Warning: mkdir(): No space left on device in /var/www/hottg/post.php on line 59

Warning: file_put_contents(aCache/aDaily/2024-05-23/post/faghadkhada9/--): Failed to open stream: No such file or directory in /var/www/hottg/post.php on line 72
داستان واقعی کافه عشق @الله رافراموش نکنید
TG Telegram Group & Channel
الله رافراموش نکنید | United States America (US)
Create: Update:

داستان واقعی کافه عشق
✍🏻: فاطمه سون ارا و ن.ی
قسمت شصت و‌ پنج

حمیرا چشم گفت و با گرفتن لباس ها از اطاق بیرون شد به اطاق دیگر رفت و لباس را روی میز اتو گذاشت اتو را در برق زد چند لحظه بعد اتو را روی لباس کشیده از خودش پرسید این زن هر روز اینطور خودش‌ را آرایش کرده کجا میرود؟ شوهرش کجاست؟ چرا اصلاً اینجا نمی آید آیا پدر و مادر زحل از هم جدا شده اند؟ واقعاً خانواده ای عجیبی هستند نه حساب مادر شان معلوم است نه هم حساب پدر شان، ثنا که اصلاً در زمین راه نمیرود نمیدانم خودش را چی فکر میکند با آن چهره ای معمولی اش ولی زحل با اینکه زیباست اما خاکی و خوش رفتار است در همین هنگام بوی سوختگی به مشامش خورد با وارخطایی به لباس دید با دیدن لکه که بخاطر سوختگی لباس ایجاد شده بود چشمانش آب زد و‌ با ترس گفت حالا چی خاک بر سرم بریزم خانم جان همین لحظه مرا از کار بیرون میکند صدای خانم جان را شنید که او را صدا میزند با ترس از اطاق بیرون شد و به اطاق او رفت مادر زحل گفت نظرم تغیر کرد آن لباس قبلی را اتو‌ نزن آنرا بیاور و داخل الماری بگذار لباس نقره ای ام‌ داخل الماری است آنرا برایم از الماری بیرون کن میخواهم آنرا بپوشم لبخندی روی لبان حمیرا نقش بست و‌ با خوشحالی به سوی الماری رفت و با گرفتن لباس مورد نظر از اطاق بیرون رفت با دقت لباس را اتو کشید و به خانم جان برد بعد از نیم ساعت مادر زحل از خانه بیرون شد حمیرا به اطاقی که لباس را گذاشته بود رفت لباس را مقابل خود گرفته گفت حالا با این چی کار کنم؟ اگر به زحل بگویم او حتماً کمکم‌ میکند ولی نزد خودش در مورد من چی فکر خواهد کرد اگر به تیمور حرفی بزند چی؟ نخیر این را پنهان میکنم شاید خانم جان اصلاً متوجه این لباس نشود.
زحل داخل کافه شد سمیع‌ با دیدن او با روی خوش از او پذیرایی کرد و گفت لطفاً شما تشریف بیاورید لالا تیمور تا چند دقیقه ای دیگر میاید زحل چشم گفت بعد به اطراف کافه دید و گفت فکر کنم امروز تولد دارید چقدر همه جا را زیبا تزیین کرده اید سمیع جواب داد بلی امروز تولد یکی از‌ مشتری های خاص ما است زحل به سوی میز همیشگی اش رفت و پشت میز نشست چند لحظه نگذشته بود که صدای گیتار به گوش زحل رسید وقتی سرش را بلند کرد رویش گل سرخ ریخته شد و چشم اش به تیمور خورد که گوشه ای کافه نشسته و گیتار می نوازد زحل با تعجب به او دید تیمور شروع‌ به زمزمه آهنگ تولدت مبارک کرد و زحل تازه یادش آمد امروز روز تولدش است کاکا انور و سمیع هم با خوشی کف میزدند چشمانی زحل پر از اشک شوق شده بود و به سختی مانع ریختن اشک‌ هایش شده بود.

ادامه  دارد  ان شاءاللهحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9

داستان واقعی کافه عشق
✍🏻: فاطمه سون ارا و ن.ی
قسمت شصت و‌ پنج

حمیرا چشم گفت و با گرفتن لباس ها از اطاق بیرون شد به اطاق دیگر رفت و لباس را روی میز اتو گذاشت اتو را در برق زد چند لحظه بعد اتو را روی لباس کشیده از خودش پرسید این زن هر روز اینطور خودش‌ را آرایش کرده کجا میرود؟ شوهرش کجاست؟ چرا اصلاً اینجا نمی آید آیا پدر و مادر زحل از هم جدا شده اند؟ واقعاً خانواده ای عجیبی هستند نه حساب مادر شان معلوم است نه هم حساب پدر شان، ثنا که اصلاً در زمین راه نمیرود نمیدانم خودش را چی فکر میکند با آن چهره ای معمولی اش ولی زحل با اینکه زیباست اما خاکی و خوش رفتار است در همین هنگام بوی سوختگی به مشامش خورد با وارخطایی به لباس دید با دیدن لکه که بخاطر سوختگی لباس ایجاد شده بود چشمانش آب زد و‌ با ترس گفت حالا چی خاک بر سرم بریزم خانم جان همین لحظه مرا از کار بیرون میکند صدای خانم جان را شنید که او را صدا میزند با ترس از اطاق بیرون شد و به اطاق او رفت مادر زحل گفت نظرم تغیر کرد آن لباس قبلی را اتو‌ نزن آنرا بیاور و داخل الماری بگذار لباس نقره ای ام‌ داخل الماری است آنرا برایم از الماری بیرون کن میخواهم آنرا بپوشم لبخندی روی لبان حمیرا نقش بست و‌ با خوشحالی به سوی الماری رفت و با گرفتن لباس مورد نظر از اطاق بیرون رفت با دقت لباس را اتو کشید و به خانم جان برد بعد از نیم ساعت مادر زحل از خانه بیرون شد حمیرا به اطاقی که لباس را گذاشته بود رفت لباس را مقابل خود گرفته گفت حالا با این چی کار کنم؟ اگر به زحل بگویم او حتماً کمکم‌ میکند ولی نزد خودش در مورد من چی فکر خواهد کرد اگر به تیمور حرفی بزند چی؟ نخیر این را پنهان میکنم شاید خانم جان اصلاً متوجه این لباس نشود.
زحل داخل کافه شد سمیع‌ با دیدن او با روی خوش از او پذیرایی کرد و گفت لطفاً شما تشریف بیاورید لالا تیمور تا چند دقیقه ای دیگر میاید زحل چشم گفت بعد به اطراف کافه دید و گفت فکر کنم امروز تولد دارید چقدر همه جا را زیبا تزیین کرده اید سمیع جواب داد بلی امروز تولد یکی از‌ مشتری های خاص ما است زحل به سوی میز همیشگی اش رفت و پشت میز نشست چند لحظه نگذشته بود که صدای گیتار به گوش زحل رسید وقتی سرش را بلند کرد رویش گل سرخ ریخته شد و چشم اش به تیمور خورد که گوشه ای کافه نشسته و گیتار می نوازد زحل با تعجب به او دید تیمور شروع‌ به زمزمه آهنگ تولدت مبارک کرد و زحل تازه یادش آمد امروز روز تولدش است کاکا انور و سمیع هم با خوشی کف میزدند چشمانی زحل پر از اشک شوق شده بود و به سختی مانع ریختن اشک‌ هایش شده بود.

ادامه  دارد  ان شاءاللهحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9


>>Click here to continue<<

الله رافراموش نکنید




Share with your best friend
VIEW MORE

United States America Popular Telegram Group (US)


Fatal error: Uncaught TypeError: shuffle(): Argument #1 ($array) must be of type array, null given in /var/www/hottg/post.php:344 Stack trace: #0 /var/www/hottg/post.php(344): shuffle() #1 /var/www/hottg/route.php(63): include_once('...') #2 {main} thrown in /var/www/hottg/post.php on line 344