TG Telegram Group & Channel
الله رافراموش نکنید | United States America (US)
Create: Update:

داستان واقعی کافه عشق
✍🏻: فاطمه سون ارا و ن.ی
قسمت شصت و‌ یک


حمیرا با خوشحالی گفت خانم جان از قهوه ای که آماده کردم خوش شان آمد راستش من آماده کردن قهوه را از برادرم تیمور جان یاد گرفته ام گونه های زحل با شنیدن اسم تیمور گل انداخت ولی کوشش کرد طبیعی رفتار کند برای همین گفت تو به کارهایت برس چیزی نیاز داشتی برایم بگو بعد از آشپزخانه بیرون شد بعد از رفتن او حمیرا گفت خوب حالا طبق راهنمایی های مادرم خانه ها را پاکاری کنم…
زحل داخل اطاقش آمد در همین هنگام صدای زنگ مبایلش بلند شد مبایلش را از روی تخت گرفت با دیدن اسم تیمور روی صفحه ای مبایلش لبخندی زد و تماس را جواب داد تیمور با محبت گفت خوب هستی عشقم صبح زیبایت بخیر زحل خودش را روی تختش انداخت و جواب تیمور را با محبت داد چند لحظه بعد تیمور پرسید حمیرا خوب است؟ زحل جواب داد بلی مصروف کارهایش است تیمور گفت هرچند حق ندارم این را از تو بخواهم چون حمیرا در خانه ای شما منحیث کارمند است ولی لطفاً مراقب حمیرا باش او اولین بارش است که بیرون از خانه کار میکند زحل حرفی او را قطع کرد و گفت قبل از اینکه تو بگویی من این حرفها را متوجه هستم تو نگران نباش من مواظب… با صدای دادی که ثنا زد گفت من بعداً برایت تماس میگیرم مادرم صدایم دارد تیمور چشم گفت و زحل با عجله از اطاقش بیرون شد و به طبقه ای پایین رفت با دیدن‌ ثنا که بالای حمیرا داد میزد پرسید چی شده؟ ثنا به سوی او دید و با عصبانیت گفت این دختر مجسمه ای دلخواه مرا شکست زحل به مجسمه شکسته که روی زمین افتاده بود نگاهی انداخت بعد به حمیرا دید که اشک از چشمانش جاری بود دلش برای حمیرا سوخت نزدیک او رفت و گفت بلند شو حمیرا از زمین بلند شد ثنا خشمگین گفت تو باعث شدی که هر کسی که اینجا بخاطر کار کردن میاید بالای شانه های ما بالا‌ میشود زحل با ناراحتی گفت لطفاً صدایت را پایین بیاور خواهر جان بعد مطمین‌ هستم حمیرا قصداً این کار را نکرده است حالا هم این مجسمه که شکسته جدیدش را میخرد ثنا با شنیدن این حرف زحل گفت اگر خودش را هم بفروشد باز هم نمیتواند قیمت این مجسمه را بپردازد ولی باز هم درست است برایش یک هفته وقت میدهم بعد از زینه ها بالا رفت حمیرا غمگین به سوی زحل دید و گفت حالا من پول خرید این مجسمه را از‌ کجا بیاورم قیمت این مجسمه چند است؟ زحل همانطور که کوشش داشت او را به آرامش دعوت کند گفت راحت باش نیاز نیست نگران باشی من این مشکل را حل میکنم حمیرا پرسید چطور؟ زحل جواب داد تو در این مورد فکر نکن من این موضوع را حل میکنم

حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ادامه دارد ان شاءالله

داستان واقعی کافه عشق
✍🏻: فاطمه سون ارا و ن.ی
قسمت شصت و‌ یک


حمیرا با خوشحالی گفت خانم جان از قهوه ای که آماده کردم خوش شان آمد راستش من آماده کردن قهوه را از برادرم تیمور جان یاد گرفته ام گونه های زحل با شنیدن اسم تیمور گل انداخت ولی کوشش کرد طبیعی رفتار کند برای همین گفت تو به کارهایت برس چیزی نیاز داشتی برایم بگو بعد از آشپزخانه بیرون شد بعد از رفتن او حمیرا گفت خوب حالا طبق راهنمایی های مادرم خانه ها را پاکاری کنم…
زحل داخل اطاقش آمد در همین هنگام صدای زنگ مبایلش بلند شد مبایلش را از روی تخت گرفت با دیدن اسم تیمور روی صفحه ای مبایلش لبخندی زد و تماس را جواب داد تیمور با محبت گفت خوب هستی عشقم صبح زیبایت بخیر زحل خودش را روی تختش انداخت و جواب تیمور را با محبت داد چند لحظه بعد تیمور پرسید حمیرا خوب است؟ زحل جواب داد بلی مصروف کارهایش است تیمور گفت هرچند حق ندارم این را از تو بخواهم چون حمیرا در خانه ای شما منحیث کارمند است ولی لطفاً مراقب حمیرا باش او اولین بارش است که بیرون از خانه کار میکند زحل حرفی او را قطع کرد و گفت قبل از اینکه تو بگویی من این حرفها را متوجه هستم تو نگران نباش من مواظب… با صدای دادی که ثنا زد گفت من بعداً برایت تماس میگیرم مادرم صدایم دارد تیمور چشم گفت و زحل با عجله از اطاقش بیرون شد و به طبقه ای پایین رفت با دیدن‌ ثنا که بالای حمیرا داد میزد پرسید چی شده؟ ثنا به سوی او دید و با عصبانیت گفت این دختر مجسمه ای دلخواه مرا شکست زحل به مجسمه شکسته که روی زمین افتاده بود نگاهی انداخت بعد به حمیرا دید که اشک از چشمانش جاری بود دلش برای حمیرا سوخت نزدیک او رفت و گفت بلند شو حمیرا از زمین بلند شد ثنا خشمگین گفت تو باعث شدی که هر کسی که اینجا بخاطر کار کردن میاید بالای شانه های ما بالا‌ میشود زحل با ناراحتی گفت لطفاً صدایت را پایین بیاور خواهر جان بعد مطمین‌ هستم حمیرا قصداً این کار را نکرده است حالا هم این مجسمه که شکسته جدیدش را میخرد ثنا با شنیدن این حرف زحل گفت اگر خودش را هم بفروشد باز هم نمیتواند قیمت این مجسمه را بپردازد ولی باز هم درست است برایش یک هفته وقت میدهم بعد از زینه ها بالا رفت حمیرا غمگین به سوی زحل دید و گفت حالا من پول خرید این مجسمه را از‌ کجا بیاورم قیمت این مجسمه چند است؟ زحل همانطور که کوشش داشت او را به آرامش دعوت کند گفت راحت باش نیاز نیست نگران باشی من این مشکل را حل میکنم حمیرا پرسید چطور؟ زحل جواب داد تو در این مورد فکر نکن من این موضوع را حل میکنم

حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ادامه دارد ان شاءالله


>>Click here to continue<<

الله رافراموش نکنید




Share with your best friend
VIEW MORE

United States America Popular Telegram Group (US)