TG Telegram Group Link
Channel: الله رافراموش نکنید
Back to Bottom
داستان واقعی کافه عشق
✍🏻: فاطمه سون ارا و ن.ی
قسمت شصت و‌ یک


حمیرا با خوشحالی گفت خانم جان از قهوه ای که آماده کردم خوش شان آمد راستش من آماده کردن قهوه را از برادرم تیمور جان یاد گرفته ام گونه های زحل با شنیدن اسم تیمور گل انداخت ولی کوشش کرد طبیعی رفتار کند برای همین گفت تو به کارهایت برس چیزی نیاز داشتی برایم بگو بعد از آشپزخانه بیرون شد بعد از رفتن او حمیرا گفت خوب حالا طبق راهنمایی های مادرم خانه ها را پاکاری کنم…
زحل داخل اطاقش آمد در همین هنگام صدای زنگ مبایلش بلند شد مبایلش را از روی تخت گرفت با دیدن اسم تیمور روی صفحه ای مبایلش لبخندی زد و تماس را جواب داد تیمور با محبت گفت خوب هستی عشقم صبح زیبایت بخیر زحل خودش را روی تختش انداخت و جواب تیمور را با محبت داد چند لحظه بعد تیمور پرسید حمیرا خوب است؟ زحل جواب داد بلی مصروف کارهایش است تیمور گفت هرچند حق ندارم این را از تو بخواهم چون حمیرا در خانه ای شما منحیث کارمند است ولی لطفاً مراقب حمیرا باش او اولین بارش است که بیرون از خانه کار میکند زحل حرفی او را قطع کرد و گفت قبل از اینکه تو بگویی من این حرفها را متوجه هستم تو نگران نباش من مواظب… با صدای دادی که ثنا زد گفت من بعداً برایت تماس میگیرم مادرم صدایم دارد تیمور چشم گفت و زحل با عجله از اطاقش بیرون شد و به طبقه ای پایین رفت با دیدن‌ ثنا که بالای حمیرا داد میزد پرسید چی شده؟ ثنا به سوی او دید و با عصبانیت گفت این دختر مجسمه ای دلخواه مرا شکست زحل به مجسمه شکسته که روی زمین افتاده بود نگاهی انداخت بعد به حمیرا دید که اشک از چشمانش جاری بود دلش برای حمیرا سوخت نزدیک او رفت و گفت بلند شو حمیرا از زمین بلند شد ثنا خشمگین گفت تو باعث شدی که هر کسی که اینجا بخاطر کار کردن میاید بالای شانه های ما بالا‌ میشود زحل با ناراحتی گفت لطفاً صدایت را پایین بیاور خواهر جان بعد مطمین‌ هستم حمیرا قصداً این کار را نکرده است حالا هم این مجسمه که شکسته جدیدش را میخرد ثنا با شنیدن این حرف زحل گفت اگر خودش را هم بفروشد باز هم نمیتواند قیمت این مجسمه را بپردازد ولی باز هم درست است برایش یک هفته وقت میدهم بعد از زینه ها بالا رفت حمیرا غمگین به سوی زحل دید و گفت حالا من پول خرید این مجسمه را از‌ کجا بیاورم قیمت این مجسمه چند است؟ زحل همانطور که کوشش داشت او را به آرامش دعوت کند گفت راحت باش نیاز نیست نگران باشی من این مشکل را حل میکنم حمیرا پرسید چطور؟ زحل جواب داد تو در این مورد فکر نکن من این موضوع را حل میکنم

حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ادامه دارد ان شاءالله
مهم ترین چیز در روابط انسان ها گفتگو است، اما متأسفانه مردم دیگر با هم حرف نمی زنند، به هم گوش نمی کنند؛
آنها دائم سرشان توی موبایل و کامپیوتر هست
تلویزیون تماشا می کنند،
پست های روی اینترنت را به روز می کنند،
اما تقریبا هرگز با هم صحبت نمی کنند!

اگر بنا داریم دنیا را تغییر و محبت را جایگزین کنیم ، چاره ای جز این نیست که از نو برگردیم به دورانی که مردم دور یک آتش و کرسی جمع می شدند و برای هم از واقعیت های مختلف تاریخ و درس و عبرت ها تعریف می کردند ...


حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
داستان واقعی کافه عشق
✍🏻: فاطمه سون ارا و ن.ی
قسمت شصت و‌ دو

حمیرا لبخندی زد و با خوشی گفت الله از شما راضی باشد پس من اینجا را پاک میکنم بعد مصروف کارش شد زحل به سوی‌ آشپزخانه رفت و خواست برای خودش قهوه آماده کند چند دقیقه بعد حمیرا داخل آشپزخانه آمد و پرسید برای غذای چاشت چی آماده کنم؟ زحل جواب داد معمولاً از طرف ظهر مادرم و ثنا خانه نمی باشند پس هر چی دلت خواست آماده کن ولی مادر جانت برنامه ای غذایی آماده کرده بود و همیشه مطابق آن آشپزی میکرد بعد به سوی کاغذی که روی دروازه ای یخچال بود اشاره کرد حمیرا به سوی کاغذ رفت بعد از اینکه آنرا خواند گفت پس امروز نوبت سبزی چلو است گرم کارش شد زحل پرسید کاری با من نداری؟ من باید یکبار تا مارکیت بروم حمیرا گفت نخیر زحل جان برو زحل به اطاقش رفت و بعد از اینکه آماده شد از خانه بیرون رفت وقتی به مارکیت رفت بعد از کمی گشتن مجسمه ای همانند مجسمه که حمیرا شکسته بود را پیدا کرد آنرا خریده دوباره به خانه برگشت مادرش و ثنا خانه‌ نبودند برای همین به آشپزخانه رفت حمیرا گرم آشپزی بود زحل به او سلام کرد بعد مجسمه را به سویش دراز کرده گفت بفرما این هم مجسمه ای که شکسته بود چشمانی حمیرا با دیدن مجسمه برق زد و گفت اینقدر زود خریدید؟ زحل مجسمه را به دست او داده گفت بلی نمیتوانستم ترا ناراحت ببینم حالا این‌ مجسمه را برده در جایش بگذار وقتی ثنا آمد برایش بگو که خودت این را خریدی حمیرا با خوشحالی زحل را در آغوش گرفته گفت چقدر تو خوبی خواهر جان نمیدانی چقدر نگران بودم بعد با خوشحالی از آشپزخانه بیرون رفت زحل لبخندی روی‌ لبانش جاری شد و به اطاقش رفت…
فردای آنروز زحل روی تختش دراز کشیده بود و مصروف مطالعه ای کتاب بود که کسی با انگشت به دروازه ای اطاقش زد درست در جایش نشست و گفت بفرمایید دروازه باز شد و‌ حمیرا داخل اطاق آمد و گفت کارهایم تمام شده میخواهم اطاق شما را پاکاری کنم زحل گفت نیاز نیست حمیرا جان من همیشه اطاقم‌ را خودم پاک میکنم حمیرا گفت خانم‌ جان گفتن همه اطاقها را پاکاری کنم لطفاً اجازه بدهید این کار را کنم اگر بفهمند اطاق شما را پاک نکرده ام بالایم قهر میشوند زحل از جایش بلند شد و‌ گفت خیلی خوب پس من هم کمکت میکنم حمیرا به سوی میز آرایش زحل رفته گفت نخیر شما بنشینید من کارم را میکنم زحل دوباره روی‌ تختش نشست و برای اینکه حمیرا راحت باشد خودش را مصروف کتاب خوانی کرد چند لحظه بعد صدای حمیرا را شنید که گفت زحل جان چقدر لوازم آرایش ات زیباست من خیلی به آرایش علاقه دارم ولی هیچوقت نتوانسته ام برایم بخرم
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ادامه دارد ان شاءالله
🌸

هیچ وقت حسرت زندگی آدمایی را که از درونشون خبر نداری نخور!

حسادت نوعی اعتراف به حقیر بودن خویش است. هر قلبی دردی دارد ؛ فقط نحوه ابراز آن فرق دارد.

بعضی ها آن را در چشمانشان پنهان می‌کنند؛ بعضی ها در لبخندشان!

خنده را معنی به سر مستی مکن،
آنکه میخندد غمش بی انتهاست،

نه سفیدی بیانگر زیبایی ست و نه سیاهی نشانه زشتی.کفن سفید ؛ اما ترساننده است و کعبه سیاه اما محبوب و دوست داشتنی است.انسان به اخلاقش سنجیده می شود نه به مظهرش.

قبل از اینکه سرت را بالا ببری و نداشته هایت را به پیش خدا گلایه کنی ؛ نظری به پایین بینداز و داشته هایت را شاکر باش...

حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
*بابت کار نیکت،انتظار تشکر نداشته باش. بخاطر عمل* *قهرمانانه ات به دنبال تشویق نباش.با قلبی پاک زندگی کن.به* *نیازمند کمک کن.ان را* *که نیازمند دلداری* *است،دلداری بده.*
*کسی را که بر زمین خورده،بلند* *کن و ضعیف را* *یاری نما.انجام‌کار خیر را* *همچون نفس کشیدن،عادت* *خود قرار بده.هر گاه صدقه ای* *دادی،نگاهت را سریع* *برگردان تا مبادا شکست فقیر راببینی! چقدر باهوش بود موسی انگاه که دست یاری* را *بلند نمود و سپس رفت و خداوند پاداشی زیباتر از کلمه تشکر به او داد.*
همیشه به خاطر داشته باش که
(( *تو با خداوند بخشنده معامله*می کنی!))*
پیامهایی از قران
اثر ادهم شرقاوی حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
      🌹بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحيمِ🌹

🔘السـ🌼ــلام علیکم
🔘صبحِ تان عالی  و  بخیرررر🩷
🔘امروز تان سراسر موفقیت☺️

🕊امروز دوشنبه

🌻  ۲۴/ ثور/اردیبهشت/۱۴۰۳ شمسی
🌹 ۱۳/ مه/۲۰۲۴میلادی
🌷  ۴/ ذوالقعده/۱۴۴۵قمری

حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
محبت کردن به بعضی از آدما
شبیه آب ریختن
پای گلدان مصنوعیه...
یا مثل فیلم خارجی بدون زیرنویس میمونه
نمی فهمنش...


‏محبت بی دریغ کلا کمیابه
برای همینه که وقتی یه نفرم محبت میکنه همه به دیده شک و تردید بهش نگاه میکنن كه نکنه نيت و قصدی از محبت كردن داره!!


‏بنويسيد يجا هميشه جلو چشمتون باشه كه
محبت زیادی بعضی آدما رو پر رو میکنه...حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
زندگی را ورق بزن...
هر فصلش را خوب بخوان...
با بهار برقص...
با تابستان بچرخ...
در پاییزش عاشقانه قدم بزن...
با زمستانش بنشین و چایت را به سلامتی نفس کشیدنت بنوش...
زندگی را باید زندگی کرد، آنطور که دلت می گوید.
مبادا زندگی را دست نخورده برای مرگ بگذاری!
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9

سيمين بهبهانی
🍂🍂🍂🍂🍂🍂

🌼🍃کشتی در دریا دچار طوفان شده و شکست.
از میان مسافران دو نفر جان خود را نجات دادند و خود را به جزیره ای رساندند.
مرد اولی به دومی گفت بیا هر کدام به یک طرف از جزیره برویم و دعا کنیم تا ببینیم چه کسی دعاهایش مستجاب می شود.وقتی که صبح شد مرد اولی متوجه میوه ای شد که بالای درخت است آنرا خورد و گرسنگیش برطرف شد.

🌼🍃در حالی که مرد دومی در طرفی از جزیره قرار داشت که گل و گیاهی نداشت.
روز دوم شخص اولی دعا نمود که بتواند خانه ای بسازد و لباسی تهیه کند ، کشتی ای که دچار طوفان شده بود را در ساحل دید و داخل آن لباس و وسایل نجاری را پیدا نمود.
چند وقت بعد دعا نمود که از جزیره خارج شود ، از دور کشتی که در حال گذر از کنار جزیره بود متوجه شخص اولی شد و او را سوار کشتی کرد.وقتی که کشتی در حال رفتن بود ، ندایی را شخص شنید که : چرا همسفرت را سوار کشتی نمی کنی تا با خودتت ببری؟
مرد گفت چرا سوارش کنم در حالی که دعاهای او مستجاب نشد.

🌼🍃آن ندای آسمانی گفت : الان هم که سوار کشتی هستی بخاطر برآورده شدن دعاهای همسفرت است ، چون دعای او این بود که : خدایا دعای همسفرم را هر چه هست قبول فرما.

🌼🍃اگرمی‌خواهيد دعایتان مستجاب شود :

سفیان رحمه الله علیه می گوید :
هرگاه می خواستیم دعایمان اجابت شود، در خلوت خود برای دیگران دعا می کردیم ، چرا که ، دعای شما برای ديگران ، ابتدا به خود شما بر میگردد ....حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
^
#اعلم_رحمک_الله (20)

«
#نکاح»
190- چشم‌ چرانی مکن، چرا که چشم‌ چرانی همچون تیریست مسموم که از کمان رها می‌ شود.
191- در راه اگر با دو زن مواجه شدی، هرگز از بین آن‌ها عبور مکن، بلکه از سمت چپ یا راست آن‌ها بگذر.
192- ازدواج بر تو واجب است شخص متأهل از بسیاری از معاصی به دور می‌شود.
193- طبق قوانین دین عمل کن.
194- به طلاق روی نیاور، زیرا مبغوض‌ترین عملِ حلال نزد خداوند، طلاق است.
195- از زنان و دختران و نزدیکان خود نخواه که با کمترین اختلاف طلاق بگیرند.
196- هرگز قسم برای طلاق به زبان نیاور.
197- جلو شهوت خویش را بگیر، اگر توانایی ازدواج نداری به وسیله‌ی روزه‌گرفتن این غریزه را تا حدودی از بین ببر.
198- اگر شخصی دین و اخلاقش مورد پسندتان است، به او زن بدهید و از بالابردن مهریه خودداری کنید.
199- مراسم عقد و ازدواج را رسمی (علنی) برگزار کن و در صورت استطاعت از مردم پذیرائی کن.
200- در مراسم ازدواج از منکرات (آلات لهو و اعمال غیر اسلامی) به دور باش.
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#ارمغانی_از_نور

💌قســــمت دوم

✍🏼هر هفته آمپولامو میزدم و به عوارضش #عادت کرده بودم...همه چی داشت به حالت اولش برمیگشت و با کمک آمپولا نسبتا سلامتیمو به دست آوردم
🖋تا اینکه...
یه روز بابام گفت: دخترم چرا نمیری کلاس #قرآن؟
من اولش قبول نکردم اما چند روز بعدش گفتم باشه، راستش بابامو خیلی دوست داشتم و دلم نمی‌خواست پیشنهادشو زیرپا بزارم بخاطر همین رفتم...
♻️رفتم یه #کلاس و ثبت‌نام کردم اوایل واسم سخت بود چون من طبق مُدِ روز لباس میپوشیدم و آهنگای جورواجور گوش میدادم و رُمانای عاشقانه و انواع کتابا رو میخوندم به جز قرآن....
😔 #چادر که سرم نمیکردم هیچ، تازه ازشم بدم میومد...

✍🏼خودمم باورم نمیشه تو یه مدت کوتاه، دوستای کلاس قرآن و استادای مهربونم به حدی روم تاثیر گذاشتن که به الله قسم از این رو به اون رو شدم...
😍راستش با دیدن #حجاب همکلاسیام، باخودم می‌گفتم مگه من چیم از اونا کمتره؟
🤔چه لذتی تو حجاب هس که اونا اینقد پایبندشن و دوسش دارن؟
خلاصه بعد از یه مدت درگیری با خودم، یه تصمیم #قاطع گرفتم و اونم حفظ حجاب از نوع چادریش بود...

😳جالبه منی که هر وقت اسم #چادر و #حجاب میومد، باهاش #مخالفت میکردم و میگفتم دوس ندارم؛ حالا بدون چادر هیچ جا نمیرم....
👗تمام مانتوهای تنگ و کوتاهمو گذاشتم کنار و اگه گاهیم میپوشیدم، فقط زیر چادر بود و طوری که معلوم نباشه
🎼جالب اینه که وقتی #موزیک هایی رو که یه روزی بدون اونا حتی خوابم نمیبرد، گوش میدم احساس میکنم سرم درد می‌گیره و تحمل شنیدنشونو ندارم دیگه...

💻چند روز تمام تو #اینترنت گشتم و به جای سایتای مزخرفی که قبلا میرفتم و آهنگ و عکس دانلود میکردم؛ تمام سوره‌های #قرآن رو دانلود کردم و تو لپ‌تاپ و گوشیم ریختم... 
تمام آهنگامو حذف کردم...نمیدونم باورتون میشه یا نه، اما حداقل 300 تا آهنگ داشتم از اکثر خواننده‌های معروف
ترانه‌هایی که یه روزی تمام #عشق و #زندگیم بودن.

☺️نمیدونین مامان و بابام چقد #خوشحال شدن وقتی فهمیدن از آهنگای زشت فاصله گرفتم و به قرآن #علاقمند شدم ، الحمدلله اونا باایمانن و مامانم حجاب کامل داره همیشه....

💖تمام اینا به کنار، روزی چند صفحه قرآن میخوندم و از ته دلم طلب #استغفار میکردم...
😭یادمه یه روز سر سجاده اونقد گریه کردم که #سجاده رو خیس خیس کردم و همونجا خوابم برد...
😍مامان بابام روز به روز از وضعیتم خوشحال‌تر میشدن...

💥وقتی میرفتم بیرون چون چادر سرم بود هیچ #پسری #جرئت نداشت نگاه بد بهم بندازه، دیگه از شر پسرای #مزاحم راحت شدم...
💥اونقد از #نماز و #روزه‌هام لذت میبردم که حدی نداشت...

🌹لذت #حضور_خدا رو تو لحظه لحظه‌ی زندگیم #حس میکردم...
خلاصه اونقد عوض شدم که خودمم باورم نمیشه
❤️از همون روزا شروع کردم به درددل کردن با خدا، سر سجاده گریه میکردم و از ته دل طلب #شفا میکردم...
💭هیچوقت شبی رو که قرار بود فرداش دوباره #ام‌آرآی بدم، یادم نمیره...
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌃اون شب....
#داستانک: ﺩﺭ ﺗﻮﺑﻪ ﺑﺎﺯ ﺍﺳﺖ ♝🥺

❍ ‏» ﭘﻴﺮﻣﺮﺩی ﺩﺭ ﻣﻴﺎﻥ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ ﻭ ﺻﺪﺍ ﺯﺩ ،
ﻣﻦ ﺳﻮﺍلی ﺩﺍﺭﻡ کسی ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﺟﻮﺍﺏ ﻣﺮﺍ ﺩﻫﺪ ؟
ﮔﻔﺘﻨﺪ ﺑﮕﻮ ﭼﻪ ﺳﻮﺍلی ﺩاری ؟
ﭘﻴﺮﻣﺮﺩ ﭘﺮﺳﻴﺪ ؟
ﺍﮔﺮ ﻣﺎ یک ﺳﻴﺮ ﺑﺮﻧﺞ ﺑﻜﺎﺭﻳﻢ ﭼﻨﺪ ﺳﻴﺮ ﻟﻮﺑﻴﺎ ﺩﺭﻳﺎﻓﺖ
ﻣﻴﻜﻨﻴﻢ ؟
ﻣﺮﺩﻡ ﮔﻔﺘﻨﺪ :
ﻭقتی ﺑﺮﻧﺞ ﺑﻜﺎﺭﻳﺪ ﺑﺎﻳﺪ ﺑﺮﻧﺞ ﺩﺭﻳﺎﻓﺖ ﻛﻨﻴﺪ ﻧﻪ ﻟﻮﺑﻴﺎ .
ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﺳﺆﺍﻝ ﻛﺮﺩ :
ﺍﮔﺮ ﻣﺎ یک ﺳﻴﺮ ﮔﻨﺪﻡ ﺑﻜﺎﺭﻳﻢ ﭼﻨﺪ ﺳﻴﺮ ﺟﻮ ﺑﺪﺳﺖ می
ﺍٓﻭﺭﻳﻢ ؟
ﻣﺮﺩﻡ ﺧﻨﺪﻳﺪﻧﺪ ﻭ ﮔﻔﺘﻨﺪ : ﭘﻴﺮﻣﺮﺩ ﺩﻳﻮﺍﻧﻪ ﺷﺪﻩ یی ؟
ﺍٓﻥ ﭘﻴﺮﻣﺮﺩ ﺩﺭ ﺟﻮﺍﺏ ﮔﻔﺖ :
ﻭقتیﮔﻨﺎﻩ ﻣﻴﻜﻨﻴﺪ ﭼﻄﻮﺭ ﺍﻣﻴﺪ ﺑﻬﺸﺖ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺍﻟﻠﻪ
ﺩﺍﺭﻳﺪ ؟
ﺍٓﻳﺎ ﺑﻬﺸﺖ ﺩﺭ ﺑﺪﻝ ﻋﻤﻞ ﺻﺎﻟﺤﻪ ﺍﺳﺖ ﻳﺎ ﺩﺭ ﺑﺪﻝ ﮔﻨﺎﻩ ،
ﭘﺲ ﺑﮕﻮﻳﺪ ﺩﻳﻮﺍﻧﻪ ﺷﻤﺎﻳﺪ ﻳﺎ ﻣﻦ ؟
ﺑﻠﻪ ﺑﺮﺍﺩﺭ ﻭ ﺧﻮﺍﻫﺮ ﻣﻮﻣﻦ ﻣﻦ ، ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻧﯿﺰ ﭼﻨﯿﻦ
ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺑﻬﺸﺖ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﺍﻋﻤﺎﻝ ﺻﺎﻟﺤﻪ ﻭ
ﺩﻭﺯﺥ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﮔﻨﺎﻩ ﻭ ﻧﺎ ﻓﺮﻣﺎنی ﺍﺯ ﺍﻟﻠﻪ ﻭﻋﺪﻩ ﻛﺮﺩﻩ
ﺍﺳﺖ .
ﺍﮔﺮ ﺟﻮ ﺑﻜﺎﺭﻳﻢ ﺑﺎﻳﺪ ﺟﻮ ﺣﺎﺻﻞ ﺑﮕﻴﺮﻳﻢ ﻭ ﺍﮔﺮ ﮔﻨﺪﻡ
ﺑﻜﺎﺭﻳﻢ ﮔﻨﺪﻡ .
ﺑﻴﺎﻳﺪ ﺭﺍﻩ ﺩﺭﺳﺖ ﺭﺍ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﻛﻨﻴﻢ ﻭ ﺗﻮﺑﻪ ﻛﻨﻴﻢ ﺗﺎ ﺍﻟﻠﻪ ﻣﺎ
ﺭﺍ ﺑﺒﺨﺸﺪ ﻭ ﺗﻮﻓﻴﻖ ﻋﻤﻞ ﺻﺎﻟﺢ ﺭﺍ ﻧﺼﻴﺐ ﻫﺮ ﻳک ﻣﺎ ﻛﻨﺪ.
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ﺍٓﻣــــــــــــیـــن.🤲❤️
داستان واقعی کافه عشق
✍🏻: فاطمه سون ارا و ن.ی
قسمت شصت و‌ سه

زحل کتاب را روی تخت گذاشت و به حمیرا دیده گفت اگر خوشت آمده میتوانی اینها را بگیری حمیرا لوازم‌ را روی‌ میز گذاشت و‌ خجالت زده گفت نخیر من فقط تعریف کردم اینها لوازم تو هستند زحل از جایش بلند شد و نزدیک‌ او رفت کشوی میز آرایش را باز کرد و چند وسیله ای آرایشی جدید را از آن بیرون کرده داخل بکس آرایش گذاشت و‌ به حمیرا داده گفت این لوازم را مادرم‌ چند ماه قبل از هندوستان آورده است باور کن اصلاً تا امروز باز شان نکرده ام بگیر تو استفاده کن حمیرا گفت نخیر من نمی توانم اینها را بگیرم خانم‌ جان‌ اینها را برای تو خریده است فکر کنم خیلی قیمتی هم هستند زحل لبخندی زد و گفت لطفاً بگیر من خیلی لوازم آرایشی زیاد دارم از اینکه اینجا بماند و‌ استفاده نکنم بهتر است تو استفاده کنی حمیرا بکس آرایش را از دست زحل گرفته گفت تشکر زحل جان الله برای تان از این بیشتر بدهد بعد با شوق به لوازم که زحل برایش داده بود نگاه کرد..‌
عصر با خوشی به سوی‌ خانه رفت وقتی داخل خانه شد مادرش  با دیدن حمیرا که لبخند از روی لبانش جمع نمی شد گفت در خوشی هایت برکت دخترم روز دوم کارت چطور گذشت حمیرا دست مادرش را بوسیده گفت سلامت باشی مادر جان خوب گذشت مادرش به سوی پلاستیک که حمیرا آورده بود اشاره کرده پرسید داخل پلاستیک چیست؟ حمیرا با خوشحالی بکس آرایش که زحل برایش داده بود را از داخل پلاستیک بیرون کرد و به مادرش نشان داده گفت این را زحل خواهر برایم داد ببین چقدر لوازم مقبول و شیک هستند مادرش با دیدن آنها با جدیت گفت چرا اینها را از او گرفتی دختر؟ فردا دوباره برایش ببر حمیرا با ناراحتی گفت من گفتم نمی گیرم ولی زحل زیاد اصرار کرد و گفت اگر اینها را نگیرم از من ناراحت میشود باز‌ او اینها را استفاده نمی کرد میخواست دور بیاندازد چی مشکل است که من استفاده کنم.
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ادامه  دارد  ان  شاءالله
⭐️ٖٖ·ٖٖٜ.,ٖٖٖٜ¸ٖٖٖٖٜ¸ٖٖٖٜ,.ٖٖٜ·ٖٜٖٜ⭐️·ٖٖٜ.,ٖٖٖٜ¸ٖٖٖٖٜ¸ٖٖٖٜ,.ٖٖٜ·ٖٜٖٜ⭐️·ٖٖٜ.,ٖٖٖٜ¸ٖٖٖٖٜ¸ٖٖٖٜ,.ٖٖٜ·ٖٜ⭐️


   •°☆🌹
#داستان_شب🌹

♥️در خیابان سعدی رشت، منطقه ای بود متعلق به هموطنان ارمنی و مزاری متعلق به یک انسان آزاده به نام "آرسن میناسیان" معروف به “مسیو آرسن”
"آرسن" در شهر رشت زاده شد.
دوران ابتدایی را در همان شهر سپری نمود.
در ایامی که فقر در ایران همه گیر شده بود.
روزی مادرش برای "آرسن" پالتویی خریداری می‌کند و در هنگام عزیمت به مدرسه به وی می پوشاند اما در برگشت "آرسن" پالتو را به همراه نداشت...
🗯وقتی با سؤال مادر روبرو می شود می‌گوید یکی از همکلاس های مسلمانش لباس مناسب نداشته پالتو را به وی بخشیده است.
بعدها "آرسن" به داروسازی تجربی رو آورد.
شهرت "آرسن" از همین جا شروع شد...
آن مرد بزرگ غالباً مشاهده می کرد که افرادی هستند که حتی هزینه داروهای خود را ندارند و یا به دلیل فقر اصولاً دسترسی به دارو ندارند. در آن‌ زمان کشور ایران دچار فقر فراگیر شده بود...


♥️"آرسن" با هزینه خودش نیمه شب ها به سمت تهران راه می افتاده و صبح هنگام در تهران داروهای موردنیاز نیازمندان را خریداری، تأمین و یا موادّ آنرا تهیّه می کرد و سپس ظهرهنگام خودش را به رشت می رساند و از بعد ازظهر داروهای مورد نیاز مردم فقیر را به یک سوّم قیمت واقعی بین ایشان توزیع می کرد.
در ابتدا عدّه ای کوته فکر علیه آن ابَرمرد دست به اتهام زنی و شایعه پراکنی کردند و با تأکید بر ارمنی بودن وی، داروها را حرام ‌دانستند. چند بار "آرسن" بخاطر همین ناجوانمردی‌ها و اتهامات به زندان افتاد امّا آن آزادمرد عزم داشت که مسیح رشت بشود...
زندگی خود را فروخت و داروخانه ای راه انداخت کم کم مردم رشت و نواحی اطراف آن به نیات آن آزادمرد اعتماد کردند.
داروخانه "آرسن" تبدیل شد به قبله و مأوای بی ‌پناهان و مستضعفان رشت...
امّا "آرسن" خسته نشد...
🗯آنقدر پیش رفت و بزرگ مردی به خرج داد تا علمای رشت به دیدار او رفتند. آن‌ زمان امام جماعت مسجدجامع رشت در اختیار " آیت الله ضیابری" بود.
آیت الله، به آزادگی "آرسن" اعتقاد پیدا کرد و دست در دست آن ابرمرد گذاشت و "اولین داروخانه شبانه روزی ایران" را در شهر رشت بنا نهادند.
♥️مردم فقیر خطه گیلان از هر دین و مذهب به "داروخانه آرسن" هجوم می آوردند. "تجار شهر" پول خود را به "آیت الله ضیابری" می‌دادند و آیت الله نیز پول را دو دستی تقدیم "آرسن" می‌نمود تا صرف هزینه دارو و درمان فقرا شود.
بعدها "آیت الله ضیابری" و "آرسن میناسیان" برای سر و سامان دادن سالمندان بی سرپرست "اولین سرای سالمندان ایران" را در "شهر رشت" و با هزینه شخصی و کمک بازاریان رشت تأسیس نمودند و بدون حتی یک ریال کمک از "دولت وقت" پذیرای سالمندان بیمار و بی کس و کار از سراسر ایران شدند.


🗯در سال ۱۳۵۶ آن آزادمرد درحال خدمت در سرای سالمندان رشت و در هنگام کار درگذشت و مردم خطه گیلان را در عزای فراق خود تنها گذاشت...
روز بعد شهر رشت از هجوم جمعیت به صحرای محشر تبدیل شده بود. جا برای سوزن انداختن نبود.
مردم گیلان از هر فرقه و ‌آیین آمدند.
و عظمتی خلق شد به نام "تشیع جنازه مسیح رشت..."
♥️جنازه ساعت ها روی دست مردم بود و امکان دفن پیدا نمی‌کرد.
گفته شده است که بر روی تابوت یک مسیحی چندین عمّامه سادات بزرگ گیلان گذاشته شده بود.
مردم تکبیرگویان و ذکر صلوات جنازه یک ارمنی را تشییع می کردند. در ابتدا مردم اجازه دفن آن بزرگ مرد در قبرستان ارامنه را نمی‌دادند و می‌خواستند که او در قبرستان مسلمانان دفن شود. امّا با میانجی گری علما و صرف وقت زیاد جنازه به کلیسای رشت رسید.
🗯ساعت ها مردم رشت کلیسا را مانند کعبه ای در برگرفتند و آن روز "مسلمان و ارمنی" یک کعبه داشتند و آن هم "کلیسای کوچک رشت" بود. و نهایتا جسد آن آزادمرد را درهمان مکان "کلیسا" دفن شد.
واعظی پرسیدازفرزندخویش
♥️هیچ می دانی مسلمانی به چیست؟
صدق وبی آزاری وخدمت به خلق
هم عبادت هم کلید زندگی ست
گفت: زین معیار اندر شهر ما.
یک مسلمان هست آن هم ارمنی ست.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
"پروین اعتصامی
.
📌هرگز نگو: «زمانه تغيير كرده، و عصر، عصر دیگری‏ست، و مردم غوطه ور در دنیا و فريفته‏‌ی حيات آن شده‌اند، و سَرمست
از درد معیشت هستند!
..........

📌زيرا مرگ بر سر جایش باقی‏ست،
و هرگز فراق به بقا مبدّل نخواهد شد،
و عجز بشری و فقر انسانی نيز دگرگون نمي‏شود، بلكه افزایش خواهد یافت،
و سفر بشريت هم به پایان نمی‏رسد، بلكه سرعت مي‏‌يابد.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#داستان_مجاهد " اسیری "🩵🩷
قسمت چهل وهشتم 👇👇👇🩵🩷


🔸من هم همراه شما می آیم.
نعیم با حیرت پرسید: «همراه من «!
«بله» با شما امیدوارم که از من مراقبت خواهید کرد خونه من در دمشقه شما منو به اونجا می رسونین .
🔸شما چرا اینجا اومدی؟
حالا وقت این حرفها ،نیست من هم مثل شما یک بدشانس هستم.
نعیم با کمی تفکر گفت: این وقت رفتن شما با من صلاح نیست شما مطمئن باشین من در چند روز شما رو از دست
این شخص نجات میدم.
🔹زلیخا با گریه گفت: «نه، نه به خاطر خدا منو مأیوس نکن و ادامه داد: بعد از رفتن شما اگه بفهمه که من در آزادی شما دست داشتم منو میکشه و اگر هم نفهمه از فرار کردن شما هراسان میشه و جاشو عوض میکنه و منو در قفسی زندانی خواهد کرد که رسیدن به اون براتون غیر ممکنه شاید شما نمی دونی که اون میخواد به زور منو به عقد اسحاق دربیاره و به او وعده کرده که اگه سر محمد بن قاسم رو آورد مرا تحویل اون بده به خاطر خدا منو از دست این گرگ نجات بده این را گفت و دست نعیم را گرفت و گریست.
🔹نعیم پرسید: «شما میتونی اسب سواری کنی؟
زلیخا کمی امیدوار شد و گفت: من تقریباً نصف دنیا رو با این ظالم روی زین اسب سفر کردم. شما وقت تلف نکنید، من سلاح شما رو هم بیرون مهمانسرا فرستادم. عجله کنید!
نعیم دست زلیخا را گرفت و به طرف در به راه افتاد از بیرون صدای پای کسی شنیده شد نعیم ایستاد و گفت: «کسی
داره این طرف میاد
🔸من هر دو نگهبانو به مهمانسرا فرستادم این کی میتونه باشه حالا چی میشه؟
نعیم دست بر دهان زلیخا گذاشت و او را به طرف دیوار هل داد و خودش از کنار در به بیرون سرک کشید.
🔸 با نزدیک شدن صدای پا ضربان قلبش هم تند تر میشد یک نگهبان همچنان که در کنار دیوار راه می رفت به نزدیک در رسید و برای یک ثانیه مبهوت ماند و در همان لحظه نعیم جستی زد و گردن نگهبان در دستان قوی او قرار گرفت، نعیم با چند ضربه او را بیهوش کرد و داخل سلول انداخت و در را بست، سپس هر دو به سرعت بیرون رفتند و ....
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
📌ادامه دارد ان شاءالله
چگونه باورهایمان را کنترل و اصلاح کنیم؟

شما می‌توانید با کنترل ورودی های ذهن، مانع از ورود باورهای اشتباه شوید و با تکرار زیاد باورهای صحیح آنها را در ذهنتان نهادینه کنید.

بعد از تغییر باور چه اتفاقی میفتد؟ آنگاه که باورهایتان شروع به تغییر می‌کند و باورهای درست، جایگزین باورهای اشتباه می‌گردد.

شما آرام آرام از مدار پایین به مدارهای بالاتر جابجا می‌شوید، و در پس این جابجایی افراد روابط شرایط درآمد و وضعیت جسمانی و اتفاقات هماهنگ با مدار جدیدتان را تجربه خواهید کرد.

اگر در جایی از زندگی احساس کمبود و نیاز کردید، به جای نا امیدی شِکوه و و گِله و شکایت و دنبال مقصر گشتن، به دنبال باور اشتباه آن خواسته بگردید و در جهت اصلاح آن اقدام کنید.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
داستان واقعی کافه عشق
✍🏻: فاطمه سون ارا و ن.ی
قسمت شصت و‌ چهار

مادرش آهی کشید و گفت حالا که خودش اصرار کرده بگیری مشکلی نیست ولی هوش کنی تو از او چیزی نخواهی درست است او از خانواده ای پولداری است ولی ما حق نداریم از خوبی او استفاده کنیم حمیرا اخمی بین‌ ابروهایش انداخت و‌ پرسید به نظر تان من آدمی هستم که از خوبی کسی استفاده کنم مادر جان؟ مادرش لبخندی زد و جواب داد بعضی وقت ها کمی استفاده جو میشوی حمیرا اخم مصنوعی کرد و مادرش با دیدن چین پیشانی حمیرا خندید و‌ گفت شوخی کردم دخترم بلند شو برای شب غذا آماده‌ کن برادرت امشب شفاخانه‌ نمی‌ رود و خانه میاید وقتر غذایش را بخورد و‌ بخوابد بیچاره شب و‌ روزش را یکی‌ ساخته و‌ بخاطر ما زحمت میکشد الله برایش توانایی بدهد حمیرا چشم گفت و از جایش بلند شد تا به آشپزخانه‌ برود که مادرش اسم او‌ را صدا زده گفت این‌ لوازم‌ را هم بردار ببر که برادرت نبیند خودت اخلاق او را میدانی که دوست ندارد از کسی چیزی بگیریم حمیرا با عجله لوازم‌ را داخل پلاستیک گذاشت و گفت خوب شد برایم گفتی مادر جان حالا اینها در صندوق لباس هایم‌ میگذارم…
یک هفته گذشت آنروز قرار شد زحل به دیدن تیمور بیاید وقتی آماده شد خواست از خانه بیرون شود که حمیرا به سویش آمد و گفت ماشاءالله زحل جان چقدر زیبا شدی زحل با لبخندی تشکر گفت بعد گفت من امروز بیرون غذا میخورم منتظر من نباش حمیرا همانطور که با حسرت به لباس هایش زحل میدید گفت درست است بعد از خداحافظی با او‌ زحل از خانه بیرون شد حمیرا زیر لب‌‌ گفت کاش من هم میتوانستم مثل تو لباس های قیمتی و شیک بپوشم از کلکین اطاق به بیرون دید که زحل سوار موتر شد دوباره گفت چی‌ میشد من هم سوار اینگونه موترهای مُدل بالا میشدم و راننده شخصی میداشتم چشمانش پر از اشک‌ شد بعد به خودش آمد و سیلی به سر خودش زده تشرگونه گفت تو حتا در خواب هم‌ اینگونه زندگی داشته نمیتوانی با صدای مادر زحل با عجله به سوی‌ اطاقش رفت بعد از اینکه با انگشت به دروازه زد داخل اطاق شد مادر زحل لباسش را که روی‌ تخت گذاشته بود و خودش گرم آرایش صورتش بود حمیرا پشت سرش ایستاده شده گفت بفرمایید خانم جان با من امری داشتید؟ مادر زحل بدون‌ اینکه از آیینه به او نگاه کند گفت لباس هایم را روی تخت گذاشته ام آنها را بردار اتو‌ زده برایم بیاور...

ادامه داردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
داستان واقعی کافه عشق
✍🏻: فاطمه سون ارا و ن.ی
قسمت شصت و‌ پنج

حمیرا چشم گفت و با گرفتن لباس ها از اطاق بیرون شد به اطاق دیگر رفت و لباس را روی میز اتو گذاشت اتو را در برق زد چند لحظه بعد اتو را روی لباس کشیده از خودش پرسید این زن هر روز اینطور خودش‌ را آرایش کرده کجا میرود؟ شوهرش کجاست؟ چرا اصلاً اینجا نمی آید آیا پدر و مادر زحل از هم جدا شده اند؟ واقعاً خانواده ای عجیبی هستند نه حساب مادر شان معلوم است نه هم حساب پدر شان، ثنا که اصلاً در زمین راه نمیرود نمیدانم خودش را چی فکر میکند با آن چهره ای معمولی اش ولی زحل با اینکه زیباست اما خاکی و خوش رفتار است در همین هنگام بوی سوختگی به مشامش خورد با وارخطایی به لباس دید با دیدن لکه که بخاطر سوختگی لباس ایجاد شده بود چشمانش آب زد و‌ با ترس گفت حالا چی خاک بر سرم بریزم خانم جان همین لحظه مرا از کار بیرون میکند صدای خانم جان را شنید که او را صدا میزند با ترس از اطاق بیرون شد و به اطاق او رفت مادر زحل گفت نظرم تغیر کرد آن لباس قبلی را اتو‌ نزن آنرا بیاور و داخل الماری بگذار لباس نقره ای ام‌ داخل الماری است آنرا برایم از الماری بیرون کن میخواهم آنرا بپوشم لبخندی روی لبان حمیرا نقش بست و‌ با خوشحالی به سوی الماری رفت و با گرفتن لباس مورد نظر از اطاق بیرون رفت با دقت لباس را اتو کشید و به خانم جان برد بعد از نیم ساعت مادر زحل از خانه بیرون شد حمیرا به اطاقی که لباس را گذاشته بود رفت لباس را مقابل خود گرفته گفت حالا با این چی کار کنم؟ اگر به زحل بگویم او حتماً کمکم‌ میکند ولی نزد خودش در مورد من چی فکر خواهد کرد اگر به تیمور حرفی بزند چی؟ نخیر این را پنهان میکنم شاید خانم جان اصلاً متوجه این لباس نشود.
زحل داخل کافه شد سمیع‌ با دیدن او با روی خوش از او پذیرایی کرد و گفت لطفاً شما تشریف بیاورید لالا تیمور تا چند دقیقه ای دیگر میاید زحل چشم گفت بعد به اطراف کافه دید و گفت فکر کنم امروز تولد دارید چقدر همه جا را زیبا تزیین کرده اید سمیع جواب داد بلی امروز تولد یکی از‌ مشتری های خاص ما است زحل به سوی میز همیشگی اش رفت و پشت میز نشست چند لحظه نگذشته بود که صدای گیتار به گوش زحل رسید وقتی سرش را بلند کرد رویش گل سرخ ریخته شد و چشم اش به تیمور خورد که گوشه ای کافه نشسته و گیتار می نوازد زحل با تعجب به او دید تیمور شروع‌ به زمزمه آهنگ تولدت مبارک کرد و زحل تازه یادش آمد امروز روز تولدش است کاکا انور و سمیع هم با خوشی کف میزدند چشمانی زحل پر از اشک شوق شده بود و به سختی مانع ریختن اشک‌ هایش شده بود.

ادامه  دارد  ان شاءاللهحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
HTML Embed Code:
2024/05/13 22:31:57
Back to Top