، به این معنا است که آدمی در برابر گروهی از انتظاراتی قرار دارد که با یکدیگر سازگار نیستند؛ مانند وقتی که معلم از دانشآموز خود انتظار داشته باشد به فرمان او رفتار کند و والدین در سوی دیگر انتظار داشته باشند که کودکشان به فرمان آنها باشد.
❓در کشاکش انتظارات متعارض، دانشآموز چه خواهد کرد؟
نتیجهی انتظارات متعارض، سرگشتگی، اضطراب دائم و ناخشنودی از خود و محیط است؛ زیرا نمیتواند به خواستهها و انتظارات متضاد، جامهی عمل بپوشاند. از اینرو یکی از عوامل بنیادین آرامش درون و سلامت روان، سازگاری و انطباق ارزشی محیطهایی است که آدمی در آن میزید.
✅ قرار است مدرسه، مکانی باشد که نونهالان را در نهایت به شهروندی با مهارتهای لازم شغلی، اجتماعی، اخلاقی، معرفتی و مهارت مواجهی عقلانی با انواع مشکلات تبدیل کند. تربیت انسانهایی خردمند، توانا و کارآمد که بتوانند در جهت پیشبرد اهداف اجتماعی و ساختن جامعهی خویش مشارکت نمایند. لازمهی روانشناختی دستیابی به چنین مقصودی، آن است که دانشآموزان در محیطهای سازگار با یکدیگر، با ارزشهای مشترک و انتظارات مکمل زندگی کنند. سازگاری دو محیط خانه و مدرسه، یکی از الزامات ضروری برای رسیدن به اهدافی است که پیش از این به آنها اشاره شد. در غیر این صورت دانشآموز در محیط متعارض رشد خواهد کرد که هر یک از این دو محیط، به منزلهی دو زیستجهان متعارض، ارزشها، انتظارات، مطلوبات و حتی هنجارهای خودشان را دارند.
✅ دوپارهگی و گسست دو زیستجهان، نه تنها آثار و پیامدهای تلخ روانشناختی بههمراه دارد، بلکه به انواع ناهنجاریهای اجتماعی و اخلاقی منتهی میگردد. اضطراب و تشویش در عمیقترین لایهی وجودی آدمی، بهنحو دائم جریان مییابد. اعتماد بهنفس کاهش مییابد، نارضایتی از زندگی، ریا و دوچهرهگی و رفتارهای متعارض در کانون مناسبات و روابط اجتماعی مینشیند. و چه بسیار عواقب دردناک دیگر که در این دو زیستجهان، چونان قارچهای سمی میروید و زندگی فردی و جمعی را تحت تاثیر قرار میدهد.
❓ابتداییترین شرط یک مدرسهی مطلوب، سازواری با خانه و سازگاری با ارزشهایی است که در خانهها در جریان است. اما در ایران آیا وضع چنین است؟
نظام خانواده در ایران در چند دههی اخیر دچار انواع تغییر و تحولات در سویههای مختلف شده است؛ بهنحوی که در مقایسه با خانواده در دورههای پیشین، هم بهلحاظ چهرهشناسی و هم از نظر کارکردها و ارزشهای محتوایی، متفاوت شده است. از میان انواع تغییرات در خانواده به دگرگونی ارزشهای فرهنگی و ارزشهای سیاسی میتوان اشاره کرد؛ درحالی که ارزشهای درون خانواده عموما به سمت ارزشهای مدرن، مانند دموکراسی، فردیت، برابری زن و مرد، مدارا و تکثر ارزشی و نظائر اینها میل پیدا کرده است، نظام آموزش و پرورش، مروج ارزشهای سنتی مانند تبعیت و اطاعت از مرجعیت قدرت، نابرابری زن و مرد، عدم مدارا و وحدت بهجای تکثر و... است.
نوجوان در میانهی دوگونه از انتظارات برآمده از جهانهای متعارض ارزشی رفت و آمد دارد. بهعنوان مثال، دختر دانشآموز، در مدرسه و از سوی مربیان خود به حجاب توصیه میشود و حتی اجازه ندارد در محیط کلاس که کاملا اختصاصی است، روسری از سر بردارد، که اگر چنین کند با واکنش مدرسه روبرو میشود. اما هنگامی که به خانه برمیگردد، اجازه و حق دارد حجاب را بردارد و آنگونه که میپسندد تردد نماید. و یا همان دختر دانشآموز را در نظر آورید وقتی با متون درسی روبرو میشود که به جدایی وظایف میان زن و مرد میپردازد و حقوق آنان را بهنحو متفاوت مطرح میکند. و چه بسیار مثالهایی که میتوان در میان نهاد.
سازگاری و هماهنگی زیستجهان مدرسه و خانه، و همسویی ارزشی و هنجاری این دو موقعیت، ضرورتی اجتناب ناپذیر است. ضرورتی که کارگزاران آموزش و پرورش در ایران، بهکلی از آن غافل، و یا نسبت به آن بیاعتنایند. نظام آموزش و پرورشی که تغییر و تحول فرهنگی و ارزشی جامعه را بهرسمیت نمیشناسد، رابطهی موثرش را با دانشآموزان از دست داده و غیرکارآمد میشود.
✔️ یکی از شروط اصلی توفیق آموزش و پرورش، آن است که مدرسه و متون درسی، سازگار با تحولات اجتماعی و فرهنگی، پیش برود و تعارض میان مدرسه و خانه را بهنحو معقول درمان نماید.
✍️ علی زمانیان - ۳۰ /۰۶/ ۱۴۰۲
@kherade_montaghed
🔵 "خودابرازی" در برابر "خودابزاری"
نقدی بر نگرش "ابزارانگاری سیاسی""
یکی از خطاهای اخلاقی که در ساحت زبان و بیان سیاسی رهبران و کارگزاران در طول چند دهه جریان دارد، "ابزارانگاری سیاسی" نسبت به شهروندان است. در این خطا، مردم ابزاری برای رسیدن به ارزشها، اهداف و غایات نظام محسوب میشوند. شهروندان، احساس میکنند که آنان را نه به مثابهی غایت فینفسه، که به چشم وسایل و ادوات وصول به هدفی از پیش تعیین شده در نظر میگیرند. درمییابند که حکم وسیلهای را دارند که تا زمانی که به کار تقرب به هدف میآیند، به صد زبان مورد ستایش قرار میگیرند. اما چنانچه در جهت و مسیر رسیدن به مقصد، ناکارآمد گردند، به صد زبان مورد نکوهش قرار گرفته، به آسانی به حاشیه رانده شده و فراموش میشوند.
اگر مردم چنان کنند که خوشایند و پسند نظام باشد؛ آنان را با القاب قهرمان، شجاع، آگاه و خداپرست و دیندار خطاب میکنند، و اگر رفتارشان مطابق با خواستهی نظام نباشد، مورد نکوهش، شماتت و حتی اهانت قرار میگیرند. زبان سیاست در مواجهه با مردم، از زبان چاپلوسی تا زبان پرخاشگرانه، رفت و آمد میکند. این زبان گاهی مردم را تا اوج قهرمانی میبرد و گاهی به حضیض ضلالت مینشاند.
✅ یکی از علتهای اصلی فاصله و گسست مردم با نظام سیاسی، دقیقا در همین زبانی است که کرامت و حرمت ذاتی آدمیان را نادیده میگیرد و آنان را ابزاری برای محکم کردن پیچ و مهرهی نظام، و پیاده کردن ارزشهایی که مقدسش میپندارند، میدانند. این همان خطای بزرگ نظامهای ایدئولوژیک مانند نظامهای مارکسیستی هم بود. در آن نظامها (دستکم در عالم نظر)، هدف کلی و نهایی، رسیدن به جامعهی آرمانی و اتوپیایی بود که مالکیت و نظام طبقاتی و سلسله مراتب، برچیده شده باشد تا جامعه به عدالت به معنای واقعی برسد. اما آنان از این نکته غفلت کردند که آدمی، حتی برای هدف والایی مانند عدالت نیز نمیتواند اراده، فردیت و در نهایت خویشتنِ خویش را برای همیشه قربانی ساختن آیندهای مبهم کند و خود را فراموش نماید.
به صورت کلی، ِخودابرازی" و صیانت از خویش، یکی از ویژگیهای بنیادین انسان است؛ بهنحوی که دستکم تا مدت طولانی نمیتواند ارادهاش را فرو بنهد و"حقِ خودبودن" خویش را نادیده بگیرد.
حتی بر "عشق" نیز همین قاعده حاکم است. عاشق اگر احساس کند در فرایند عشق، دائما خودش را از دست میدهد، بهتدریج شورِ عشق در او کاستی میگیرد. وصال، مرگ عشق نیست، بلکه آنچه سبب خاموش شدن شعلهی عشق میگردد، این نکته است که عاشق مجبور باشد برای گرم نگه داشتن تنور عشق، مستمرا از خویشتن خویش و از وجود خود مایه بگذارد. مجبور باشد دائما خود را در پای عشق، و در روندی بیپایان قربانی کند.
اگر لازم شد عاشق، خود را صمیمانه و خودخواسته به نفع معشوق نادیده میگیرد. اما اگر این نادیده گرفتن، به طول انجامد، تعارضی جانکاه میان عشق و فردیت او شکل میگیرد. در این تعارض، این عشق است که در نهایت شکست میخورد.
✅ در شوریدگی جمعی به نام انقلاب و پس از آن، بنیان نهادن نظمی جدید نیز همین منطق حکمفرماست. این همان چیزی است که رهبران سیاسی نمیدانستند و نمیدانند. نارضایتی از جایی آغاز میشود که شهروندان احساس کنند بهنحو سیستماتیک نادیده انگاشته میشوند. احساس کنند به ابزاری برای وصول به ارزشها و حتی مقدسات تبدیل شدهاند. "ابزار انگاری"، آفت بزرگ پنهان در اندیشهی اتوپیاگرایی است. گویی آرمانشهر را نمیتوان بنیان گذارد مگر این که مردمان، خود را برای همیشه فراموش کنند و بپذیرند که هر یک، آجرهایی هستند برای برپایی ساختمان ارزشها و آرمانها.
اصلیترین رکن اصلی تعارض و پیکار کنونی میان بخش بزرگی از جامعه و حاکمیت را میتوان چنین ترسیم نمود:
"تلاش برای بازپسگیری خود". گویی با جوهر سفید بر پرچم سفید نوشتهاند: "میخواهم خودم باشم".
جنبشی نه بر سر تصاحب قدرت، بلکه برای عقب راندن قدرت از حریم "خود" تا پشت مرزهای "فردیت" شهروندان است. آنچه در دل و جان ساکنان این مرز و بوم میگذرد این است که حاکمان، کمی عقبتر بایستند تا شهروندان بتوانند نفس بکشند؛ تا بتوانند به ارادهی خویش زندگی کنند و خود را محقق سازند. آنچه شاهدش هستیم، خودابرازی در مقابل خودابزاری است.
روزگاری مائو گفته بود: تا تخممرغها را نشکنی نمیتوانی اُملِت درست کنی. هرچه تخممرغ بیشتری بشکنی، املت بیشتری خواهیداشت". اما دردناک این که تخممرغها شکسته شد و املتی درست نشد؛ و این پایان غمانگیز جریانی است که انسان را قربانی ایدهها میکند و شهروندان را برای وصال به ایدهها نادیده میگیرد.
✔️ مسئله این است:
یافتن مرز تعادل میان انسان و ایدهها، انسان و ارزشها، انسان و آرمانها. آنجا که آدمی نه "خود" را از دست بدهد و نه آرمانهایش را.
✍️ علی زمانیان - ۰۳ /۰۷/ ۱۴۰۲
@kherade_montaghed
نقدی بر نگرش "ابزارانگاری سیاسی""
یکی از خطاهای اخلاقی که در ساحت زبان و بیان سیاسی رهبران و کارگزاران در طول چند دهه جریان دارد، "ابزارانگاری سیاسی" نسبت به شهروندان است. در این خطا، مردم ابزاری برای رسیدن به ارزشها، اهداف و غایات نظام محسوب میشوند. شهروندان، احساس میکنند که آنان را نه به مثابهی غایت فینفسه، که به چشم وسایل و ادوات وصول به هدفی از پیش تعیین شده در نظر میگیرند. درمییابند که حکم وسیلهای را دارند که تا زمانی که به کار تقرب به هدف میآیند، به صد زبان مورد ستایش قرار میگیرند. اما چنانچه در جهت و مسیر رسیدن به مقصد، ناکارآمد گردند، به صد زبان مورد نکوهش قرار گرفته، به آسانی به حاشیه رانده شده و فراموش میشوند.
اگر مردم چنان کنند که خوشایند و پسند نظام باشد؛ آنان را با القاب قهرمان، شجاع، آگاه و خداپرست و دیندار خطاب میکنند، و اگر رفتارشان مطابق با خواستهی نظام نباشد، مورد نکوهش، شماتت و حتی اهانت قرار میگیرند. زبان سیاست در مواجهه با مردم، از زبان چاپلوسی تا زبان پرخاشگرانه، رفت و آمد میکند. این زبان گاهی مردم را تا اوج قهرمانی میبرد و گاهی به حضیض ضلالت مینشاند.
✅ یکی از علتهای اصلی فاصله و گسست مردم با نظام سیاسی، دقیقا در همین زبانی است که کرامت و حرمت ذاتی آدمیان را نادیده میگیرد و آنان را ابزاری برای محکم کردن پیچ و مهرهی نظام، و پیاده کردن ارزشهایی که مقدسش میپندارند، میدانند. این همان خطای بزرگ نظامهای ایدئولوژیک مانند نظامهای مارکسیستی هم بود. در آن نظامها (دستکم در عالم نظر)، هدف کلی و نهایی، رسیدن به جامعهی آرمانی و اتوپیایی بود که مالکیت و نظام طبقاتی و سلسله مراتب، برچیده شده باشد تا جامعه به عدالت به معنای واقعی برسد. اما آنان از این نکته غفلت کردند که آدمی، حتی برای هدف والایی مانند عدالت نیز نمیتواند اراده، فردیت و در نهایت خویشتنِ خویش را برای همیشه قربانی ساختن آیندهای مبهم کند و خود را فراموش نماید.
به صورت کلی، ِخودابرازی" و صیانت از خویش، یکی از ویژگیهای بنیادین انسان است؛ بهنحوی که دستکم تا مدت طولانی نمیتواند ارادهاش را فرو بنهد و"حقِ خودبودن" خویش را نادیده بگیرد.
حتی بر "عشق" نیز همین قاعده حاکم است. عاشق اگر احساس کند در فرایند عشق، دائما خودش را از دست میدهد، بهتدریج شورِ عشق در او کاستی میگیرد. وصال، مرگ عشق نیست، بلکه آنچه سبب خاموش شدن شعلهی عشق میگردد، این نکته است که عاشق مجبور باشد برای گرم نگه داشتن تنور عشق، مستمرا از خویشتن خویش و از وجود خود مایه بگذارد. مجبور باشد دائما خود را در پای عشق، و در روندی بیپایان قربانی کند.
اگر لازم شد عاشق، خود را صمیمانه و خودخواسته به نفع معشوق نادیده میگیرد. اما اگر این نادیده گرفتن، به طول انجامد، تعارضی جانکاه میان عشق و فردیت او شکل میگیرد. در این تعارض، این عشق است که در نهایت شکست میخورد.
✅ در شوریدگی جمعی به نام انقلاب و پس از آن، بنیان نهادن نظمی جدید نیز همین منطق حکمفرماست. این همان چیزی است که رهبران سیاسی نمیدانستند و نمیدانند. نارضایتی از جایی آغاز میشود که شهروندان احساس کنند بهنحو سیستماتیک نادیده انگاشته میشوند. احساس کنند به ابزاری برای وصول به ارزشها و حتی مقدسات تبدیل شدهاند. "ابزار انگاری"، آفت بزرگ پنهان در اندیشهی اتوپیاگرایی است. گویی آرمانشهر را نمیتوان بنیان گذارد مگر این که مردمان، خود را برای همیشه فراموش کنند و بپذیرند که هر یک، آجرهایی هستند برای برپایی ساختمان ارزشها و آرمانها.
اصلیترین رکن اصلی تعارض و پیکار کنونی میان بخش بزرگی از جامعه و حاکمیت را میتوان چنین ترسیم نمود:
"تلاش برای بازپسگیری خود". گویی با جوهر سفید بر پرچم سفید نوشتهاند: "میخواهم خودم باشم".
جنبشی نه بر سر تصاحب قدرت، بلکه برای عقب راندن قدرت از حریم "خود" تا پشت مرزهای "فردیت" شهروندان است. آنچه در دل و جان ساکنان این مرز و بوم میگذرد این است که حاکمان، کمی عقبتر بایستند تا شهروندان بتوانند نفس بکشند؛ تا بتوانند به ارادهی خویش زندگی کنند و خود را محقق سازند. آنچه شاهدش هستیم، خودابرازی در مقابل خودابزاری است.
روزگاری مائو گفته بود: تا تخممرغها را نشکنی نمیتوانی اُملِت درست کنی. هرچه تخممرغ بیشتری بشکنی، املت بیشتری خواهیداشت". اما دردناک این که تخممرغها شکسته شد و املتی درست نشد؛ و این پایان غمانگیز جریانی است که انسان را قربانی ایدهها میکند و شهروندان را برای وصال به ایدهها نادیده میگیرد.
✔️ مسئله این است:
یافتن مرز تعادل میان انسان و ایدهها، انسان و ارزشها، انسان و آرمانها. آنجا که آدمی نه "خود" را از دست بدهد و نه آرمانهایش را.
✍️ علی زمانیان - ۰۳ /۰۷/ ۱۴۰۲
@kherade_montaghed
🔵 "خالص"، توهم است.
"قدرت" نهتنها میل به گسترش دارد و میخواهد همهی ساحتهای خصوصی و عمومی جامعه را فتح کند، بلکه در پی آن است که همهی آدمیان تحت سیطرهاش را از صافی باورها، اعتقادات و خواستههای خود بگذراند و کسانی را که از آن صافی عبور نکردهاند بهعنوان افراد ناخالص کنار بگذارد. این مؤلفه از حکمرانی را میتوان "خالصسازی سیاست" نام نهاد. پروژهی "خالصسازی"، فضا و اتمسفر سیاسی جامعه را ماهیتزدایی میکند.
✅ درحقیقت، "قدرت"، همزمان در دو جهت و به موازات یکدیگر حرکت میکند:
اولا،"حرکت کمی"
و ثانیا، "حرکت کیفی".
با "حرکت کمی" تلاش میکند همهی حوزهها و جنبههای زندگی اجتماعی و فردی را تسخیر نماید و حضور خود را در همهی منافذ اجتماعی و در تمامیت مناسبات، توسعه دهد. حضور همهجانبه و کنترل حداکثری جامعه، ثمرهی حرکت کمی است. همچنین با "حرکت کیفی"، میخواهد تکثر و تنوع اجتماعی را از میان بردارد. رنگین کمان متکثر سبکهای مختلف زندگی و شیوههای متعدد زیستن آدميان را به یک رنگ و شکل تقلیل دهد. در این تلاش، هدف حکومت، شبیه خود کردنِ آحاد جامعه است. میخواهد جامعه را از هر آنچه ناخالصی میداند، برهاند و جامعه را به صورت خویش بازسازی نماید.
✅ اگر از کسانی که پروژهی خالصسازی و نابگرایی را پیشمیبرند، سوال شود که آن امرِ خالص، کجا یافت میشود و الگوی خلوص شما چیست؟، به زبان حال و گاهی به زبان قال میگویند: "و آن نمونهی ناب و خالص منم".
در واقع، مفهوم خالص و ناخالص، همان مفهوم شناخته شدهی "خودی" و "غیر خودی" است که در لفظی جدید بازنمایی میشود. حاکمانی که در اندیشهی خالصسازیاند، توان و تحمل "دیگری" را ندارند و دیگری را مخل یکرنگی میبینند. از اینرو دست به تصفیه و تسویه میبرند. در نظر اینان، هر چه خودی است، خالص و هر چه غیرخودی است، ناخالص است.
رویکرد بسیار تاریک و خطرناک تقسیم جامعه به خودی و غیرخودی، یا خالص و ناخالص، و همچنین احساس رسالت برای پاکسازی جهان از هر آنچه غیرخودی و غیرخالص است، به شقاوتهای بزرگی مانند استالین و هیتلر و ...منتهی میشود. هیتلر هم پروژهی خالصسازی را پیش میبرد؛ از اینرو تمام کسانی را که ناخالص تشخیص میداد، از میان میبرد. رویکرد خالصسازی، بر ریشههای ایدئولوژیک و تقسیم جهان به خیر و شر و یا تقسیم افراد به شیطان و فرشته استوار است.
✅ تکثر و تنوع در جهان طبیعی و اجتماعات انسانی، واقعیتی اجتنابناپذیر است. از میان برداشتن تنوع و گوناگونی، نه ممکن است و نه مطلوب. تکثر سیاسی، تکثر فرهنگی، تکثر اعتقادی و دینی را نمیتوان به وحدتی اجباری و خودساخته تقلیل داد. از اینرو اساسا، "خالص"، توهمی بیش نیست؛ زیرا ضرورت ارتباطات و تعاملات انسانی از یکسو و صاحب اراده بودن آدمیان از سوی دیگر، جوامع را به گروهها و شقوق مختلف تقسیم میکند؛ تقسیماتی که حذف ناشدنیاند. امروزه در هیچ کجای کرهی خاکی، نه زبان، نه فرهنگ و نه سایر حوزههای زندگی، و نیز ساحت سیاست، چیزی یکرنگ و خالص وجود ندارد. آنانکه در اندیشهی خالصسازیاند، در حقیقت خواهان حذف رقیب و دستاندازی بر همهچیزند. و اینچنین روحیهی سلطهگرایانهی خود را پشت عبارت "خالصسازی"، پنهان میکنند. خواهش خام و آرزوی جاهلانهی خالصسازی سیاسی جز به ستیز و نزاع نمیانجامد.
پروژهی خالصسازی سیاسی از تلفیق پنج عامل شکل میگیرد:
۱. تصلب و جزمیت ایدئولوژیک (احساس میکند نه تنها تمام حقیقت را بهصورت مطلق و غیرقابل تغییر در مشت خود دارد، بلکه هر آن چه را در اختیار دارد، جز حقیقت نیست)
۲. خودشیفتگی (خودش را تماما درجهت حقیقت میبیند و دیگری را در مسیر ضلالت، و میخواهد جهان، آن باشد که خوش دارد باشد.)
۳. ارادهگرایی خام (فکر میکند میتواند با اراده به هر دگرگونی دست بزند. بهتعبیر دیگر، گویی جهان و جامعه را مومی نرم در دستان خود میبیند)
۴. احساس رسالت تغییر جهان (بهنحو بیمارگونه احساس میکند برای تغییر مهندسی جهان و جامعهای که در آن زندگی میکند، برگزیده شده است)
۵. به رسمیت نشناختن "دیگریِ متفاوت"، (تکثر، تنوع و گوناگونی جهان را نه میپذیرد و نه حقوقی برای دیگرانی که بهنحو متفاوت میاندیشند و میزیند، قائل است)
✍️ علی زمانیان - ۱۱ /۰۷/ ۱۴۰۲
@kherade_montaghed
"قدرت" نهتنها میل به گسترش دارد و میخواهد همهی ساحتهای خصوصی و عمومی جامعه را فتح کند، بلکه در پی آن است که همهی آدمیان تحت سیطرهاش را از صافی باورها، اعتقادات و خواستههای خود بگذراند و کسانی را که از آن صافی عبور نکردهاند بهعنوان افراد ناخالص کنار بگذارد. این مؤلفه از حکمرانی را میتوان "خالصسازی سیاست" نام نهاد. پروژهی "خالصسازی"، فضا و اتمسفر سیاسی جامعه را ماهیتزدایی میکند.
✅ درحقیقت، "قدرت"، همزمان در دو جهت و به موازات یکدیگر حرکت میکند:
اولا،"حرکت کمی"
و ثانیا، "حرکت کیفی".
با "حرکت کمی" تلاش میکند همهی حوزهها و جنبههای زندگی اجتماعی و فردی را تسخیر نماید و حضور خود را در همهی منافذ اجتماعی و در تمامیت مناسبات، توسعه دهد. حضور همهجانبه و کنترل حداکثری جامعه، ثمرهی حرکت کمی است. همچنین با "حرکت کیفی"، میخواهد تکثر و تنوع اجتماعی را از میان بردارد. رنگین کمان متکثر سبکهای مختلف زندگی و شیوههای متعدد زیستن آدميان را به یک رنگ و شکل تقلیل دهد. در این تلاش، هدف حکومت، شبیه خود کردنِ آحاد جامعه است. میخواهد جامعه را از هر آنچه ناخالصی میداند، برهاند و جامعه را به صورت خویش بازسازی نماید.
✅ اگر از کسانی که پروژهی خالصسازی و نابگرایی را پیشمیبرند، سوال شود که آن امرِ خالص، کجا یافت میشود و الگوی خلوص شما چیست؟، به زبان حال و گاهی به زبان قال میگویند: "و آن نمونهی ناب و خالص منم".
در واقع، مفهوم خالص و ناخالص، همان مفهوم شناخته شدهی "خودی" و "غیر خودی" است که در لفظی جدید بازنمایی میشود. حاکمانی که در اندیشهی خالصسازیاند، توان و تحمل "دیگری" را ندارند و دیگری را مخل یکرنگی میبینند. از اینرو دست به تصفیه و تسویه میبرند. در نظر اینان، هر چه خودی است، خالص و هر چه غیرخودی است، ناخالص است.
رویکرد بسیار تاریک و خطرناک تقسیم جامعه به خودی و غیرخودی، یا خالص و ناخالص، و همچنین احساس رسالت برای پاکسازی جهان از هر آنچه غیرخودی و غیرخالص است، به شقاوتهای بزرگی مانند استالین و هیتلر و ...منتهی میشود. هیتلر هم پروژهی خالصسازی را پیش میبرد؛ از اینرو تمام کسانی را که ناخالص تشخیص میداد، از میان میبرد. رویکرد خالصسازی، بر ریشههای ایدئولوژیک و تقسیم جهان به خیر و شر و یا تقسیم افراد به شیطان و فرشته استوار است.
✅ تکثر و تنوع در جهان طبیعی و اجتماعات انسانی، واقعیتی اجتنابناپذیر است. از میان برداشتن تنوع و گوناگونی، نه ممکن است و نه مطلوب. تکثر سیاسی، تکثر فرهنگی، تکثر اعتقادی و دینی را نمیتوان به وحدتی اجباری و خودساخته تقلیل داد. از اینرو اساسا، "خالص"، توهمی بیش نیست؛ زیرا ضرورت ارتباطات و تعاملات انسانی از یکسو و صاحب اراده بودن آدمیان از سوی دیگر، جوامع را به گروهها و شقوق مختلف تقسیم میکند؛ تقسیماتی که حذف ناشدنیاند. امروزه در هیچ کجای کرهی خاکی، نه زبان، نه فرهنگ و نه سایر حوزههای زندگی، و نیز ساحت سیاست، چیزی یکرنگ و خالص وجود ندارد. آنانکه در اندیشهی خالصسازیاند، در حقیقت خواهان حذف رقیب و دستاندازی بر همهچیزند. و اینچنین روحیهی سلطهگرایانهی خود را پشت عبارت "خالصسازی"، پنهان میکنند. خواهش خام و آرزوی جاهلانهی خالصسازی سیاسی جز به ستیز و نزاع نمیانجامد.
پروژهی خالصسازی سیاسی از تلفیق پنج عامل شکل میگیرد:
۱. تصلب و جزمیت ایدئولوژیک (احساس میکند نه تنها تمام حقیقت را بهصورت مطلق و غیرقابل تغییر در مشت خود دارد، بلکه هر آن چه را در اختیار دارد، جز حقیقت نیست)
۲. خودشیفتگی (خودش را تماما درجهت حقیقت میبیند و دیگری را در مسیر ضلالت، و میخواهد جهان، آن باشد که خوش دارد باشد.)
۳. ارادهگرایی خام (فکر میکند میتواند با اراده به هر دگرگونی دست بزند. بهتعبیر دیگر، گویی جهان و جامعه را مومی نرم در دستان خود میبیند)
۴. احساس رسالت تغییر جهان (بهنحو بیمارگونه احساس میکند برای تغییر مهندسی جهان و جامعهای که در آن زندگی میکند، برگزیده شده است)
۵. به رسمیت نشناختن "دیگریِ متفاوت"، (تکثر، تنوع و گوناگونی جهان را نه میپذیرد و نه حقوقی برای دیگرانی که بهنحو متفاوت میاندیشند و میزیند، قائل است)
✍️ علی زمانیان - ۱۱ /۰۷/ ۱۴۰۲
@kherade_montaghed
⚫️ برای فلسطین
نقدی بر یک شیوه از "تبیین"
هرگاه نزاع و جنگ و خشونتی میان دولتها و ملتها در میگیرد، اگر یک سوی این نزاع، مسلمانان باشند، دو گروه در تحلیلشان، نزاع و خشونت را به عنوان چالشی دینی و جنگی مذهبی معرفی میکنند. به سخن دیگر، هر گونه رفتار مسلمانان را برخواسته از اسلام تلقی کرده و علت را از دین، بیرون میکشند.
آنان در این شیوهی از تبیین مسئله، از منظر روش شناسی، مرتکب دو خطای بزرگ میشوند. خطایی که سبب میشود فهم و تبیین ماجرا و رخداد تلخ جنگ به تعویق بیفتد.
✅ ۱. اولین خطا را میتوان "خطای استناد" نام نهاد. در این خطا، مجموعهی عللی که واقعهای مانند جنگ را پدید میآورد، نادیده گرفته شده و همهی ماجرا به دین، استناد داده میشود. این در حالی است که هر پدیدهی اجتماعی، محصول علل متعدد و پیچیدهای از عوامل مختلف است و نمیتوان در روشی تقلیلگرایانه، آن را بک عامل تقلیل داد.
عموما دو گروه، دچار "خطای استناد" میشوند:
❗️الف) گروه اول، از سوی جریانِ "اسلام هراسی" است. این گروه، هر نوع رفتار مسلمانان را به اسلامی بودن افراد نسبت میدهند و آن را نشات گرفته از اسلام تلقی میکنند.
❗️ب) گروه دوم، از سوی جریان"دین هراسی" آتئیستی است که در اردوگاه دینستیزان تنفس میکنند. این جریان، اساسا در پی آن است که هر رخداد تلخ و دردناکی را به دین افراد تقلیل دهند و دین او را علت کنش معرفی کنند.
شکی نیست که دین به صورت عام و اسلام به صورت خاص، در رفتار انسانها سرریز میکند، اما در فهم یک رخداد خاص اجتماعی، مانند جنگ و خشونت، آیا میتوان همه چیز را به دین تقلیل داد؟ این در حالی است که "اسلامستیزان" به صورت خاص و "دینستیزان" به صورت عام، به جای آن که به علل اجتماعی و سیاسی واقعه بپردازند و آن را با دادههای واقعی تبیین نمایند، چشم بر سلسلهی علل میبندند و به جای هر علتی، پای اسلام و یا دین را به میان میکشند.
✅ ۲. خطای دوم، خطای استفاده از "استاندارد دوگانه" است. اما عجیبتر این که صرفا در مواجه با مسلمانان، دچار چنین خطای میشوند. وقتی با نزاغهای خشونتبار در میان ملتهای مختلف روبرو میشوند، اگر یکطرف ماجرا مسلمان باشد، خشونت را به اسلام و اگر غیر مسلمان باشد، خشونتشان را با علل روانشناختی، جامعهشناختی و سیاسی تحلیل میکنند.
به عنوان نمونه، در سالها آزار و اذیت و کشتار مسلمانان توسط بودائیان"میانمار"، پای اعتقادات دینی بودا به عنوان علت، به تحلیلها باز نشد، اما از خشونت اخیر "حماس" علیه غیرنظامیان با عنوان تروریسم اسلامی یاد میکنند.
✔️ برای جهت فهم درست واقعیت، لازم است حساب دو چیز را از هم جدا کنیم:
حساب "نیت" و "رفتار" کنشگران را از "علل جامعهشناختی و سیاسی" شکلگیری و بروز رخداد.
به عنوان مثال، برخی کنشهای ناموجه و غیراخلاقی "حماس"در آغاز جنگ اخیر را (که مطلقا محکوم است و به هیچ روی قابل دفاع نیست)، باید در زمینهی تاریخیِ پر از رنج و ستمی فهم کرد که حاکمان اسرائیل، بر آنان روا داشتهاند. واکنشی خشمآلود در برابر جنایاتی درازدامنه و بیپایان که آنان را در هم شکسته است. سرزمینشان را غصب کرده و محدودیتهای شدید بر آنان اعمال کردهاند. فضای ناامن و زندگی در آوارگی را بر آنان تحمیل نموده، و مسیر زندگی عادیشان بستهاند.
علل جنگ اخیر را باید در رفتارهای غیرانسانی صهیونیستهایی جستجو کرد که برای فلسطینیان هیچ گونه حقوقی قائل نیستند. فلسطینیها نه از آن رو که مسلماناند، بلکه از آن رو که انسان هستند، میخواهند مانند همهی انسانهای دیگر، شرافتمندانه در جامعه و کشور خودشان زندگی کنند. آنان به شرایط اسفبار و دردناکشان واکنش نشان میدهند. واکنشی که گاه از حد و مرز مجاز اخلاقی بیرون میزند.
جنگ اخیر در حقیقت، طغیان مردمانی است علیه سالیان طولانی تحقیر، سرکوب و ستم آشکار. گرچه در این طغیان، چهرهای کریه و غیراخلاقی هم دیده میشود اما علت این رخداد را نه در شعار الله اکبر آنان که در انباشت بغض تاریخی علیه نادیده گرفته شدن و به رسمیت نشناختن آنها باید جستجو کرد. در تحلیل رخداد غمناک اخیر، علل را باید به سابقهی رفتار اسرائیلنشینان علیه مردمانی منتسب کرد که از سرزمین خود رانده شده و آوارهاند. علت را باید در خشونت بیمهابا و جنونآمیزی جستجو کرد که با بمبارانهای مداوم و کشتار فجیع کودکان و غیرنظامیان، "جشنوارهی قساوت" راه انداخته است.
✔️ رفتار فلسطینیها محصول عوامل سیاسی، روابط بینالملل ظالمانه و ستم اسرائیل است. نظامی که با حملات پی در پی برای تخریب خانهها بر روی مردمان بیدفاع و کودکان بیسرپناه و نقض بدیهیترین اصول حقوق بشر، از هیچ جنایتی فروگذار نیست.
"غزه"، نماد تمامنمای شکست مدعیان حقوق بشر و سقوط مدعیان مدنیت در جهان امروز است.
✍️ علی زمانیان - ۰۷/۲۰/ ۱۴۰۲
@kherade_montaghed
نقدی بر یک شیوه از "تبیین"
هرگاه نزاع و جنگ و خشونتی میان دولتها و ملتها در میگیرد، اگر یک سوی این نزاع، مسلمانان باشند، دو گروه در تحلیلشان، نزاع و خشونت را به عنوان چالشی دینی و جنگی مذهبی معرفی میکنند. به سخن دیگر، هر گونه رفتار مسلمانان را برخواسته از اسلام تلقی کرده و علت را از دین، بیرون میکشند.
آنان در این شیوهی از تبیین مسئله، از منظر روش شناسی، مرتکب دو خطای بزرگ میشوند. خطایی که سبب میشود فهم و تبیین ماجرا و رخداد تلخ جنگ به تعویق بیفتد.
✅ ۱. اولین خطا را میتوان "خطای استناد" نام نهاد. در این خطا، مجموعهی عللی که واقعهای مانند جنگ را پدید میآورد، نادیده گرفته شده و همهی ماجرا به دین، استناد داده میشود. این در حالی است که هر پدیدهی اجتماعی، محصول علل متعدد و پیچیدهای از عوامل مختلف است و نمیتوان در روشی تقلیلگرایانه، آن را بک عامل تقلیل داد.
عموما دو گروه، دچار "خطای استناد" میشوند:
❗️الف) گروه اول، از سوی جریانِ "اسلام هراسی" است. این گروه، هر نوع رفتار مسلمانان را به اسلامی بودن افراد نسبت میدهند و آن را نشات گرفته از اسلام تلقی میکنند.
❗️ب) گروه دوم، از سوی جریان"دین هراسی" آتئیستی است که در اردوگاه دینستیزان تنفس میکنند. این جریان، اساسا در پی آن است که هر رخداد تلخ و دردناکی را به دین افراد تقلیل دهند و دین او را علت کنش معرفی کنند.
شکی نیست که دین به صورت عام و اسلام به صورت خاص، در رفتار انسانها سرریز میکند، اما در فهم یک رخداد خاص اجتماعی، مانند جنگ و خشونت، آیا میتوان همه چیز را به دین تقلیل داد؟ این در حالی است که "اسلامستیزان" به صورت خاص و "دینستیزان" به صورت عام، به جای آن که به علل اجتماعی و سیاسی واقعه بپردازند و آن را با دادههای واقعی تبیین نمایند، چشم بر سلسلهی علل میبندند و به جای هر علتی، پای اسلام و یا دین را به میان میکشند.
✅ ۲. خطای دوم، خطای استفاده از "استاندارد دوگانه" است. اما عجیبتر این که صرفا در مواجه با مسلمانان، دچار چنین خطای میشوند. وقتی با نزاغهای خشونتبار در میان ملتهای مختلف روبرو میشوند، اگر یکطرف ماجرا مسلمان باشد، خشونت را به اسلام و اگر غیر مسلمان باشد، خشونتشان را با علل روانشناختی، جامعهشناختی و سیاسی تحلیل میکنند.
به عنوان نمونه، در سالها آزار و اذیت و کشتار مسلمانان توسط بودائیان"میانمار"، پای اعتقادات دینی بودا به عنوان علت، به تحلیلها باز نشد، اما از خشونت اخیر "حماس" علیه غیرنظامیان با عنوان تروریسم اسلامی یاد میکنند.
✔️ برای جهت فهم درست واقعیت، لازم است حساب دو چیز را از هم جدا کنیم:
حساب "نیت" و "رفتار" کنشگران را از "علل جامعهشناختی و سیاسی" شکلگیری و بروز رخداد.
به عنوان مثال، برخی کنشهای ناموجه و غیراخلاقی "حماس"در آغاز جنگ اخیر را (که مطلقا محکوم است و به هیچ روی قابل دفاع نیست)، باید در زمینهی تاریخیِ پر از رنج و ستمی فهم کرد که حاکمان اسرائیل، بر آنان روا داشتهاند. واکنشی خشمآلود در برابر جنایاتی درازدامنه و بیپایان که آنان را در هم شکسته است. سرزمینشان را غصب کرده و محدودیتهای شدید بر آنان اعمال کردهاند. فضای ناامن و زندگی در آوارگی را بر آنان تحمیل نموده، و مسیر زندگی عادیشان بستهاند.
علل جنگ اخیر را باید در رفتارهای غیرانسانی صهیونیستهایی جستجو کرد که برای فلسطینیان هیچ گونه حقوقی قائل نیستند. فلسطینیها نه از آن رو که مسلماناند، بلکه از آن رو که انسان هستند، میخواهند مانند همهی انسانهای دیگر، شرافتمندانه در جامعه و کشور خودشان زندگی کنند. آنان به شرایط اسفبار و دردناکشان واکنش نشان میدهند. واکنشی که گاه از حد و مرز مجاز اخلاقی بیرون میزند.
جنگ اخیر در حقیقت، طغیان مردمانی است علیه سالیان طولانی تحقیر، سرکوب و ستم آشکار. گرچه در این طغیان، چهرهای کریه و غیراخلاقی هم دیده میشود اما علت این رخداد را نه در شعار الله اکبر آنان که در انباشت بغض تاریخی علیه نادیده گرفته شدن و به رسمیت نشناختن آنها باید جستجو کرد. در تحلیل رخداد غمناک اخیر، علل را باید به سابقهی رفتار اسرائیلنشینان علیه مردمانی منتسب کرد که از سرزمین خود رانده شده و آوارهاند. علت را باید در خشونت بیمهابا و جنونآمیزی جستجو کرد که با بمبارانهای مداوم و کشتار فجیع کودکان و غیرنظامیان، "جشنوارهی قساوت" راه انداخته است.
✔️ رفتار فلسطینیها محصول عوامل سیاسی، روابط بینالملل ظالمانه و ستم اسرائیل است. نظامی که با حملات پی در پی برای تخریب خانهها بر روی مردمان بیدفاع و کودکان بیسرپناه و نقض بدیهیترین اصول حقوق بشر، از هیچ جنایتی فروگذار نیست.
"غزه"، نماد تمامنمای شکست مدعیان حقوق بشر و سقوط مدعیان مدنیت در جهان امروز است.
✍️ علی زمانیان - ۰۷/۲۰/ ۱۴۰۲
@kherade_montaghed
🔵 "تبیین"، اما با چشمانی باز
(در نقد مقالهی "نفی جنایت در غزه، اما با چشمانی باز)
✅ آقای "محمد منصورنژاد" در نوشتهای کوتاه با عنوان " نفی جنایت، با چشمانی باز"، که در فضای مجازی منتشر شده است، جنایت بیمارستان غزه را مورد واکاوی قرار داده است و تلاش میکند جنایت کشتار فلسطینیان در بیمارستان غزه را با چشمانی باز تبیین نماید. اما این در حالی است که اتفاقا این نوشته با چشمانی بسته نگاشته شده است. چشمان بسته، اشاره به مغالطهای دارد که به منزلهی بنیان استدلال نویسنده قرار گرفته و در استنتاجی نامعتبر و عقیم، انفجار بیمارستان غزه را نه تنها تبیین نمیکند که بر ابهام آن میافزاید.
به صورت مقدماتی باید به این نکته هم توجه کرد که نوشتهی مورد نظر، متنی پریشان است. زیرا به نحو مغشوش، مواردی را کنار هم نهاده است که ارتباطی منطقی با هم ندارند. به عنوان مثال، از پیچیدگی همدردی با ستمدیدگان جهان شروع میکند، سپس بر اساس یک مغالطه به علتیابی غزه میپردازد. آن گاه به ستم اقلیت به اکثریت در ایران میپردازد و با در میان آوردن زندان و شکنجه منتقدان، اخراج اساتید و موارد بسیار دیگر، به مقایسهی اقلیت حاکم در ایران با اقلیت حاکم در اسرائیل اشاره می کند. آن گاه داوری خود را در باب تبعیض و تجاوز و قتل ارائه میدهد و در نهایت به این داوری میرسد که "هر کسی در مقابل مظلومیت مردم ایران ساکت است، حق اظهار نظر در دفاع از حقوق مردم فلسطین را ندارد".
این داوری که اگر کسی در برابر ستم به مردم ایران سکوت کند، پس باید در برابر هر ستم دیگری در هر کجای این جهان نیز سکوت کند، در جای خود قابل نقد و واکاوی است.
✅ نوشتار کوتاهِ "نفی جنایت در غزه، اما با چشمانی باز"، بر مبنای یک مغالطه بنا شده و آن، مغالطهی "ارجاع به منبع مجهول" است. در این مغالطه، شخص، با اتکا به نقل قولی از یک مرجع مجهول و مبهم و با در میان آوردن سخنی از یک منبع ناشناس، دست به استتاج میزند.
به این جمله توجه کنید:" اندک اندک از زبان خودشان شنیدم که برای پیشگیری از خطر بزرگتر، میتوان با سلاح یک ملت، همان ملت را آن هم با تعداد بالا کشت و بدان افتخار کرد".
نویسنده اما مشخص نمیکند این "خودشان"، به چه مرجع و منبعی اشاره دارد؟ این مرجع مبهم و مجهول، آیا فقط با نویسنده، چنین ایدهای را در میان نهاده و یا در گفتاری عمومی و سخنانی آشکار، آن را بر زبان آورده است؟ چنین سخنی بر زبان یک فردی عادی جاری شده یا توسط تصمیمگیران موثر بیان شده است؟ به عبارت دیگر، آنچه گقتهاند و نویسنده شنیده است، فقط یک ایده است و یا یک تصمیم است؟
نویسنده اما عجیبتر این که بر مبنای مغالطهی "ارجانع به منبع نامعلوم"، استنتاجی ناصواب و رهزن ارائه میدهد.
در ادامهی جملهی قبلی که نوشتهاند از زبان خودشان شنیدم که برای پیشگیری از خطر بزرگتر میتوان ملت را کشت، این پرسش را مطرح میکند و بلکه این نتیجه را میگیرد که" از کجا در فلسطین هم گروههای مرتبط با این دوستان، برای دفع خطر بالاتر، ملت کشی نمیکنند؟" در حقیقت، به نحو ضمنی و با طرح به ظاهر پرسش، داوری میکند که جنگجویان غزه جنایت بیمارستان غزه را مرتکب شدهاند.
✔️ خلاصهی استدلال ناروای نویسنده چنین است:
(مقدمهی اول)، برخی افراد داخل کشور گفتهاند برای پیشگری از خطر بزرگتر میتوان یک ملتی را کشت
(مقدمهی دوم)، آنان که در غزه میجنگند، از مرتبطین با این افراد هستند
(نتیجه) پس انفجار بیمارستان غزه، کار جنگجویان غزه است.
نویسنده با توسل به مغالطهی "ارجاع به منبع مجهول"، قصد روشنگری در باره ی مصیبت بزرگ بیمارستان غزه را دارد، اما هر گونه تبیین و توصیفی که بر مغالطه بنا نهاده شده باشد، تبیینی عقیم و غیرقابل اعتماد و اعتناست. زیرا هیچ اطلاع و تحلیل روشن و بصیرت افزایی را در اختیار مخاطبان قرار نمیدهد. استدلالی سست، نامعتبر و نامرتبط با مقدمات و چیده شده بر دیوار لرزان مغالطه، تبیینی است با چشمانی بسته که نه تنها به کمکی به فهم ماجرا نمیکند که غبار ابهام بر واقعیت میکشد و آن را از دسترس خارج میکند.
(این نقد در بارهی این که چه کسانی عامل قساوت و جنایت بیمارستان غزهاند، ساکت است و هیچ داوری ندارد. و صرفا به اشکال و نابسندگی یک نوشته پرداخته است)
✍️ علی زمانیان - ۰۷/۲۷/ ۱۴۰۲
@kherade_montaghed
(در نقد مقالهی "نفی جنایت در غزه، اما با چشمانی باز)
✅ آقای "محمد منصورنژاد" در نوشتهای کوتاه با عنوان " نفی جنایت، با چشمانی باز"، که در فضای مجازی منتشر شده است، جنایت بیمارستان غزه را مورد واکاوی قرار داده است و تلاش میکند جنایت کشتار فلسطینیان در بیمارستان غزه را با چشمانی باز تبیین نماید. اما این در حالی است که اتفاقا این نوشته با چشمانی بسته نگاشته شده است. چشمان بسته، اشاره به مغالطهای دارد که به منزلهی بنیان استدلال نویسنده قرار گرفته و در استنتاجی نامعتبر و عقیم، انفجار بیمارستان غزه را نه تنها تبیین نمیکند که بر ابهام آن میافزاید.
به صورت مقدماتی باید به این نکته هم توجه کرد که نوشتهی مورد نظر، متنی پریشان است. زیرا به نحو مغشوش، مواردی را کنار هم نهاده است که ارتباطی منطقی با هم ندارند. به عنوان مثال، از پیچیدگی همدردی با ستمدیدگان جهان شروع میکند، سپس بر اساس یک مغالطه به علتیابی غزه میپردازد. آن گاه به ستم اقلیت به اکثریت در ایران میپردازد و با در میان آوردن زندان و شکنجه منتقدان، اخراج اساتید و موارد بسیار دیگر، به مقایسهی اقلیت حاکم در ایران با اقلیت حاکم در اسرائیل اشاره می کند. آن گاه داوری خود را در باب تبعیض و تجاوز و قتل ارائه میدهد و در نهایت به این داوری میرسد که "هر کسی در مقابل مظلومیت مردم ایران ساکت است، حق اظهار نظر در دفاع از حقوق مردم فلسطین را ندارد".
این داوری که اگر کسی در برابر ستم به مردم ایران سکوت کند، پس باید در برابر هر ستم دیگری در هر کجای این جهان نیز سکوت کند، در جای خود قابل نقد و واکاوی است.
✅ نوشتار کوتاهِ "نفی جنایت در غزه، اما با چشمانی باز"، بر مبنای یک مغالطه بنا شده و آن، مغالطهی "ارجاع به منبع مجهول" است. در این مغالطه، شخص، با اتکا به نقل قولی از یک مرجع مجهول و مبهم و با در میان آوردن سخنی از یک منبع ناشناس، دست به استتاج میزند.
به این جمله توجه کنید:" اندک اندک از زبان خودشان شنیدم که برای پیشگیری از خطر بزرگتر، میتوان با سلاح یک ملت، همان ملت را آن هم با تعداد بالا کشت و بدان افتخار کرد".
نویسنده اما مشخص نمیکند این "خودشان"، به چه مرجع و منبعی اشاره دارد؟ این مرجع مبهم و مجهول، آیا فقط با نویسنده، چنین ایدهای را در میان نهاده و یا در گفتاری عمومی و سخنانی آشکار، آن را بر زبان آورده است؟ چنین سخنی بر زبان یک فردی عادی جاری شده یا توسط تصمیمگیران موثر بیان شده است؟ به عبارت دیگر، آنچه گقتهاند و نویسنده شنیده است، فقط یک ایده است و یا یک تصمیم است؟
نویسنده اما عجیبتر این که بر مبنای مغالطهی "ارجانع به منبع نامعلوم"، استنتاجی ناصواب و رهزن ارائه میدهد.
در ادامهی جملهی قبلی که نوشتهاند از زبان خودشان شنیدم که برای پیشگیری از خطر بزرگتر میتوان ملت را کشت، این پرسش را مطرح میکند و بلکه این نتیجه را میگیرد که" از کجا در فلسطین هم گروههای مرتبط با این دوستان، برای دفع خطر بالاتر، ملت کشی نمیکنند؟" در حقیقت، به نحو ضمنی و با طرح به ظاهر پرسش، داوری میکند که جنگجویان غزه جنایت بیمارستان غزه را مرتکب شدهاند.
✔️ خلاصهی استدلال ناروای نویسنده چنین است:
(مقدمهی اول)، برخی افراد داخل کشور گفتهاند برای پیشگری از خطر بزرگتر میتوان یک ملتی را کشت
(مقدمهی دوم)، آنان که در غزه میجنگند، از مرتبطین با این افراد هستند
(نتیجه) پس انفجار بیمارستان غزه، کار جنگجویان غزه است.
نویسنده با توسل به مغالطهی "ارجاع به منبع مجهول"، قصد روشنگری در باره ی مصیبت بزرگ بیمارستان غزه را دارد، اما هر گونه تبیین و توصیفی که بر مغالطه بنا نهاده شده باشد، تبیینی عقیم و غیرقابل اعتماد و اعتناست. زیرا هیچ اطلاع و تحلیل روشن و بصیرت افزایی را در اختیار مخاطبان قرار نمیدهد. استدلالی سست، نامعتبر و نامرتبط با مقدمات و چیده شده بر دیوار لرزان مغالطه، تبیینی است با چشمانی بسته که نه تنها به کمکی به فهم ماجرا نمیکند که غبار ابهام بر واقعیت میکشد و آن را از دسترس خارج میکند.
(این نقد در بارهی این که چه کسانی عامل قساوت و جنایت بیمارستان غزهاند، ساکت است و هیچ داوری ندارد. و صرفا به اشکال و نابسندگی یک نوشته پرداخته است)
✍️ علی زمانیان - ۰۷/۲۷/ ۱۴۰۲
@kherade_montaghed
🔵 "اختلافِ نظر" یا "تفاوتِ نظر"؟
به عنوان کاربرِ عمومی زبان فارسی، از واژهی "اختلاف"، در دو موقعیت متفاوت استفاده میکنیم:
الف) گاهی این واژه را در موقعیتهای عاری از هرگونه ارزشداوری، در حالت خنثی و صرفا برای توصیف چیزی و یا مقایسهی میان دو رخداد و واقعیتی به کار میبریم. مثلا وقتی به اختلاف دو سطح و یا اختلاف طول شب و روز اشاره میکنیم، در حقیقت، واژهی "اختلاف" را به نحو خنثی به کار بردهایم و نسبت به هر یک از طرفین مورد مقایسه، جهتگیری ارزشی و عاطفی خاصی نداشتهایم.
ب) اما گاهی نسبت به واژهی "اختلاف"، سوگیری عاطفی و ارزشداوری منفی داریم و از این مفهوم، معنا و برداشتی پاتولوژیک به دست میدهیم. به تعبیری دیگر، "اختلاف" را امری مرضی و غیرطبیعی تلقی کرده و تلاش میکنیم آن را از میان برداریم. مانند وقتی که از اختلاف میان زن و شوهر و یا اختلاف دو برادر و یا دو دوست، و یا در سطح کلان، اختلاف میان دو دولت سخن میگوییم، در واقع، از مفهوم "اختلاف"، برای بیان وضعیتی منفی استفاده کردهایم. وضعیتی که نباید باشد. اما هست. شرایطی بیمارگون که باید درمان گردد.
❓وقتی با"اختلاف نظر" مواجه میشویم، آن را در کدام یک از دو مقوله ی پیشین صورتبندی میکنیم؟ آیا رویکرد ما صرفا توصیفی خنثی و بدون جهتگیری منفی است و یا از این مفهوم، برداشتی منفی داریم که باید آن را رفع کنیم؟
گرچه از "اختلاف نظر" در هر دو موقعیت خنثی و یا جهتگیری منفی میتوان استفاده کرد، اما به نظر میرسد که اکثر ما کاربران عمومی زبان فارسی، نسبت به این لفظ، ارزشداوری منفی و درکی پاتولوژیک داریم. به همین علت است که نگران اختلافِ نظر میان افراد هستیم. و درست به همین علت است که عموما تلاش میکنیم اختلاف نظرمان را با دیگران عیان نکنیم و با سکوت از کنارش بگذریم تا مبادا به سوتفاهم و یا دشمنی تبدیل شود. در این برداشت، "اختلاف نظر"، یک امر غیر طبیعی، مرضی و نگران کننده تعریف میشود. چیزی که باید حل و فصل گردد.
✅ برداشت منفی از مفهومِ "اختلاف نظر"، و تلقی غیرطبیعی داشتن از آن، عموما ناشی از دو عامل است:
.
❗️اولا، امکان حذف اختلاف در نظر و ساخت دوبارهی عالم واقع
❗️ثانیا، مطلوب بودن حذف تکثر در نظرها و گوناگونی در باورها
کسانی که همبستگی، انسجام، سازگاری، و وحدت در جامعه را یک نیاز بنیادین میدانند و نگران "اختلافنظر" هستند، حذف تکثر و اختلاف در نظرها را امری مطلوب قلمداد میکنند. در چنین دیدگاهی، اختلاف در نظر، به نزاع و کشمکش در عمل منجر میشود و از این رو آن را عنصری مخرب میدانند.
✅ ارزش بسیار بالا قائل شدن برای وحدت و یکرنگی جامعه، ارثیهی فرهنگی و تاریخی به جا مانده از جوامع پیشین است. بقایای ذهنی جوامعی که هر گونه تفاوت در ساحت اعتقادات، باورها، رفتارها، سبک زندگی را سرکوب و با آن به شدیدترین حالت ممکن برخورد میکردند. در آن جوامع، "وحدت و شباهت"، ارزش بنیادین اجتماعی محسوب میشده است. بنابراین با هرگونه "دگراندیشی" و اختلاف نظر برخوردی خشونتآمیز داشتند.
به نظر میرسد که ضرورت "وحدت کلمه" و نگرانی از اختلافنظر نزد ساکنان جوامع پیشین، محصول "احساس خطری" بوده که بقا و هستیشان را تهدید میکرده است. به همین علت، تفاوت و تکثر در نگرش، نظر، باور و در سبک زندگی را تحمل نمیکردند.
با افزایش "احساس خطر"، تحمل و مدارای اجتماعی کاهش مییابد. "احساس خطر"، تکثر اجتماعی را از یک تفاوت طبیعی به پدیدهای پاتولوژیک تبدیل میکند.
در یک کلام، آنچه تفاوت در نظر و تکثر در سبک زندگی را به خطری برای بقا تبدیل میکند احساس خطر" است.
"احساس خطر" و ناامنی تاریخی که در جان و دل ساکنان این سرزمین رخنه کرده است، مانع اساسی و پنهانِ زیستِ مسالمتآمیز اندیشهها و باورها و نظرهای متفاوت است.
✔️ اگر بخواهیم مدارای اجتماعی را گسترش دهیم، اگر بخواهیم "اختلافنظر" را نه امری پاتولوژیک که واقعیتی طبیعی تلقی کنیم، و اگر بخواهیم "اختلاف نظر" را نه بهعنوان یک خطر، بلکه به منزلهی "تفاوت نظر" فهم کنیم، بیش و پیش از هر چیزی باید درد تاریخیِ "احساس خطرِ"بجا مانده از اجدادمان را در ذهن و ضمیر و فرهنگمان معالجه کنیم.
✍️ علی زمانیان - ۰۸/۰۵/ ۱۴۰۲
@kherade_montaghed
به عنوان کاربرِ عمومی زبان فارسی، از واژهی "اختلاف"، در دو موقعیت متفاوت استفاده میکنیم:
الف) گاهی این واژه را در موقعیتهای عاری از هرگونه ارزشداوری، در حالت خنثی و صرفا برای توصیف چیزی و یا مقایسهی میان دو رخداد و واقعیتی به کار میبریم. مثلا وقتی به اختلاف دو سطح و یا اختلاف طول شب و روز اشاره میکنیم، در حقیقت، واژهی "اختلاف" را به نحو خنثی به کار بردهایم و نسبت به هر یک از طرفین مورد مقایسه، جهتگیری ارزشی و عاطفی خاصی نداشتهایم.
ب) اما گاهی نسبت به واژهی "اختلاف"، سوگیری عاطفی و ارزشداوری منفی داریم و از این مفهوم، معنا و برداشتی پاتولوژیک به دست میدهیم. به تعبیری دیگر، "اختلاف" را امری مرضی و غیرطبیعی تلقی کرده و تلاش میکنیم آن را از میان برداریم. مانند وقتی که از اختلاف میان زن و شوهر و یا اختلاف دو برادر و یا دو دوست، و یا در سطح کلان، اختلاف میان دو دولت سخن میگوییم، در واقع، از مفهوم "اختلاف"، برای بیان وضعیتی منفی استفاده کردهایم. وضعیتی که نباید باشد. اما هست. شرایطی بیمارگون که باید درمان گردد.
❓وقتی با"اختلاف نظر" مواجه میشویم، آن را در کدام یک از دو مقوله ی پیشین صورتبندی میکنیم؟ آیا رویکرد ما صرفا توصیفی خنثی و بدون جهتگیری منفی است و یا از این مفهوم، برداشتی منفی داریم که باید آن را رفع کنیم؟
گرچه از "اختلاف نظر" در هر دو موقعیت خنثی و یا جهتگیری منفی میتوان استفاده کرد، اما به نظر میرسد که اکثر ما کاربران عمومی زبان فارسی، نسبت به این لفظ، ارزشداوری منفی و درکی پاتولوژیک داریم. به همین علت است که نگران اختلافِ نظر میان افراد هستیم. و درست به همین علت است که عموما تلاش میکنیم اختلاف نظرمان را با دیگران عیان نکنیم و با سکوت از کنارش بگذریم تا مبادا به سوتفاهم و یا دشمنی تبدیل شود. در این برداشت، "اختلاف نظر"، یک امر غیر طبیعی، مرضی و نگران کننده تعریف میشود. چیزی که باید حل و فصل گردد.
✅ برداشت منفی از مفهومِ "اختلاف نظر"، و تلقی غیرطبیعی داشتن از آن، عموما ناشی از دو عامل است:
.
❗️اولا، امکان حذف اختلاف در نظر و ساخت دوبارهی عالم واقع
❗️ثانیا، مطلوب بودن حذف تکثر در نظرها و گوناگونی در باورها
کسانی که همبستگی، انسجام، سازگاری، و وحدت در جامعه را یک نیاز بنیادین میدانند و نگران "اختلافنظر" هستند، حذف تکثر و اختلاف در نظرها را امری مطلوب قلمداد میکنند. در چنین دیدگاهی، اختلاف در نظر، به نزاع و کشمکش در عمل منجر میشود و از این رو آن را عنصری مخرب میدانند.
✅ ارزش بسیار بالا قائل شدن برای وحدت و یکرنگی جامعه، ارثیهی فرهنگی و تاریخی به جا مانده از جوامع پیشین است. بقایای ذهنی جوامعی که هر گونه تفاوت در ساحت اعتقادات، باورها، رفتارها، سبک زندگی را سرکوب و با آن به شدیدترین حالت ممکن برخورد میکردند. در آن جوامع، "وحدت و شباهت"، ارزش بنیادین اجتماعی محسوب میشده است. بنابراین با هرگونه "دگراندیشی" و اختلاف نظر برخوردی خشونتآمیز داشتند.
به نظر میرسد که ضرورت "وحدت کلمه" و نگرانی از اختلافنظر نزد ساکنان جوامع پیشین، محصول "احساس خطری" بوده که بقا و هستیشان را تهدید میکرده است. به همین علت، تفاوت و تکثر در نگرش، نظر، باور و در سبک زندگی را تحمل نمیکردند.
با افزایش "احساس خطر"، تحمل و مدارای اجتماعی کاهش مییابد. "احساس خطر"، تکثر اجتماعی را از یک تفاوت طبیعی به پدیدهای پاتولوژیک تبدیل میکند.
در یک کلام، آنچه تفاوت در نظر و تکثر در سبک زندگی را به خطری برای بقا تبدیل میکند احساس خطر" است.
"احساس خطر" و ناامنی تاریخی که در جان و دل ساکنان این سرزمین رخنه کرده است، مانع اساسی و پنهانِ زیستِ مسالمتآمیز اندیشهها و باورها و نظرهای متفاوت است.
✔️ اگر بخواهیم مدارای اجتماعی را گسترش دهیم، اگر بخواهیم "اختلافنظر" را نه امری پاتولوژیک که واقعیتی طبیعی تلقی کنیم، و اگر بخواهیم "اختلاف نظر" را نه بهعنوان یک خطر، بلکه به منزلهی "تفاوت نظر" فهم کنیم، بیش و پیش از هر چیزی باید درد تاریخیِ "احساس خطرِ"بجا مانده از اجدادمان را در ذهن و ضمیر و فرهنگمان معالجه کنیم.
✍️ علی زمانیان - ۰۸/۰۵/ ۱۴۰۲
@kherade_montaghed
🟣 تصرف شهر توسط مردگان
دیشب جشن هالووین بود.
خانوادهها با فرزندانشان، هر یک لباسهای متفاوت، مثلا ترسناک، عجیب و غیرقابل انتظار پوشیده بودند و در برخی کوچه و خیابانها به منازلی مراجعه میکردند. در میزدند و هالووین را تبریک میگفتند و کودکان از صاحب خانه انواع شکلات را در سبدی که همراهشان بود، میگرفتند و به خانهی بعد و همینطور تا آخر
خانههایی که به مراجعین شکلات و شیرینی میدادند، جلوی خانهشان دکوری از اشباح، اسکلت انسان، تابوت، پیراهن خونین، دست قطع شده و....گذاشته بودند و مثلا با نورپردازی خواسته بودند فضایی از رعب و وحشت ایجاد کنند.
در این شب، مقررات ترافیکی در خیابانهای فرعی و کم رفت و آمد، تا حدودی نادیده گرفته میشود.
خلاصه آن که گویی شهر، ساعاتی آن نظم پیشین را فراموش کرده و افراد با پوشیدن اقسام مختلفی از لباسهای نامعمول، در یک متینگ، شرکت میکنند و در نهایت کودکان هستند که جیبهای شان پر از شکولات میشود.
در باب تاریخ هالووین، چیزهایی نوشتهاند اما بنا به مشاهدتی که داشتم، به نظرم میرسد، این جشن، در واقع آشنا کردن کودکان با جهان مردگان است. مردگان و اشباحی که از قبرها بیرون میآیند و شهر را برای ساعاتی به تصرف خویش در میآورند. در حقیقت، هالووین، آشنا کردن کودکان با واقعیتی است به نام مرگ و حتی آنچه از نظر فیزیکی، پس از مرگ بر سر انسان میآید. اما ترفند ماجرا در این است که گویی مردن و جهان مردگان در این جشن، دستانداخته میشود و آن را از صورت ظاهر خشن و ترسناک استخوانهای پوسیده و جمجمههای از خاک برآمده به جشنی همراه با والدین و شکلات و بازی برای کودکان تبدیل میشود. کودکانی که بدون ترس با جهان خوفناک مردگان مواجه میشوند.
✅ آدمیزاد برای فراموش کردن جدیت آنچیزی که جدی است، چهها که نمیکند. برای فراموش کردن و دستانداختن چیزی که فرار از آن ممکن نیست، چه کارها که نمیکند.
وقتی نمیتواند واقعیتی را تغییر دهد، اما میتواند به آن بخندد. و هالووین نماد چنین مواجههای است
موجودات، همگی میمیرند، اما فقط این انسان است که میداند که میمیرد. از این رو برای آن که چنین آگاهی، مخل زندگیاش نشود، به انواع ترفندها متوسل میشود تا زهرخند مرگ را نادیده بگیرد. اسطورهسازیها و داستانپردازیها میکند و از جمله، ترفندها به کار میبرد. وجه تراژیک این است که با این همه، تلاشاش نافرجام میماند. و دایم میشنود که به تعبیر "وودی آلن"، مرگ، در میزند.
✔️ به گمانم یکی از تفاوتهای انسان مدرن با انسان سنتی در نحوهی مواجهه با پدیدهی مرگ است. انسان سنتی آن را جدی میگرفت و با آن، زندگی میکرد. اما انسان مدرن از آن میگریزد، فراموشاش میکند، اگر نتوانست، آن را دست میاندازد و به مضحکهاش میگیرد.
✍️ علی زمانیان - ۰۸/۱۰/ ۱۴۰۲
@kherade_montaghed
.
دیشب جشن هالووین بود.
خانوادهها با فرزندانشان، هر یک لباسهای متفاوت، مثلا ترسناک، عجیب و غیرقابل انتظار پوشیده بودند و در برخی کوچه و خیابانها به منازلی مراجعه میکردند. در میزدند و هالووین را تبریک میگفتند و کودکان از صاحب خانه انواع شکلات را در سبدی که همراهشان بود، میگرفتند و به خانهی بعد و همینطور تا آخر
خانههایی که به مراجعین شکلات و شیرینی میدادند، جلوی خانهشان دکوری از اشباح، اسکلت انسان، تابوت، پیراهن خونین، دست قطع شده و....گذاشته بودند و مثلا با نورپردازی خواسته بودند فضایی از رعب و وحشت ایجاد کنند.
در این شب، مقررات ترافیکی در خیابانهای فرعی و کم رفت و آمد، تا حدودی نادیده گرفته میشود.
خلاصه آن که گویی شهر، ساعاتی آن نظم پیشین را فراموش کرده و افراد با پوشیدن اقسام مختلفی از لباسهای نامعمول، در یک متینگ، شرکت میکنند و در نهایت کودکان هستند که جیبهای شان پر از شکولات میشود.
در باب تاریخ هالووین، چیزهایی نوشتهاند اما بنا به مشاهدتی که داشتم، به نظرم میرسد، این جشن، در واقع آشنا کردن کودکان با جهان مردگان است. مردگان و اشباحی که از قبرها بیرون میآیند و شهر را برای ساعاتی به تصرف خویش در میآورند. در حقیقت، هالووین، آشنا کردن کودکان با واقعیتی است به نام مرگ و حتی آنچه از نظر فیزیکی، پس از مرگ بر سر انسان میآید. اما ترفند ماجرا در این است که گویی مردن و جهان مردگان در این جشن، دستانداخته میشود و آن را از صورت ظاهر خشن و ترسناک استخوانهای پوسیده و جمجمههای از خاک برآمده به جشنی همراه با والدین و شکلات و بازی برای کودکان تبدیل میشود. کودکانی که بدون ترس با جهان خوفناک مردگان مواجه میشوند.
✅ آدمیزاد برای فراموش کردن جدیت آنچیزی که جدی است، چهها که نمیکند. برای فراموش کردن و دستانداختن چیزی که فرار از آن ممکن نیست، چه کارها که نمیکند.
وقتی نمیتواند واقعیتی را تغییر دهد، اما میتواند به آن بخندد. و هالووین نماد چنین مواجههای است
موجودات، همگی میمیرند، اما فقط این انسان است که میداند که میمیرد. از این رو برای آن که چنین آگاهی، مخل زندگیاش نشود، به انواع ترفندها متوسل میشود تا زهرخند مرگ را نادیده بگیرد. اسطورهسازیها و داستانپردازیها میکند و از جمله، ترفندها به کار میبرد. وجه تراژیک این است که با این همه، تلاشاش نافرجام میماند. و دایم میشنود که به تعبیر "وودی آلن"، مرگ، در میزند.
✔️ به گمانم یکی از تفاوتهای انسان مدرن با انسان سنتی در نحوهی مواجهه با پدیدهی مرگ است. انسان سنتی آن را جدی میگرفت و با آن، زندگی میکرد. اما انسان مدرن از آن میگریزد، فراموشاش میکند، اگر نتوانست، آن را دست میاندازد و به مضحکهاش میگیرد.
✍️ علی زمانیان - ۰۸/۱۰/ ۱۴۰۲
@kherade_montaghed
.
Telegram
attach 📎
🔵 مقاومت یا مهاجرت؟
وقتی شرایط زیستِ فردی و اجتماعی دشوار و دشوارتر میشود، وقتی مشکلات مادی و سیاسی، زندگی را به بنبست میکشاند، وقتی آدمیان احساس میکنند در جایی زندگی میکنند که دردها و رنجهایشان رو به فزونی است، وقتی تصور میکنند بودن آنها و شیوهی زیستنشان و حقوق انسانیشان و حتی مصائبشان نادیده انگاشته میشود و حاکمان مستقر، آنان را نه به منزلهی یک "شهروند تمام عیار" با همهی لوازم و مقتضیاتش، که ابزاری در خدمت اهداف خود میپندارد، وقتی احساس میکنند چون شبحی سرگردانند که دیده نمیشوند، وقتی اوقاتشان به تلخی میگذرد و در یک کلام، وقتی از "اینجا" و "اکنون" عمیقا ناراضیاند، آنگاه این پرسش و دغدغه در جان و دلشان ریشه میدواند که بمانم یا بروم؟ مقاومت کنم یا مهاجرت کنم؟
در برابر شرایط نامطلوب و موقعیتی که افراد احساس میکنند زندگیشان به بنبست رسیده است و در دریایی از مشقات غوطهورند، و از سویی دیگر، شرایط دشوارشان را به عوامل بیرونی نسبت میدهند،
سه واکنش متفاوت در سه گروه شکل میگیرد. تفاوت این سه واکنش، بستگی به تفاوت در وضعیت روانشناختی، وضعیت اندیشگی، موقعیت مالی، تواناییها و امکاناتی دارد که در اختیار افراد است. هر چه تواناییها و امکانها بیشتر شود، احتمال مهاجرت بیشتر میشود.
🔻 سه واکنش از سه گروه در برابر شرایط سخت چیست؟
۱. گروه اول: میمانند تا شرایط بیرون را تغییر دهند.
۲. گروه دوم: میروند تا شرایط خودشان را تغییر دهند.
۳. گروه سوم: نه دلِ ماندن دارند و نه پای رفتن
✅ در باب گروه اول:
برای ماندن و مقاومت در برابر شرایط و برای دستزدن به کنشِ تغییر، اسباب و لوازم ذهنی و شرایط عینی لازم است. به تعبیری دیگر، کسانی که میگویند میمانم و شرایط را تغییر میدهم؛ به لحاظ ذهنی و درونی واجد مختصات و ویژگیهایی هستند.
🔻از میان عوامل مختلف ذهنی، دو عامل، مهمترین است:
❗️اولا؛ واجد نوعی ایدئولوژی مقاومتاند.
❗️ثانیا؛ نسبت به دیگران، احساس مسئولیت اخلاقی بالایی دارند.
برای ماندن در شرایط سخت و تحمل درد و رنج بی شمار، داشتن ارزش یا ارزشهایی بنیادین و هدفی متعالی و احساس رسالت برای تغییر، ضروری است. به نحوی که بیرزد برای چنین ارزشی بجنگد، عمر خودش را در پی آن بنهد، اگر لازم باشد از آرامش و حتی جانِ خود صرف نظر کند. مقاومت و یا کنش تغییر، محتاج ایدئولوژی حرکتبخش و داشتن انگیزهای بسیار قوی است. از سوی دیگر، شخص باید برای اصلاح امور و بهتر کردن شرایط برای دیگران، واجد احساس وظیفهی اخلاقی بالایی باشد. احساس مسئولیت اخلاقی برای بهبود وضعیت دیگرانی که در میان آنها زیسته و بالیده است و انسان هایی که به او محتاجند. در حقیقت، مسئولیت اخلاقی، در این جا، همان ادای دین و وظیفهای است که از ناحیهی زیستن با دیگران بر عهدهی افراد قرار میگیرد.
در یک ارزیابی کلی، امروزه اتمسفر عصر و زمانهای که در آن قرار داریم، چندان روی خوش به ایدئولوژیِ مقاومت نشان نمیدهد. به نظر میرسد زمانهی کلان روایتهای معتبر، حرکتآفرین، روشناییبخش و انگیزه برای تغییر جهان سرآمده و کمتر کسی است که در پی درافکندن طرحی بزرگ باشد. از سوی دیگر، با کاهش پیوندهای حاکم بر زیستِ سنتی، احساسِ مسئولیت نسبت به دیگران نیز کاهش یافته است. در نتیجه، از جمعیت کسانی که شعارشان این است که میمانم و شرایط را تغییر میدهم، دایما کاسته میشود و میل به مهاجرت و رفتن از شرایط نامطلوب، افزایش مییابد.
✅ در باب گروه دوم:
گروه دوم کسانی هستندکه وقتی میبینند نمیتوانند شرایط را تغییر دهند، میروند تا شرایط خودشان را تغییر دهند. این گروه ترجیح میدهند ازشرایط دشوار، بیرون بروند و زندگی خود را سامان دهند.
🔻 از جملهی ویژگیهای این گروه، عبارت است از:
۱. ناامیدی از اصلاح وضع موجود
۲. احساس به بنبست رسیدن زندگی
۳. فقدان نوعی ایدئولوژی مبارزه و مقاومت
۴. دارا بودنِ تواناییها و امکانها (اعم از توانایی عاطفی، مالی، تخصصی و امکان مهاجرت)
۵. جسارت تجربهی جهانی دیگر و زیستن در شرایطی جدید
✍️ علی زمانیان - ۰۹/۰۳/ ۱۴۰۲
@kherade_montaghed
ادامه 👇👇👇
وقتی شرایط زیستِ فردی و اجتماعی دشوار و دشوارتر میشود، وقتی مشکلات مادی و سیاسی، زندگی را به بنبست میکشاند، وقتی آدمیان احساس میکنند در جایی زندگی میکنند که دردها و رنجهایشان رو به فزونی است، وقتی تصور میکنند بودن آنها و شیوهی زیستنشان و حقوق انسانیشان و حتی مصائبشان نادیده انگاشته میشود و حاکمان مستقر، آنان را نه به منزلهی یک "شهروند تمام عیار" با همهی لوازم و مقتضیاتش، که ابزاری در خدمت اهداف خود میپندارد، وقتی احساس میکنند چون شبحی سرگردانند که دیده نمیشوند، وقتی اوقاتشان به تلخی میگذرد و در یک کلام، وقتی از "اینجا" و "اکنون" عمیقا ناراضیاند، آنگاه این پرسش و دغدغه در جان و دلشان ریشه میدواند که بمانم یا بروم؟ مقاومت کنم یا مهاجرت کنم؟
در برابر شرایط نامطلوب و موقعیتی که افراد احساس میکنند زندگیشان به بنبست رسیده است و در دریایی از مشقات غوطهورند، و از سویی دیگر، شرایط دشوارشان را به عوامل بیرونی نسبت میدهند،
سه واکنش متفاوت در سه گروه شکل میگیرد. تفاوت این سه واکنش، بستگی به تفاوت در وضعیت روانشناختی، وضعیت اندیشگی، موقعیت مالی، تواناییها و امکاناتی دارد که در اختیار افراد است. هر چه تواناییها و امکانها بیشتر شود، احتمال مهاجرت بیشتر میشود.
🔻 سه واکنش از سه گروه در برابر شرایط سخت چیست؟
۱. گروه اول: میمانند تا شرایط بیرون را تغییر دهند.
۲. گروه دوم: میروند تا شرایط خودشان را تغییر دهند.
۳. گروه سوم: نه دلِ ماندن دارند و نه پای رفتن
✅ در باب گروه اول:
برای ماندن و مقاومت در برابر شرایط و برای دستزدن به کنشِ تغییر، اسباب و لوازم ذهنی و شرایط عینی لازم است. به تعبیری دیگر، کسانی که میگویند میمانم و شرایط را تغییر میدهم؛ به لحاظ ذهنی و درونی واجد مختصات و ویژگیهایی هستند.
🔻از میان عوامل مختلف ذهنی، دو عامل، مهمترین است:
❗️اولا؛ واجد نوعی ایدئولوژی مقاومتاند.
❗️ثانیا؛ نسبت به دیگران، احساس مسئولیت اخلاقی بالایی دارند.
برای ماندن در شرایط سخت و تحمل درد و رنج بی شمار، داشتن ارزش یا ارزشهایی بنیادین و هدفی متعالی و احساس رسالت برای تغییر، ضروری است. به نحوی که بیرزد برای چنین ارزشی بجنگد، عمر خودش را در پی آن بنهد، اگر لازم باشد از آرامش و حتی جانِ خود صرف نظر کند. مقاومت و یا کنش تغییر، محتاج ایدئولوژی حرکتبخش و داشتن انگیزهای بسیار قوی است. از سوی دیگر، شخص باید برای اصلاح امور و بهتر کردن شرایط برای دیگران، واجد احساس وظیفهی اخلاقی بالایی باشد. احساس مسئولیت اخلاقی برای بهبود وضعیت دیگرانی که در میان آنها زیسته و بالیده است و انسان هایی که به او محتاجند. در حقیقت، مسئولیت اخلاقی، در این جا، همان ادای دین و وظیفهای است که از ناحیهی زیستن با دیگران بر عهدهی افراد قرار میگیرد.
در یک ارزیابی کلی، امروزه اتمسفر عصر و زمانهای که در آن قرار داریم، چندان روی خوش به ایدئولوژیِ مقاومت نشان نمیدهد. به نظر میرسد زمانهی کلان روایتهای معتبر، حرکتآفرین، روشناییبخش و انگیزه برای تغییر جهان سرآمده و کمتر کسی است که در پی درافکندن طرحی بزرگ باشد. از سوی دیگر، با کاهش پیوندهای حاکم بر زیستِ سنتی، احساسِ مسئولیت نسبت به دیگران نیز کاهش یافته است. در نتیجه، از جمعیت کسانی که شعارشان این است که میمانم و شرایط را تغییر میدهم، دایما کاسته میشود و میل به مهاجرت و رفتن از شرایط نامطلوب، افزایش مییابد.
✅ در باب گروه دوم:
گروه دوم کسانی هستندکه وقتی میبینند نمیتوانند شرایط را تغییر دهند، میروند تا شرایط خودشان را تغییر دهند. این گروه ترجیح میدهند ازشرایط دشوار، بیرون بروند و زندگی خود را سامان دهند.
🔻 از جملهی ویژگیهای این گروه، عبارت است از:
۱. ناامیدی از اصلاح وضع موجود
۲. احساس به بنبست رسیدن زندگی
۳. فقدان نوعی ایدئولوژی مبارزه و مقاومت
۴. دارا بودنِ تواناییها و امکانها (اعم از توانایی عاطفی، مالی، تخصصی و امکان مهاجرت)
۵. جسارت تجربهی جهانی دیگر و زیستن در شرایطی جدید
✍️ علی زمانیان - ۰۹/۰۳/ ۱۴۰۲
@kherade_montaghed
ادامه 👇👇👇
.
اما این که این گروه، آیا به مطلوبشان خواهند رسید و یا به چه میزان از مهاجرت رضایت دارند، سخن دیگری است. گرچه در بهترین حالت، مهاجرت برای آنان، همواره به زخمی میماند که گاهی سر باز میکند و دردناک میشود، اما رفتن را تنها راه برون رفت از وضعیت دشوارشان یافتهاند.
✅ در باب گروه سوم:
گروه سوم، آنانی هستند که میل به مهاجرت دارند، اما توانایی و امکان رفتن ندارند. کسانی که نه میتوانند بروند و نه دلخوش به ماندناند. این گروه، وضعیت دشوارتری را تجربه میکنند، زیرا مجبورند با نارضایتی و ناخوشایندی، روزشان را به شب برسانند.
برزخ میان رفتن و نرفتن، منجر به وضعیت انفعالی و نیهیلیستیک میشود. وقتی میل به مهاجرت هست اما امکان و تواناییهای ضروری برای مهاجرت وجود ندارد، چارهای جز ماندن و زیستن در وضعیت نامطلوب نیست. اما این ماندن و زیستن، دارای پیامدها و نتایج روانشناختی و نیز پیامدهای سیاسی و جامعه شناختی است که هر یک از این پیامدها محتاج واکای مستقل است.
🔻 از میان انواع پیامدهای ناشی از میل سرکوب شده به مهاجرت، "تخریب" از همه مهمتر است. کسی که میل به رفتن دارد، اما توان رفتن ندارد، بسیار مستعد رفتار تخریبگرانه میشود. یا تخریب جامعه، همان که آن را رفتار وندالیستیک مینامندش، یا تخریب خویش، و یا هر دو.
در شرح وضعیت بغرنج تخریب جامعه و تخریب خویش، در فرصتی دیگر به نحو مبسوط باید سخن گفت. میزان بالا و بلکه بحرانی آسیبهای اجتماعی، خشونت، اعتیاد، و بروز انواع ناهنجاریها، به نحوی که زندگی روزمره را با مشکلات روبرو کرده است، نشاندهندهی رویکرد تخریبی نسبت به مناسبات، ساختارها و تاسیسات اجتماعی است.
آنان که میل به رفتن دارند، اما توانایی و امکان رفتن ندارند، اگر بتوانند، عموما دست به تخریب جامعه میزنند، اگر نتوانند، در نهایت خود را فرو میریزند و عمارت خویش را تخریب میکنند. انزوای اجتماعی، گسترش بیاعتمادی، بیاعتنایی به سلامت جسمانی، اعتیاد، هدر دادن فرصتهای رشد و زمان شکوفایی و زندگیِ باری به هر جهت داشتن، بیمقصد و بیآرمان زیستن، بخش کوچکی از مظاهر پروژهی "خودتخریبی" است.
✔️ چنین میشود که جامعه دچار فرسایش و فرسودگی شده و ساختارها و بنیانهای انسجامبخش اجتماعی و ارکان اخلاق، دستخوش انواع آفتها میگردد. در نتیجهی چنین فرایندی، درد و رنج فزونی میگیرد و احساس ناکامی و یاس اجتماعی گسترش مییابد.
✍️ علی زمانیان - ۰۹/۰۳/ ۱۴۰۲
@kherade_montaghed
اما این که این گروه، آیا به مطلوبشان خواهند رسید و یا به چه میزان از مهاجرت رضایت دارند، سخن دیگری است. گرچه در بهترین حالت، مهاجرت برای آنان، همواره به زخمی میماند که گاهی سر باز میکند و دردناک میشود، اما رفتن را تنها راه برون رفت از وضعیت دشوارشان یافتهاند.
✅ در باب گروه سوم:
گروه سوم، آنانی هستند که میل به مهاجرت دارند، اما توانایی و امکان رفتن ندارند. کسانی که نه میتوانند بروند و نه دلخوش به ماندناند. این گروه، وضعیت دشوارتری را تجربه میکنند، زیرا مجبورند با نارضایتی و ناخوشایندی، روزشان را به شب برسانند.
برزخ میان رفتن و نرفتن، منجر به وضعیت انفعالی و نیهیلیستیک میشود. وقتی میل به مهاجرت هست اما امکان و تواناییهای ضروری برای مهاجرت وجود ندارد، چارهای جز ماندن و زیستن در وضعیت نامطلوب نیست. اما این ماندن و زیستن، دارای پیامدها و نتایج روانشناختی و نیز پیامدهای سیاسی و جامعه شناختی است که هر یک از این پیامدها محتاج واکای مستقل است.
🔻 از میان انواع پیامدهای ناشی از میل سرکوب شده به مهاجرت، "تخریب" از همه مهمتر است. کسی که میل به رفتن دارد، اما توان رفتن ندارد، بسیار مستعد رفتار تخریبگرانه میشود. یا تخریب جامعه، همان که آن را رفتار وندالیستیک مینامندش، یا تخریب خویش، و یا هر دو.
در شرح وضعیت بغرنج تخریب جامعه و تخریب خویش، در فرصتی دیگر به نحو مبسوط باید سخن گفت. میزان بالا و بلکه بحرانی آسیبهای اجتماعی، خشونت، اعتیاد، و بروز انواع ناهنجاریها، به نحوی که زندگی روزمره را با مشکلات روبرو کرده است، نشاندهندهی رویکرد تخریبی نسبت به مناسبات، ساختارها و تاسیسات اجتماعی است.
آنان که میل به رفتن دارند، اما توانایی و امکان رفتن ندارند، اگر بتوانند، عموما دست به تخریب جامعه میزنند، اگر نتوانند، در نهایت خود را فرو میریزند و عمارت خویش را تخریب میکنند. انزوای اجتماعی، گسترش بیاعتمادی، بیاعتنایی به سلامت جسمانی، اعتیاد، هدر دادن فرصتهای رشد و زمان شکوفایی و زندگیِ باری به هر جهت داشتن، بیمقصد و بیآرمان زیستن، بخش کوچکی از مظاهر پروژهی "خودتخریبی" است.
✔️ چنین میشود که جامعه دچار فرسایش و فرسودگی شده و ساختارها و بنیانهای انسجامبخش اجتماعی و ارکان اخلاق، دستخوش انواع آفتها میگردد. در نتیجهی چنین فرایندی، درد و رنج فزونی میگیرد و احساس ناکامی و یاس اجتماعی گسترش مییابد.
✍️ علی زمانیان - ۰۹/۰۳/ ۱۴۰۲
@kherade_montaghed
🔵 از درد نالان و از درمان گریزان
به گل نشستن ماشین بهبودخواهی و از دست دادن جسارت تغییر
چرا ارادهی معطوف به بازسازی و ترمیم را از دست دادهایم؟ چرا وقتی دردی دارد ما را از پا میاندازد، از درمانش طفره میرویم؟ فرقی هم نمیکند چه در سطح فرد، چه اجتماع کوچکی مانند خانواده و یا در سطح نهادهای کلان و مستقری مانند سیاست، همگی از اصلاح میگریزیم.
در دردِ ناخوش، خوشیم. زیر بارِ سنگینِ مسئلهها خرد میشویم، بنبستها آزارمان میدهد و در مردابی از مشکلات سرگردانیم، اما برای نجات، تلاشی نمیکنیم و بدتر از آن، از نجات گویی هراسانیم. راهی به رهایی نمیجوییم، اگر راهی و چارهای هم باشد، بدان بیتوجهی میکنیم.
✅ مسئلهی ما این است که شجاعت تغییر و یا به تعبیر "عجماوغلو" در کتاب "چرا ملتها شکست میخورند؟"، امکان "تخریب مثبت" را از دست دادهایم؟ نقطه آغازین شکست، دقیقا از همینجا شروع میشود که از درمان میگریزیم.
به عنوان مثال، جملگیِ خانوادهها از وضع بد ازدواج ناراحت و نگرانند، اما همین خانوادهها تن به کمترین اصلاحِ فرایند ازدواج نمیدهند و حاضر نیستند گامی در جهت بهبود بردارند. در بعد بزرگتر، به شهرهای زخمی از جنگ نظری بیفکنید. پس از سی و پنج سال از جنگ گذشته است، آیا این شهرها به نحو کامل بازسازی شدهاند؟ از شهرهای تخریب شده از زلزله و سیل، خبری بگیرید، کدام یک از آن ویرانیها و به چه مقدار درمان شدهاند؟ "شاید داستانِ شهر تانگشان چین را خوانده باشید. سال 1976 در این شهر که در شمال پکن قرار گرفته، زمین لرزه ای مهیب، جان حداقل دویست و چهل هزار نفر –و شاید دو برابر این عدد را- از جمعیت یک میلیونی گرفت. اما یک دهه بیشتر طول نکشید که مقامات چینی شهر را در قالب یک شبکهی پیچ در پیچ از پروژه ی مسکونی بتنی شش طبقه بازسازی کردند"( شهر از نو، لارنس.جی.ویل، ترجمه نوید پور محمدرضا)
در یک نگاه کلی، به نظر میرسد ارادهی ترمیم و بازسازی را از دست دادهایم، زیرا به آنها عادت کردهایم. اگر درد را از ما بگیرند، گویی معنای زندگی را از ما ستاندهاند. شبیه آنان که با خاطرات تلخ و گزندهی جنگ زندگی میکنند. دلی پر از غصه از آن روزگاران دارند، اما حاضر نیستند ازآن خاطرات بیرون بیایند و رنجها را فراموش کنند. به ملتی گلایهمند و گریان تبدیل شدهایم. آمادهایم در سوگ همهی تاریخ و بر مصائب و رنجهامان، برای همیشه مویه سر دهیم، اما برای برون رفت از آن، جد و جهدی موثر نمیکنیم. جامعهای که در غمهای تاریخی دست و پا میزند، چگونه میتواند راهی به بیرون بیابد؟
✅ به یاد بیاورید مسئلهها و مصائب بیش از چهل سال اخیر را و ببینید کدام یک از آن ها تا کنون حل شده است؟ هر زخمی که بر پیکر سیاست وارد شده و هر جراحتی که این نهاد را دردناک کرده است، گویی قرار است تا ابد باقی بماند. دردی برای همیشه و رنجی برای همهی روزگاران. چنین نظامی، علاوه بر این که ارادهی معطوف به بازسازی و ترمیم را از دست داده، قدرت و توانایی اصلاح را نیز بتدریج وانهاده است. بیش از چهل سال است "سیاست خارجی"، درگیر مسئلهی آمریکا است و در یک درد تاریخی درجا میزند. همهی وقت، انرژی، زمان، زندگی، شادی و احساس خوبِ چند نسل پیاپی بر سر این مسئله نابود شده است. چند نسل پی در پی قربانی شدند، زیرا حاکمان و اربابانِ قدرت، توان عبور از درد را ندارند. زیرا در دردها خوشند. زیرا معنا و بهانهی بودنشان را از همین درد میگیرند.
فرد، جامعه و یک نظام سیاسیِ پویا و کنشگر، حضورِ خردمندانه را در واکنشهای به موقع و عقلانی در ساحت مسئله شناسی و ارادهی معطوف به حل مسئله به نمایش میگذارد. یک ارگانیسم زنده، زنده بودنش به پاسخ دادن مناسب و بهموقع به محرکهای بیرونی است. نظام سیاسی که درجا میزنند، نمیتواند و یا نمیخواهد مسئلههایش را حل کند، لاجرم، سرگردان رو به زوال میرود. فرهنگی که نمیتواند برای دردهای تاریخی راهی بیابد، فرهنگ رو به زوال است.
نشانههای زوال، نگران کننده است. اما گویی ساکنانِ جامعه و تکیه زنندگان بر اریکهی قدرت، در توافقی ضمنی و پنهان، نسبت بدان بی تفاوت شدهاند و از مواجههی فعال و اصلاحطلبانه دست کشیداند.
❓ به راستی چرا جسارت و ارادهی معطوف به تغییر را از دست دادهایم و چرا ماشین بهبودخواهی و اصلاحطلبی این چنین به گل نشسته است؟
(ویرایش و باز نشر)
✍️ علی زمانیان....۱۴۰۲/۰۹/۱۰
@kherade_montaghed
به گل نشستن ماشین بهبودخواهی و از دست دادن جسارت تغییر
چرا ارادهی معطوف به بازسازی و ترمیم را از دست دادهایم؟ چرا وقتی دردی دارد ما را از پا میاندازد، از درمانش طفره میرویم؟ فرقی هم نمیکند چه در سطح فرد، چه اجتماع کوچکی مانند خانواده و یا در سطح نهادهای کلان و مستقری مانند سیاست، همگی از اصلاح میگریزیم.
در دردِ ناخوش، خوشیم. زیر بارِ سنگینِ مسئلهها خرد میشویم، بنبستها آزارمان میدهد و در مردابی از مشکلات سرگردانیم، اما برای نجات، تلاشی نمیکنیم و بدتر از آن، از نجات گویی هراسانیم. راهی به رهایی نمیجوییم، اگر راهی و چارهای هم باشد، بدان بیتوجهی میکنیم.
✅ مسئلهی ما این است که شجاعت تغییر و یا به تعبیر "عجماوغلو" در کتاب "چرا ملتها شکست میخورند؟"، امکان "تخریب مثبت" را از دست دادهایم؟ نقطه آغازین شکست، دقیقا از همینجا شروع میشود که از درمان میگریزیم.
به عنوان مثال، جملگیِ خانوادهها از وضع بد ازدواج ناراحت و نگرانند، اما همین خانوادهها تن به کمترین اصلاحِ فرایند ازدواج نمیدهند و حاضر نیستند گامی در جهت بهبود بردارند. در بعد بزرگتر، به شهرهای زخمی از جنگ نظری بیفکنید. پس از سی و پنج سال از جنگ گذشته است، آیا این شهرها به نحو کامل بازسازی شدهاند؟ از شهرهای تخریب شده از زلزله و سیل، خبری بگیرید، کدام یک از آن ویرانیها و به چه مقدار درمان شدهاند؟ "شاید داستانِ شهر تانگشان چین را خوانده باشید. سال 1976 در این شهر که در شمال پکن قرار گرفته، زمین لرزه ای مهیب، جان حداقل دویست و چهل هزار نفر –و شاید دو برابر این عدد را- از جمعیت یک میلیونی گرفت. اما یک دهه بیشتر طول نکشید که مقامات چینی شهر را در قالب یک شبکهی پیچ در پیچ از پروژه ی مسکونی بتنی شش طبقه بازسازی کردند"( شهر از نو، لارنس.جی.ویل، ترجمه نوید پور محمدرضا)
در یک نگاه کلی، به نظر میرسد ارادهی ترمیم و بازسازی را از دست دادهایم، زیرا به آنها عادت کردهایم. اگر درد را از ما بگیرند، گویی معنای زندگی را از ما ستاندهاند. شبیه آنان که با خاطرات تلخ و گزندهی جنگ زندگی میکنند. دلی پر از غصه از آن روزگاران دارند، اما حاضر نیستند ازآن خاطرات بیرون بیایند و رنجها را فراموش کنند. به ملتی گلایهمند و گریان تبدیل شدهایم. آمادهایم در سوگ همهی تاریخ و بر مصائب و رنجهامان، برای همیشه مویه سر دهیم، اما برای برون رفت از آن، جد و جهدی موثر نمیکنیم. جامعهای که در غمهای تاریخی دست و پا میزند، چگونه میتواند راهی به بیرون بیابد؟
✅ به یاد بیاورید مسئلهها و مصائب بیش از چهل سال اخیر را و ببینید کدام یک از آن ها تا کنون حل شده است؟ هر زخمی که بر پیکر سیاست وارد شده و هر جراحتی که این نهاد را دردناک کرده است، گویی قرار است تا ابد باقی بماند. دردی برای همیشه و رنجی برای همهی روزگاران. چنین نظامی، علاوه بر این که ارادهی معطوف به بازسازی و ترمیم را از دست داده، قدرت و توانایی اصلاح را نیز بتدریج وانهاده است. بیش از چهل سال است "سیاست خارجی"، درگیر مسئلهی آمریکا است و در یک درد تاریخی درجا میزند. همهی وقت، انرژی، زمان، زندگی، شادی و احساس خوبِ چند نسل پیاپی بر سر این مسئله نابود شده است. چند نسل پی در پی قربانی شدند، زیرا حاکمان و اربابانِ قدرت، توان عبور از درد را ندارند. زیرا در دردها خوشند. زیرا معنا و بهانهی بودنشان را از همین درد میگیرند.
فرد، جامعه و یک نظام سیاسیِ پویا و کنشگر، حضورِ خردمندانه را در واکنشهای به موقع و عقلانی در ساحت مسئله شناسی و ارادهی معطوف به حل مسئله به نمایش میگذارد. یک ارگانیسم زنده، زنده بودنش به پاسخ دادن مناسب و بهموقع به محرکهای بیرونی است. نظام سیاسی که درجا میزنند، نمیتواند و یا نمیخواهد مسئلههایش را حل کند، لاجرم، سرگردان رو به زوال میرود. فرهنگی که نمیتواند برای دردهای تاریخی راهی بیابد، فرهنگ رو به زوال است.
نشانههای زوال، نگران کننده است. اما گویی ساکنانِ جامعه و تکیه زنندگان بر اریکهی قدرت، در توافقی ضمنی و پنهان، نسبت بدان بی تفاوت شدهاند و از مواجههی فعال و اصلاحطلبانه دست کشیداند.
❓ به راستی چرا جسارت و ارادهی معطوف به تغییر را از دست دادهایم و چرا ماشین بهبودخواهی و اصلاحطلبی این چنین به گل نشسته است؟
(ویرایش و باز نشر)
✍️ علی زمانیان....۱۴۰۲/۰۹/۱۰
@kherade_montaghed
⚫️ مرگ "ما" و مرگ "آنها"
در اندوه قتلگاه کرمان
از نشانههای دوپاره شدن جامعه، گسست و قطبی شدن آن و "زیست اردوگاهی" ساکنان یک سرزمین، این است که هر اردوگاه نسبت به غم و درد و رنج و حتی به مرگ اردوگاه دیگر بیتفاوت میشود. چنان مرز پررنگی کشیده میشود که مرگ هم به دو رخداد تبدیل میشود: مرگ "ما" و آنها.
تشکیل اردوگاه "ما" و "آنها"، و دیوارکشیهای منحط میان آدمیان، ارزشهای انسانی را فرو میریزد و حساسیت و دغدغهی انسانی را در برابر ستم و بیعدالتی و درد و رنج "دیگری" از میان میبرد. آن دیگری، "دیگری" است، من نیستم، پس بگذار هر چه غم و اندوه است بر سرش آوار شود. و داس مرگ هر چه میخواهد درو کند جانهایشان را، چه باک. زیرا که دیگری، من نیستم،
▪️ چهرههای بیتفاوت در برابر مرگهای پیدرپی در جنبش مهسا و چهرههای بیتفاوت در مرگ انسانهایی که در یک لحظه در کرمان و در سالگرد شهادت قاسم سلیمانی اتفاق افتاد، چقدر دلآزار و چقدر سهمگین و نگرانکننده است.
چهرههای یخزده در هر دو سوی اردوگاه و چشمهای بسته از هر دو سو به درد و رنج "دیگری"، پدیدهی است هولناک که از مغاکی تاریک و بسیار بد عاقبت خبر میدهد. چنان که گویی به عصر "زیست قبیلگی" عقبگرد کردهایم. هر قبیله، فقط اعضای خودش را میبیند و فقط اعضای خودش برایش مهم است. ساکن هر قبیله به خودش میگوید: هر که از قبیلهی من نیست پس سرنوشت او هم برای من مهم نیست.
اما در همان نظام قبیلگی کهن و در سنت دیرین پیشینیان، هنوز مرگِ دیگری محترم بود. و مانند یکی از افراد مشهور نبودند که با زبانی بیشرمانه و تحقرآمیز، در برابر مرگ دهها نفر در کرمان نوشته است: "رفتند شربت نذری بخورند، به انتقامی سخت دچار شدند"..
ما حتی در "زیست قبیلگی" دچار انحطاط شدهایم. پیش از این و در عهد اجدادمان، مرگ و مصیبت، افراد متفرق را دور هم جمع میکرد و فاصلهها را کاهش میداد و اگر هم دشمن یکدیگر بودند، به مرگ "دیگری"، پوزخند نمیزدند و بلکه تلاش میکردند در غم دیگری شریک شوند و به کاهش آلم ناشی از مرگ، میکوشیدند. اما امروزه از چنین سنت انسانی هم فاصله گرفتهایم.
دوپارگی ایدئولوژیک، انشقاق سیاسی و زیست قبیلگی، اخلاق و انسانیت را پیش پای تقسیم جهان به "ما" و "آنها" قربانی کرده است. جامعه، دو نیمه شده و غم و اندوه و مرگ نیز دوپاره میشود. در نتیجه، هر یک، سوگ و شادی خودشان را بدون حضور دیگری دارند. وضعیتی که در آن، گویی ساکنان هر اردوگاه به طرف مقابل میگوید: نه سوگ تو برای من مهم است و نه شادی تو.
و این در حالی است که تجربهی مشترک غم و شادی، از جملهی عوامل بنیادین در پیوند و انسجام عمیق اجتماعی محسوب میشود.
اینک فاجعهی هولناک انفجار کرمان و از دست رفتن جان حدود صد نفر بیگناه، به دست تروریستهای پنهان و آشکار، پیش روی ماست. واقعهای اندوهگین که ملتی را ماتمزده کرده است. نفرین بر همهی آنانی که چنین، جان شریف آدمی را ارزان کردند.
✔️ تسلیت برای قتل عام کرمان.
✍️ علی زمانیان .... ۱۰/۱۴/ ۱۴۰۲
@kherade_montaghed
در اندوه قتلگاه کرمان
از نشانههای دوپاره شدن جامعه، گسست و قطبی شدن آن و "زیست اردوگاهی" ساکنان یک سرزمین، این است که هر اردوگاه نسبت به غم و درد و رنج و حتی به مرگ اردوگاه دیگر بیتفاوت میشود. چنان مرز پررنگی کشیده میشود که مرگ هم به دو رخداد تبدیل میشود: مرگ "ما" و آنها.
تشکیل اردوگاه "ما" و "آنها"، و دیوارکشیهای منحط میان آدمیان، ارزشهای انسانی را فرو میریزد و حساسیت و دغدغهی انسانی را در برابر ستم و بیعدالتی و درد و رنج "دیگری" از میان میبرد. آن دیگری، "دیگری" است، من نیستم، پس بگذار هر چه غم و اندوه است بر سرش آوار شود. و داس مرگ هر چه میخواهد درو کند جانهایشان را، چه باک. زیرا که دیگری، من نیستم،
▪️ چهرههای بیتفاوت در برابر مرگهای پیدرپی در جنبش مهسا و چهرههای بیتفاوت در مرگ انسانهایی که در یک لحظه در کرمان و در سالگرد شهادت قاسم سلیمانی اتفاق افتاد، چقدر دلآزار و چقدر سهمگین و نگرانکننده است.
چهرههای یخزده در هر دو سوی اردوگاه و چشمهای بسته از هر دو سو به درد و رنج "دیگری"، پدیدهی است هولناک که از مغاکی تاریک و بسیار بد عاقبت خبر میدهد. چنان که گویی به عصر "زیست قبیلگی" عقبگرد کردهایم. هر قبیله، فقط اعضای خودش را میبیند و فقط اعضای خودش برایش مهم است. ساکن هر قبیله به خودش میگوید: هر که از قبیلهی من نیست پس سرنوشت او هم برای من مهم نیست.
اما در همان نظام قبیلگی کهن و در سنت دیرین پیشینیان، هنوز مرگِ دیگری محترم بود. و مانند یکی از افراد مشهور نبودند که با زبانی بیشرمانه و تحقرآمیز، در برابر مرگ دهها نفر در کرمان نوشته است: "رفتند شربت نذری بخورند، به انتقامی سخت دچار شدند"..
ما حتی در "زیست قبیلگی" دچار انحطاط شدهایم. پیش از این و در عهد اجدادمان، مرگ و مصیبت، افراد متفرق را دور هم جمع میکرد و فاصلهها را کاهش میداد و اگر هم دشمن یکدیگر بودند، به مرگ "دیگری"، پوزخند نمیزدند و بلکه تلاش میکردند در غم دیگری شریک شوند و به کاهش آلم ناشی از مرگ، میکوشیدند. اما امروزه از چنین سنت انسانی هم فاصله گرفتهایم.
دوپارگی ایدئولوژیک، انشقاق سیاسی و زیست قبیلگی، اخلاق و انسانیت را پیش پای تقسیم جهان به "ما" و "آنها" قربانی کرده است. جامعه، دو نیمه شده و غم و اندوه و مرگ نیز دوپاره میشود. در نتیجه، هر یک، سوگ و شادی خودشان را بدون حضور دیگری دارند. وضعیتی که در آن، گویی ساکنان هر اردوگاه به طرف مقابل میگوید: نه سوگ تو برای من مهم است و نه شادی تو.
و این در حالی است که تجربهی مشترک غم و شادی، از جملهی عوامل بنیادین در پیوند و انسجام عمیق اجتماعی محسوب میشود.
اینک فاجعهی هولناک انفجار کرمان و از دست رفتن جان حدود صد نفر بیگناه، به دست تروریستهای پنهان و آشکار، پیش روی ماست. واقعهای اندوهگین که ملتی را ماتمزده کرده است. نفرین بر همهی آنانی که چنین، جان شریف آدمی را ارزان کردند.
✔️ تسلیت برای قتل عام کرمان.
✍️ علی زمانیان .... ۱۰/۱۴/ ۱۴۰۲
@kherade_montaghed
🔵 تعلیم و تربیت یا شرایط عینی زندگی؟
"فرمان به جای امکان"
برای آن که فرزندانمان انسانهای اخلاقی و یا اگر مذهبی باشیم، مومنانی متدین باشند، چه باید بکنیم؟ شکی نیست که تعلیم اخلاق و باورهای دینی مهماند. اما به نظر میرسد که ما سهم زیادتر از چیزی که باید و اهمیت بیشتری، بیش از آنکه در واقعیت وجود دارد، برای کارکرد واقعی فرایند تعلیم تربیت قایل هستیم. در حالیکه آن چه زیربناییتر و بنیادینتر از تعلیم و تربیت، اثربخشی میکند، ایجاد شرایط زندگی مناسب و زمینههای مطلوب برای رشد انسان اخلاقی و مذهبی است. این سخن هیچ به معنای کاهش اهمیت تعلیم و تربیت نیست، اما مدعی است بیش از تعلیم و تربیت مرسوم و آن چه از آن میفهمیم، کیفیتِ"هستی" و و جود آدمی را شرایط و امکانهای عملی موجود میسازد. شرایطی که شخص، در آن زندگی میکند و تجربههایی که در زیستن خود به دست میآورد. این شیوهی زندگی و امکانها و ظرفیتهای عملی است که آدمی را آن گونهای میپرورد که اکنون هست. ما بیش از هر چیز، تحت تاثیر عینیات زندگی هستیم نه تعالیم ذهنی و باورهای نظری.
✅ گرچه نمیتوان حکم کلی صادر کرد اما کم و بیش این سخن، درست به نظر میرسد که انسان خوب، در شرایط خوب، رشد میکند و انسان بد در شرایط بد. ":هستِ"ما بیش از آن که نتیجهی تعلیم باورها و گزارهها باشد، محصول درختی است که در کیفیت خاصی از آب و هوا و نور خورشید بارور شده است. ما برآمده از وضعیت و شرایط عینی زندگی و امکانهایی هستیم که به صورت روزمره با آن مواجه شدهایم. اگر دروغ میگوییم، زیرا در شرایطی زندگی میکنیم که بدون دروغ، زندگی ما نخواهد چرخید. اگر راستگو و صادق هستیم زیرا راستی و صدق، به کارمان میآمده است و به دروغ نیازی نداشتهایم. اگر احساس امنیت میکنیم، زیرا زندگی ما در فضای امنیت و آرامش قرار داشته است. و همهی مواردی که میتوان برشمرد به همینگونه است.
بیش از آن که در تعلیم بگویند به دیگران اعتماد کن، مشفق باش، همسایهات را دوست داشته باش، با دیگران همدلی کن و مسئلههایی از این قبیل، به محیط و شرایطی محتاجیم که اعتماد، مهربانی و دوست داشتن همسایه و دیگر فضایل انسانی، اخلاقی و عقلانی، به نحو عینی در زندگی روزمره جاری و ساری باشد. جوانان اخلاقی خواهند شد اگر امکانهای اخلاقی زیستن برای آنها فراهم باشد. همچنان که مذهبی خواهند بود اگر زمینه ها و فرصت های مطلوب برای مذهبی زیستنشان فراهم باشد.
اما و هزار اما،
خانوادهها و نیز حاکمان و تصیمگیران قدرت سیاسی، بیش از آن که به شرایط عینی زندگی و امکانهای زیست اخلاقی و انسانی توجه داشته باشند، و بیش از آن شرایطی را ایجاد کنند که اخلاقی زیستن و مذهبی بودن، سهل و آسان باشد و مردم برای آن که به قانون، اخلاق و سایر فضیلتها پایبند باشند، به تعلیم باورها دلبستهاند. بیجهت نیست که کوهی بزرگ از این گونه تعالیم را در کتابهای درسی دانشآموزان سرریز کردهاند و از تریبونها و مساجد و رادیو و تلویزیون و همهی مجاری در اختیارشان، شب و روز در کار بیان آموزه های دینی بهره میبرند. آنان میاندیشند با بیان این آموزهها و تعلیم مکرر و انبوه این باورها، جامعه دینیتر میشود. و نمیدانند که اتفاقا حجم دلآزار و سنگین از بیانها و تعلیمها، از قضا نتیجهی عکس و وارونه میدهد. اگر تبلیغات و منبرهای وعظ و خطابه و اگر بیان و موسع این گونه باورها و یا تدریس گستردهی آنها کارساز بود، بایستی با نسلی روبرو میشدیم که در تاریخ، از نظر مذهبی بودن بینظیر باشند. اما آیا این گونه است؟
❓ اکنون این پرسش را میتوان در میان نهاد که در کدام زیستبوم و در کدام زمین، اخلاق و دین رشد خواهد کرد؟
پاسخهای متعددی برای این پرسش میتوان تمهید نمود. از میان آنها اما به پژوهشی عمیق و گسترده از سوی "اینگلهارت" اشاره میشود که در کتاب "تحول فرهنگی در جوامعه پیشرفته صنعتی"، آمده است. "اینگلهارت" طی پژوهشهای تجربی در کشورهای متعدد و در زمانهای مختلف، به این نتیجه میرسد که، ارزشهای فرامادی در جوامع توسعه یافته امکان بروز و ظهور دارند و در میان مردمان جوامع توسعه نیافته و جوامعی که هنوز مشکل مادی خود را حل نکردهاند، ارزشهای مادی شایعتر است. به سخن دیگر، ترجیحات ارزشی هر ملتی بنا به این که در چه شرایط و فرصتهایی زندگی میکنند، با یکدیگر متفاوتاند. "اسلاونکا دراکولیچ" نیز در کتاب "کمونیسم رفت، ما ماندیم و حتی خندیدیم"، در علت فروپاشی کمونیسم چنین میگوید:" آنجایی که کمونیسم شکست خورد، در حیطه ادارهی زندگی روزمره بود نه در حیطه ایدئولوژیک".
✔️ بزرگترین خطای حکومت این است که به جای تمهید امکانها و فرصتها، روش فرمان دادن را برگزیده است. و نمیداند این زندگی روزمره است که اهمیت دارد نه تعالیم آموزهها.
✍️ علی زمانیان ... ۱۰/۱۸/ ۱۴۰۲
@kherade_montaghed
"فرمان به جای امکان"
برای آن که فرزندانمان انسانهای اخلاقی و یا اگر مذهبی باشیم، مومنانی متدین باشند، چه باید بکنیم؟ شکی نیست که تعلیم اخلاق و باورهای دینی مهماند. اما به نظر میرسد که ما سهم زیادتر از چیزی که باید و اهمیت بیشتری، بیش از آنکه در واقعیت وجود دارد، برای کارکرد واقعی فرایند تعلیم تربیت قایل هستیم. در حالیکه آن چه زیربناییتر و بنیادینتر از تعلیم و تربیت، اثربخشی میکند، ایجاد شرایط زندگی مناسب و زمینههای مطلوب برای رشد انسان اخلاقی و مذهبی است. این سخن هیچ به معنای کاهش اهمیت تعلیم و تربیت نیست، اما مدعی است بیش از تعلیم و تربیت مرسوم و آن چه از آن میفهمیم، کیفیتِ"هستی" و و جود آدمی را شرایط و امکانهای عملی موجود میسازد. شرایطی که شخص، در آن زندگی میکند و تجربههایی که در زیستن خود به دست میآورد. این شیوهی زندگی و امکانها و ظرفیتهای عملی است که آدمی را آن گونهای میپرورد که اکنون هست. ما بیش از هر چیز، تحت تاثیر عینیات زندگی هستیم نه تعالیم ذهنی و باورهای نظری.
✅ گرچه نمیتوان حکم کلی صادر کرد اما کم و بیش این سخن، درست به نظر میرسد که انسان خوب، در شرایط خوب، رشد میکند و انسان بد در شرایط بد. ":هستِ"ما بیش از آن که نتیجهی تعلیم باورها و گزارهها باشد، محصول درختی است که در کیفیت خاصی از آب و هوا و نور خورشید بارور شده است. ما برآمده از وضعیت و شرایط عینی زندگی و امکانهایی هستیم که به صورت روزمره با آن مواجه شدهایم. اگر دروغ میگوییم، زیرا در شرایطی زندگی میکنیم که بدون دروغ، زندگی ما نخواهد چرخید. اگر راستگو و صادق هستیم زیرا راستی و صدق، به کارمان میآمده است و به دروغ نیازی نداشتهایم. اگر احساس امنیت میکنیم، زیرا زندگی ما در فضای امنیت و آرامش قرار داشته است. و همهی مواردی که میتوان برشمرد به همینگونه است.
بیش از آن که در تعلیم بگویند به دیگران اعتماد کن، مشفق باش، همسایهات را دوست داشته باش، با دیگران همدلی کن و مسئلههایی از این قبیل، به محیط و شرایطی محتاجیم که اعتماد، مهربانی و دوست داشتن همسایه و دیگر فضایل انسانی، اخلاقی و عقلانی، به نحو عینی در زندگی روزمره جاری و ساری باشد. جوانان اخلاقی خواهند شد اگر امکانهای اخلاقی زیستن برای آنها فراهم باشد. همچنان که مذهبی خواهند بود اگر زمینه ها و فرصت های مطلوب برای مذهبی زیستنشان فراهم باشد.
اما و هزار اما،
خانوادهها و نیز حاکمان و تصیمگیران قدرت سیاسی، بیش از آن که به شرایط عینی زندگی و امکانهای زیست اخلاقی و انسانی توجه داشته باشند، و بیش از آن شرایطی را ایجاد کنند که اخلاقی زیستن و مذهبی بودن، سهل و آسان باشد و مردم برای آن که به قانون، اخلاق و سایر فضیلتها پایبند باشند، به تعلیم باورها دلبستهاند. بیجهت نیست که کوهی بزرگ از این گونه تعالیم را در کتابهای درسی دانشآموزان سرریز کردهاند و از تریبونها و مساجد و رادیو و تلویزیون و همهی مجاری در اختیارشان، شب و روز در کار بیان آموزه های دینی بهره میبرند. آنان میاندیشند با بیان این آموزهها و تعلیم مکرر و انبوه این باورها، جامعه دینیتر میشود. و نمیدانند که اتفاقا حجم دلآزار و سنگین از بیانها و تعلیمها، از قضا نتیجهی عکس و وارونه میدهد. اگر تبلیغات و منبرهای وعظ و خطابه و اگر بیان و موسع این گونه باورها و یا تدریس گستردهی آنها کارساز بود، بایستی با نسلی روبرو میشدیم که در تاریخ، از نظر مذهبی بودن بینظیر باشند. اما آیا این گونه است؟
❓ اکنون این پرسش را میتوان در میان نهاد که در کدام زیستبوم و در کدام زمین، اخلاق و دین رشد خواهد کرد؟
پاسخهای متعددی برای این پرسش میتوان تمهید نمود. از میان آنها اما به پژوهشی عمیق و گسترده از سوی "اینگلهارت" اشاره میشود که در کتاب "تحول فرهنگی در جوامعه پیشرفته صنعتی"، آمده است. "اینگلهارت" طی پژوهشهای تجربی در کشورهای متعدد و در زمانهای مختلف، به این نتیجه میرسد که، ارزشهای فرامادی در جوامع توسعه یافته امکان بروز و ظهور دارند و در میان مردمان جوامع توسعه نیافته و جوامعی که هنوز مشکل مادی خود را حل نکردهاند، ارزشهای مادی شایعتر است. به سخن دیگر، ترجیحات ارزشی هر ملتی بنا به این که در چه شرایط و فرصتهایی زندگی میکنند، با یکدیگر متفاوتاند. "اسلاونکا دراکولیچ" نیز در کتاب "کمونیسم رفت، ما ماندیم و حتی خندیدیم"، در علت فروپاشی کمونیسم چنین میگوید:" آنجایی که کمونیسم شکست خورد، در حیطه ادارهی زندگی روزمره بود نه در حیطه ایدئولوژیک".
✔️ بزرگترین خطای حکومت این است که به جای تمهید امکانها و فرصتها، روش فرمان دادن را برگزیده است. و نمیداند این زندگی روزمره است که اهمیت دارد نه تعالیم آموزهها.
✍️ علی زمانیان ... ۱۰/۱۸/ ۱۴۰۲
@kherade_montaghed
🔵 حدِ مطلوب فرمانروایی و حکمرانی کجاست؟
تاملی در یک پارادایمشیفت سیاسی در ایران
✅ ۱. همهی ساختارهای سیاسی واجتماعی در جوامع مختلف، وجود "حکومت" را ضرورتی اجتنابناپذیر میدانند. بدون وجود حکومت، جامعه دچار هرجومرج و فروپاشی خواهد شد. وضعیتی که "هابز" از آن بهعنوان "وضع طبیعی" یاد میکرد. شرایطی که جنگ همه علیه همه رخ خواهد داد. هرجا که اجتماعاتی از انسانها با یکدیگر زندگی کنند، نیازمند تنظیم مناسبات و روابط با یکدیگرند تا بتوانند به بقاء خود ادامه دهند و زیست مسالمتآمیز داشته باشند. از سویی دیگر، برای تشکیل حکومت، نیز ضرورت دارد که مردم، از سر رضایت، دستکم از بخشی از کنترل بر کنشهای خود صرف نظر کنند و آن را به حکومت منتقل نمایند. از چنین فرایندی است که مفهوم "اقتدار" زاده میشود.
اقتدار، یعنی حق کنترل بر کنشهای دیگری که با توافق و رضایت پیشینی خود او بهدست آمده باشد. اقتدار، همان زور مشروع است.
❓ اما پرسش و بلکه مسئلهای در طول تاریخ وجود داشته است که انتقال حق کنترل بر کنشهای دیگران(یعنی حکومت)، شامل کدام حوزهها و عرصهها میگردد؟ آیا حق کنترل انتقال داده شده به حاکمیت سیاسی بهصورت "محدود" و مختص به ساحتهای خاصی است و یا گستره، نامحدود و شامل تمامی عرصههای فرهنگ، سیاست، دین، اجتماع و... میگردد؟
حکومت، چه وظایف و مسئولیتها و چه اختیاراتی دارد؟ آیا حوزهی مسئولیتها و اختیارات حاکمان، نامحدود و بهنحو مطلق است و یا محدود به مرزها و حوزههایی است که از قبل بر سر آن توافق شده است؟ اگر محدود به حوزههایی است، مرز و محدودهی حاکمیت را چه کسانی و با چه معیارهایی تعیین میکنند؟ بهنحو خلاصه، حدِ مطلوب فرمانروایی و حکمرانی کجاست؟
با توجه به مرز اختیارات و وظایف دولتهای موجود ، و با سنجش وزن حضور حکمرانان در ساحتهای مختلف جامعه، دستکم دو تیپِ مثالی حکمرانی را میتوان از یکدیگر تفکیک نمود:
الف) حکمرانی با دامنهی محدود و گسترهی کم
ب )حکمرانی با حوزه و دامنهی گسترده
صورتبندی دوگانهی بیان شده، صرفا برای فهم انتزاعی موضوع است، اما در واقعیت جهان سیاست، آنچه رخ میدهد این است که نظامات سیاسی در میانهی دو سر یک طیف قرار دارند. طیفی که در منتهیالیه سمت راست آن، کمترین دامنهی فرمانروایی و در سر چپ طیف، بیشترین دامنهی فرمانروایی قرار دارد که تلاش میکند تمام ساحات زندگی اجتماعی، فردی، خصوصی و همهی حوزهها را تحت قیمومت و سلطهی خویش درآورد و بهتعبیر امروزی، در هوای مهندسی کردن جامعه، سیاست، فرهنگ، دینورزی، اقتصاد، و بسی بیش از اینها است.
✅ ۲. انقلاب ۵۷ که پیروز میشد، تمامی توجه اجتماعی به تغییر نظام سیاسی و جابجایی قدرت از پادشاهی به جمهوریت بود و کمتر کسی از گسترهی حکومت و عرصههای مجاز حکمرانی پرسش میکرد. بهعبارتی دیگر، جامعه، نسبت به یکی از پرسشهای بنیادین سیاست در تاسیس نظام جدید، که همان تعیین گستره و مرزهای حکمرانی است، غفلت میکرد.
بخش بزرگی از جامعهی ایران بهنحو اجمالی و کلی، آنچه را که درحال رخ دادن بود پذیرفتند و به آن رضایت دادند. بر اساس همین پذیرش بود که حاکمیت، بهتدریج گسترهی حکمرانی و عرصهی قدرت خود را در ساحات متفاوت گسترش داد، تا آنجا که آرامآرام، حوزهی خصوصی و حتی حق انتخابهای شخصی در زندگی روزمره را تصاحب نمود و به رگ و پی جامعه نفوذ کرد؛ پس از آن بود که حتی اعتقادات، باورها، دینداری و سبک زندگی و پوشش شهروندان مورد توجه حاکمیت قرار گرفت و هوس انسانسازی، جامعهسازی و تمدنسازی در اندیشهی سیاسی حاکمیت رسوخ کرد.
اما این "ساختن"ها و مهندسی کردن جامعه و دستکاری انسان، با مطرح شدن پرسش پنهانشده در هزارتوی ذهنیت اجتماعی، بهتدریج با مخالفتها و مقاومتهای طبقاتی از جامعه مواجه شد. یک دهه طول کشید که پرسش از عرصهی مجاز حکمرانی به مسئلهای اجتماعی تبدیل شود. پرسشی که در همان ابتدای پیروزی انقلاب باید مطرح میگردید و در همان آغاز تاسیس نظام جدید سیاسی به چالش کشیده میشد. اما این چالش با تاخیری دهساله از اواخر دههی ۶۰ جوانه زد و بهسرعت رشد نمود. پس از این بود که حاکمیت سیاسی که به حکمرانی در عرصههای گسترده تمایل داشت، به چالشی بزرگ دچار گردید.
آنچه در جامعه رخ میداد، نه بهنحو آشکار و آگاهانه، بلکه واکنشی مسئلهساز بود در برابر نظام حکمرانی با اختیارات نامحدود. جامعه با پیشروی حاکمیت در حوزههای خصوصی و نادیده گرفتن حق انتخاب افراد در سبک زندگی و آزادیهای اجتماعی، به مشکل برخورده بودند. چالشی پنهان و گاه آشکار بر سر "بازپسگیری حوزهی خصوصی" آغاز شدهبود. در این مرحله، نخبگان اندیشهای سرآمدان چنین جنبشی بودند.
✍️ علی زمانیان ... ۱۱/۰۱/ ۱۴۰۲
@kherade_montaghed
ادامه 👇👇👇
تاملی در یک پارادایمشیفت سیاسی در ایران
✅ ۱. همهی ساختارهای سیاسی واجتماعی در جوامع مختلف، وجود "حکومت" را ضرورتی اجتنابناپذیر میدانند. بدون وجود حکومت، جامعه دچار هرجومرج و فروپاشی خواهد شد. وضعیتی که "هابز" از آن بهعنوان "وضع طبیعی" یاد میکرد. شرایطی که جنگ همه علیه همه رخ خواهد داد. هرجا که اجتماعاتی از انسانها با یکدیگر زندگی کنند، نیازمند تنظیم مناسبات و روابط با یکدیگرند تا بتوانند به بقاء خود ادامه دهند و زیست مسالمتآمیز داشته باشند. از سویی دیگر، برای تشکیل حکومت، نیز ضرورت دارد که مردم، از سر رضایت، دستکم از بخشی از کنترل بر کنشهای خود صرف نظر کنند و آن را به حکومت منتقل نمایند. از چنین فرایندی است که مفهوم "اقتدار" زاده میشود.
اقتدار، یعنی حق کنترل بر کنشهای دیگری که با توافق و رضایت پیشینی خود او بهدست آمده باشد. اقتدار، همان زور مشروع است.
❓ اما پرسش و بلکه مسئلهای در طول تاریخ وجود داشته است که انتقال حق کنترل بر کنشهای دیگران(یعنی حکومت)، شامل کدام حوزهها و عرصهها میگردد؟ آیا حق کنترل انتقال داده شده به حاکمیت سیاسی بهصورت "محدود" و مختص به ساحتهای خاصی است و یا گستره، نامحدود و شامل تمامی عرصههای فرهنگ، سیاست، دین، اجتماع و... میگردد؟
حکومت، چه وظایف و مسئولیتها و چه اختیاراتی دارد؟ آیا حوزهی مسئولیتها و اختیارات حاکمان، نامحدود و بهنحو مطلق است و یا محدود به مرزها و حوزههایی است که از قبل بر سر آن توافق شده است؟ اگر محدود به حوزههایی است، مرز و محدودهی حاکمیت را چه کسانی و با چه معیارهایی تعیین میکنند؟ بهنحو خلاصه، حدِ مطلوب فرمانروایی و حکمرانی کجاست؟
با توجه به مرز اختیارات و وظایف دولتهای موجود ، و با سنجش وزن حضور حکمرانان در ساحتهای مختلف جامعه، دستکم دو تیپِ مثالی حکمرانی را میتوان از یکدیگر تفکیک نمود:
الف) حکمرانی با دامنهی محدود و گسترهی کم
ب )حکمرانی با حوزه و دامنهی گسترده
صورتبندی دوگانهی بیان شده، صرفا برای فهم انتزاعی موضوع است، اما در واقعیت جهان سیاست، آنچه رخ میدهد این است که نظامات سیاسی در میانهی دو سر یک طیف قرار دارند. طیفی که در منتهیالیه سمت راست آن، کمترین دامنهی فرمانروایی و در سر چپ طیف، بیشترین دامنهی فرمانروایی قرار دارد که تلاش میکند تمام ساحات زندگی اجتماعی، فردی، خصوصی و همهی حوزهها را تحت قیمومت و سلطهی خویش درآورد و بهتعبیر امروزی، در هوای مهندسی کردن جامعه، سیاست، فرهنگ، دینورزی، اقتصاد، و بسی بیش از اینها است.
✅ ۲. انقلاب ۵۷ که پیروز میشد، تمامی توجه اجتماعی به تغییر نظام سیاسی و جابجایی قدرت از پادشاهی به جمهوریت بود و کمتر کسی از گسترهی حکومت و عرصههای مجاز حکمرانی پرسش میکرد. بهعبارتی دیگر، جامعه، نسبت به یکی از پرسشهای بنیادین سیاست در تاسیس نظام جدید، که همان تعیین گستره و مرزهای حکمرانی است، غفلت میکرد.
بخش بزرگی از جامعهی ایران بهنحو اجمالی و کلی، آنچه را که درحال رخ دادن بود پذیرفتند و به آن رضایت دادند. بر اساس همین پذیرش بود که حاکمیت، بهتدریج گسترهی حکمرانی و عرصهی قدرت خود را در ساحات متفاوت گسترش داد، تا آنجا که آرامآرام، حوزهی خصوصی و حتی حق انتخابهای شخصی در زندگی روزمره را تصاحب نمود و به رگ و پی جامعه نفوذ کرد؛ پس از آن بود که حتی اعتقادات، باورها، دینداری و سبک زندگی و پوشش شهروندان مورد توجه حاکمیت قرار گرفت و هوس انسانسازی، جامعهسازی و تمدنسازی در اندیشهی سیاسی حاکمیت رسوخ کرد.
اما این "ساختن"ها و مهندسی کردن جامعه و دستکاری انسان، با مطرح شدن پرسش پنهانشده در هزارتوی ذهنیت اجتماعی، بهتدریج با مخالفتها و مقاومتهای طبقاتی از جامعه مواجه شد. یک دهه طول کشید که پرسش از عرصهی مجاز حکمرانی به مسئلهای اجتماعی تبدیل شود. پرسشی که در همان ابتدای پیروزی انقلاب باید مطرح میگردید و در همان آغاز تاسیس نظام جدید سیاسی به چالش کشیده میشد. اما این چالش با تاخیری دهساله از اواخر دههی ۶۰ جوانه زد و بهسرعت رشد نمود. پس از این بود که حاکمیت سیاسی که به حکمرانی در عرصههای گسترده تمایل داشت، به چالشی بزرگ دچار گردید.
آنچه در جامعه رخ میداد، نه بهنحو آشکار و آگاهانه، بلکه واکنشی مسئلهساز بود در برابر نظام حکمرانی با اختیارات نامحدود. جامعه با پیشروی حاکمیت در حوزههای خصوصی و نادیده گرفتن حق انتخاب افراد در سبک زندگی و آزادیهای اجتماعی، به مشکل برخورده بودند. چالشی پنهان و گاه آشکار بر سر "بازپسگیری حوزهی خصوصی" آغاز شدهبود. در این مرحله، نخبگان اندیشهای سرآمدان چنین جنبشی بودند.
✍️ علی زمانیان ... ۱۱/۰۱/ ۱۴۰۲
@kherade_montaghed
ادامه 👇👇👇
.
✅ ۳. سال ۷۶ را میتوان بهنحو نمادین، نقطهی پارادایمشیفتِ سیاسی در باور عمومی جامعه از حاکمیتی با اختیارات نامحدود، به حاکمیتی با اختیارات محدود تلقی کرد. بیجهت نیست که شعارهای انتخاباتی خاتمی که بر آزادی، حوزهی خصوصی، جامعهی مدنی و حق انتخاب افراد در سبک زندگی تاکید میکرد مورد اقبال جامعه قرار گرفت و توجه عمومی را بهخود جلب نمود. پارادایمشیفت در مثال، مانند قطاری است که در ایستگاه خاصی مسیر خود را تغییر میدهد و از ریلی به ریل دیگر منتقل میشود. جامعهی ایران نیز در ایستگاه ۷۶، تغییر ریل داد و گرایش سیاسی مردم، آشکارا از مسیری به مسیر دیگر رفت. از این دوره به بعد است که جامعه، مصرانه به بازپسگیری همهی آن ساحتهایی که پیش از این به حاکمیت سپرده (و یا دستکم نسبت به آنها ساکت بود)، اهتمام ورزید. سال ۷۶ سال بسیار مهم در سرنوشت سیاسی کشور تلقی میگردد، زیرا دورهای است که خواست عمومی از حکمرانی با دامنهی گسترده به حکمرانی با دامنهی محدود تغییر یافت؛ و این تغییر و تحول را بهصورت جدی در کنش سیاسی خود نشان داد.
پس از دههی ۸۰، خواست عمومی در محدود کردن حاکمیت، در فراز و نشیب مناقشات سیاسی و اجتماعی به پیش رفت. چالشی در دو دهه شکل گرفت که درنهایت، در شهریور ۱۴۰۱ در شکل و شمایل "جنبش حق حجاب و پوشش"، به نمایش درآمد. جریانی که صرفا در محدودهی "حجاب" قابل فهم نیست، بلکه روندی است که سه دهه بهطول انجامیده و قصد دارد برخی عرصهها و ساحتهایی را که پیش از این در انحصار حاکمیت قرار گرفتهبود، آزاد کند و "حق زیستنِ مختارانه" را به شهروندان بازگرداند، آنگونه زیستنی که خودشان آن را خیر میدانند. چالش بزرگی که اکنون در آن بهسر میبریم، درحقیقت، نزاع بر سر حوزهی اختیارات حاکمیت و حوزهی تصرفات حکومت است. حاکمان میل به حفظ و گسترش اختیارات خود دارند و جامعه در مقابل، میکوشد پای حاکمیت را از کفش زندگی و عرصهی خصوصی خود بیرون بیاورد. اختیارِ پوشش و "حجاب" تنها یک نماد، تلقی میشود. در پسِ این نماد، جریانی است که میخواهد حکومت را تا پشت مرزهای معقول حقوق شهروندی در یک نظام دموکراتیک عقب بنشاند.
پارادایمشیفتِ سیاسی شهروندان ایرانی از حاکمیت گسترده به حاکمیت محدود، تنها یکی از تحولات جامعهی ایرانی محسوب میشود. تغییر و تحولات بنیادین دیگری هم در ایران رخ داده است که پس از این شرح داده خواهد شد. بهسخن دیگر، ما با نزاعهای انباشت شده و تقاطع مناقشات روبرو هستیم. چنین وضعیتی، به بحران در زیست ایرانی منتهی گردیده است؛ و منظور از بحران، یعنی هر امر بدیهی، مستعد آن است که به آسانی به مسئلهای پیچیده و بغرنج تبدیل شود. بحران از پی بحران رخ خواهد داد، زیرا حاکمیت تمایل ندارد به تغییر و تحولات جامعه تن بدهد و آن را به رسمیت بشناسد.
خواست جامعه و انتظار اجتماعی از حاکمیت که در لایههای پنهان و زیرین اعتراضات و جنبشها در جریان است، در یک جمله قابل صورتبندی است. وآن چیزی نیست جز این که جامعه با زبان تنشآلود به حاکمیت میگوید:
"مرا به رسمیت بشناس".
✍️ علی زمانیان ... ۱۱/۰۱/ ۱۴۰۲
@kherade_montaghed
✅ ۳. سال ۷۶ را میتوان بهنحو نمادین، نقطهی پارادایمشیفتِ سیاسی در باور عمومی جامعه از حاکمیتی با اختیارات نامحدود، به حاکمیتی با اختیارات محدود تلقی کرد. بیجهت نیست که شعارهای انتخاباتی خاتمی که بر آزادی، حوزهی خصوصی، جامعهی مدنی و حق انتخاب افراد در سبک زندگی تاکید میکرد مورد اقبال جامعه قرار گرفت و توجه عمومی را بهخود جلب نمود. پارادایمشیفت در مثال، مانند قطاری است که در ایستگاه خاصی مسیر خود را تغییر میدهد و از ریلی به ریل دیگر منتقل میشود. جامعهی ایران نیز در ایستگاه ۷۶، تغییر ریل داد و گرایش سیاسی مردم، آشکارا از مسیری به مسیر دیگر رفت. از این دوره به بعد است که جامعه، مصرانه به بازپسگیری همهی آن ساحتهایی که پیش از این به حاکمیت سپرده (و یا دستکم نسبت به آنها ساکت بود)، اهتمام ورزید. سال ۷۶ سال بسیار مهم در سرنوشت سیاسی کشور تلقی میگردد، زیرا دورهای است که خواست عمومی از حکمرانی با دامنهی گسترده به حکمرانی با دامنهی محدود تغییر یافت؛ و این تغییر و تحول را بهصورت جدی در کنش سیاسی خود نشان داد.
پس از دههی ۸۰، خواست عمومی در محدود کردن حاکمیت، در فراز و نشیب مناقشات سیاسی و اجتماعی به پیش رفت. چالشی در دو دهه شکل گرفت که درنهایت، در شهریور ۱۴۰۱ در شکل و شمایل "جنبش حق حجاب و پوشش"، به نمایش درآمد. جریانی که صرفا در محدودهی "حجاب" قابل فهم نیست، بلکه روندی است که سه دهه بهطول انجامیده و قصد دارد برخی عرصهها و ساحتهایی را که پیش از این در انحصار حاکمیت قرار گرفتهبود، آزاد کند و "حق زیستنِ مختارانه" را به شهروندان بازگرداند، آنگونه زیستنی که خودشان آن را خیر میدانند. چالش بزرگی که اکنون در آن بهسر میبریم، درحقیقت، نزاع بر سر حوزهی اختیارات حاکمیت و حوزهی تصرفات حکومت است. حاکمان میل به حفظ و گسترش اختیارات خود دارند و جامعه در مقابل، میکوشد پای حاکمیت را از کفش زندگی و عرصهی خصوصی خود بیرون بیاورد. اختیارِ پوشش و "حجاب" تنها یک نماد، تلقی میشود. در پسِ این نماد، جریانی است که میخواهد حکومت را تا پشت مرزهای معقول حقوق شهروندی در یک نظام دموکراتیک عقب بنشاند.
پارادایمشیفتِ سیاسی شهروندان ایرانی از حاکمیت گسترده به حاکمیت محدود، تنها یکی از تحولات جامعهی ایرانی محسوب میشود. تغییر و تحولات بنیادین دیگری هم در ایران رخ داده است که پس از این شرح داده خواهد شد. بهسخن دیگر، ما با نزاعهای انباشت شده و تقاطع مناقشات روبرو هستیم. چنین وضعیتی، به بحران در زیست ایرانی منتهی گردیده است؛ و منظور از بحران، یعنی هر امر بدیهی، مستعد آن است که به آسانی به مسئلهای پیچیده و بغرنج تبدیل شود. بحران از پی بحران رخ خواهد داد، زیرا حاکمیت تمایل ندارد به تغییر و تحولات جامعه تن بدهد و آن را به رسمیت بشناسد.
خواست جامعه و انتظار اجتماعی از حاکمیت که در لایههای پنهان و زیرین اعتراضات و جنبشها در جریان است، در یک جمله قابل صورتبندی است. وآن چیزی نیست جز این که جامعه با زبان تنشآلود به حاکمیت میگوید:
"مرا به رسمیت بشناس".
✍️ علی زمانیان ... ۱۱/۰۱/ ۱۴۰۲
@kherade_montaghed
🔵 پدران را باید فهمید
برای پدرانی که دورهی سالمندی را میگذرانند
بیمقدمه، روز پدر را به همهی پدران سرزمینم تبریک میگویم. به ویژه به پدرانی که در آستانهی سالمندی و یا در دورهی سالمندی زندگی میکنند. اما تبریک واقعی آن است که شرایط و اوضاع و احوال پدران را فهمید تا بتوان آسانتر و موثرتر با آنان همدلی کرد و از بار مشقات روزمرگیهایشان کاست.
🔻 از مشترکات پدران اکنون با همهی پدران تاریخ که بگذریم، اما پدرانِ امروز ویژگیهایی دارند و در مختصاتی زندگی میکنند که آنان را از اجدادشان متفاوت کرده است. فهم همین تفاوتهاست که مسیر یاری رساندن به آنان را روشن میسازد. از میان تفاوتها، به سه نمونه اکتفا میشود:
✅ ۱. "جدا افتادگی" و ناتوانی
تغییرات اجتماعی، معرفتی و تکنولوژی سبب میشود که نسلها از یکدیگر متفاوت شوند. به میزان سرعت تغییرات در این سه حوزه، فاصلهی بین نسلی افزایش مییابد. حاصل جمع تغییر و تحولات اجتماعی؛ معرفتی و تکنولوژیک، خلق جهانی متفاوت از جهان پیشینیان است. به همین علت، جهان نسلها از هم فاصله میگیرد و فهمشان از یکدیگر رو به کاستی میرود. کاهش مشترکات، به نوعی به بیگانگی با "زیستجهان"های دیگر منجر میشود. به این معنا که آن که در دورهی سالمندی میزید ممکن است احساس کند آشناییاش را با جهانی که هماکنون در آن زندگیمیکند، از دست داده است. روندی که شناخت آدمی رو به نقصان میگذارد و به جای آن حسی از غریبگی مینشیند. هنگامی که میان "زیستجهان" پدران و فرزندان فاصلهی معناداری رخ داد، ، تعریفشان از انسان، معنای زندگی و جهانبینیشان متفاوت و گاهی متعارض میگردد. آرزوها، انتظارات، ارزشها و اهداف زندگیشان متفاوت میشود. گویی والدین و فرزندان، به مثابهی دو انسانی هستند که بیشتر از آن که از طریق مشترکات "زیستجهانشان" به یکدیگر نزدیک باشند، رابطه و نسبت"همخونی"، آنان را مرتبط ساخته است.
پدری میگفت:" احساس میکنم انسان هزار سال قبل هستم"، و این بیان، دقیقا همان احساس بیگانگی با جهانی است که در آن میزید. زیرا با زمانهی "اکنون"، بسیاری از اشتراکاتاش را از دست داده است. تغییرات شتابنده و سریع، آدمیان را به همان سرعت از متن جامعه و زندگی به حاشیه پرتاب میکند. به ویژه اگر کسانی که برای "زیست فعالانه" در همین زندگی تلاشی جانکاه نکنند، به زودی و در زمان حیات خود به تعبیر "کریستو بالس"، به "ابژهی تاریخی" تبدیل میگردند. "در این مرحله، فرد شاهد تبدیل نسل خود به شیئی تاریخی میشود".
برای پدران امروز، احساس غریبگی و بیگانگی با این تغییرات، عواقب و نتایجی دارد. از جمله، احساس میکند "همعصرِ ناهمعصران" خویش است. احساس میکند زمانهی او خیلی پیشتر تمام شده است.
از نتایج عینی زیستن در زمانهی ناآشنا، کاهش مهارت لازم برای انجام امور روزمرهی زندگی است. همان مهارتی که در گذشته برای گذران امور زندگی کافی بود، اینک ناکافی است.
با تحولات سریع تکنولوژی و بالاخص دیجیتالی شدن بخش بزرگی از جریان امور، پدران و نسلهای پیشین با مشکل حل و فصل امورشان مواجه میشوند. دانش، دانایی و تجربههایی پیشینشان، سخت بیتمکین است و مجبورشان میکند که برای عموم کارهایشان به فرزندان مراجعه کنند. امروزه حتی برای پرداخت هزینهی برق و آب و تلفن، نیازمند فرزنداناند. زیرا نمیتوانند از طریق مسیرهای فنی پیش بروند.
✔️ خلاصه آن که "جدا افتادگی"، به منزلهی پدیدهای ذهنی، معرفتی و مهارتی، خصیصهی زندگی پدران امروز ایران تلقی میشود.
✍️ علی زمانیان .....۱۴۰۲/۱۱/۰۵
@kherade_montaghed
ادامه👇👇
برای پدرانی که دورهی سالمندی را میگذرانند
بیمقدمه، روز پدر را به همهی پدران سرزمینم تبریک میگویم. به ویژه به پدرانی که در آستانهی سالمندی و یا در دورهی سالمندی زندگی میکنند. اما تبریک واقعی آن است که شرایط و اوضاع و احوال پدران را فهمید تا بتوان آسانتر و موثرتر با آنان همدلی کرد و از بار مشقات روزمرگیهایشان کاست.
🔻 از مشترکات پدران اکنون با همهی پدران تاریخ که بگذریم، اما پدرانِ امروز ویژگیهایی دارند و در مختصاتی زندگی میکنند که آنان را از اجدادشان متفاوت کرده است. فهم همین تفاوتهاست که مسیر یاری رساندن به آنان را روشن میسازد. از میان تفاوتها، به سه نمونه اکتفا میشود:
✅ ۱. "جدا افتادگی" و ناتوانی
تغییرات اجتماعی، معرفتی و تکنولوژی سبب میشود که نسلها از یکدیگر متفاوت شوند. به میزان سرعت تغییرات در این سه حوزه، فاصلهی بین نسلی افزایش مییابد. حاصل جمع تغییر و تحولات اجتماعی؛ معرفتی و تکنولوژیک، خلق جهانی متفاوت از جهان پیشینیان است. به همین علت، جهان نسلها از هم فاصله میگیرد و فهمشان از یکدیگر رو به کاستی میرود. کاهش مشترکات، به نوعی به بیگانگی با "زیستجهان"های دیگر منجر میشود. به این معنا که آن که در دورهی سالمندی میزید ممکن است احساس کند آشناییاش را با جهانی که هماکنون در آن زندگیمیکند، از دست داده است. روندی که شناخت آدمی رو به نقصان میگذارد و به جای آن حسی از غریبگی مینشیند. هنگامی که میان "زیستجهان" پدران و فرزندان فاصلهی معناداری رخ داد، ، تعریفشان از انسان، معنای زندگی و جهانبینیشان متفاوت و گاهی متعارض میگردد. آرزوها، انتظارات، ارزشها و اهداف زندگیشان متفاوت میشود. گویی والدین و فرزندان، به مثابهی دو انسانی هستند که بیشتر از آن که از طریق مشترکات "زیستجهانشان" به یکدیگر نزدیک باشند، رابطه و نسبت"همخونی"، آنان را مرتبط ساخته است.
پدری میگفت:" احساس میکنم انسان هزار سال قبل هستم"، و این بیان، دقیقا همان احساس بیگانگی با جهانی است که در آن میزید. زیرا با زمانهی "اکنون"، بسیاری از اشتراکاتاش را از دست داده است. تغییرات شتابنده و سریع، آدمیان را به همان سرعت از متن جامعه و زندگی به حاشیه پرتاب میکند. به ویژه اگر کسانی که برای "زیست فعالانه" در همین زندگی تلاشی جانکاه نکنند، به زودی و در زمان حیات خود به تعبیر "کریستو بالس"، به "ابژهی تاریخی" تبدیل میگردند. "در این مرحله، فرد شاهد تبدیل نسل خود به شیئی تاریخی میشود".
برای پدران امروز، احساس غریبگی و بیگانگی با این تغییرات، عواقب و نتایجی دارد. از جمله، احساس میکند "همعصرِ ناهمعصران" خویش است. احساس میکند زمانهی او خیلی پیشتر تمام شده است.
از نتایج عینی زیستن در زمانهی ناآشنا، کاهش مهارت لازم برای انجام امور روزمرهی زندگی است. همان مهارتی که در گذشته برای گذران امور زندگی کافی بود، اینک ناکافی است.
با تحولات سریع تکنولوژی و بالاخص دیجیتالی شدن بخش بزرگی از جریان امور، پدران و نسلهای پیشین با مشکل حل و فصل امورشان مواجه میشوند. دانش، دانایی و تجربههایی پیشینشان، سخت بیتمکین است و مجبورشان میکند که برای عموم کارهایشان به فرزندان مراجعه کنند. امروزه حتی برای پرداخت هزینهی برق و آب و تلفن، نیازمند فرزنداناند. زیرا نمیتوانند از طریق مسیرهای فنی پیش بروند.
✔️ خلاصه آن که "جدا افتادگی"، به منزلهی پدیدهای ذهنی، معرفتی و مهارتی، خصیصهی زندگی پدران امروز ایران تلقی میشود.
✍️ علی زمانیان .....۱۴۰۲/۱۱/۰۵
@kherade_montaghed
ادامه👇👇
HTML Embed Code: