Channel: Art Cafe
مي پرسند
گریسته ای و سبک نشده ای ؟
مگر درخت صدساله
با یک هرس
زمستان های گذشته را از یاد می برد
که آدمی با یک بار گریستن سبک شود ؟
#حسن_خدابنده
#کافه_هنر☕️🎨📚
@cafee_art
گریسته ای و سبک نشده ای ؟
مگر درخت صدساله
با یک هرس
زمستان های گذشته را از یاد می برد
که آدمی با یک بار گریستن سبک شود ؟
#حسن_خدابنده
#کافه_هنر☕️🎨📚
@cafee_art
آنقدر پنیر دوست دارم، آنقدر دوست دارم که سعی میکنم یاد بگیرم انواعش را چطوری درست میکنند. یک نوع خانگی را هفتهٔ پیش از خانمی توی جادهٔ کوهستانی خریدم. تقریباً پنجتا مرحلهٔ اصلی داشت. اولی «کوتاه کردن ناخن» بود. دومی «بسمالله». مرحلهٔ آخر هم «الهی شکر». از دوتای وسطی سریعتر گذشت. وقتی پرسیدم «بسمالله نگم به این خوشمزگی نمیشه؟» ابروهایش رفت توی هم. اخمش چقدر قشنگ بود.
#شبنامه #سفر #پنیر #اخم #زن
#رقیه_خدابنده_اویلی
#کافه_هنر☕️🎨📚
@cafee_art
#شبنامه #سفر #پنیر #اخم #زن
#رقیه_خدابنده_اویلی
#کافه_هنر☕️🎨📚
@cafee_art
قرار بود دخترک ده سالهای باشم در ونیز که گیسو پشت گوش انداخته، کفشهاش را بیرون آورده، پاهاش را توی آب گذاشته و در آفتابیترین حالت آسمان، به پرواز پرندهها نگاه میکند.
قرار بود مرد چهل و چند سالهای باشم که روی سنگفرش خیابانهای پاریس قدم میزند، چشم به زمین دوخته و به چشمهای زیبای زنی فکر میکند.
قرار بود پیرزنی باشم در قبیلهای سرخپوست، که نشسته و با صدایی آرامبخش و لرزان، برای نوههاش از صلح و مهربانی و عشق، قصه میبافد.
قرار بود پسرک جسوری باشم که با خانوادهی جهانگردش، لبریز اشتیاق، تمام جهان را میگردد.
قرار بود زنی باشم در هندوستان که مردی، دیوانهوار عاشق او شده و زیر پنجرهاش ساز میزند.
قرار بود پیرمرد ماهیگیری باشم در خلیج فارس، که در غروبی آرام، میان قایقش نشسته، قلاب به آب انداخته و به روزهای زیبای جوانیش فکر میکند.
من در جهانهای موازی، آدمهای زیادیام. آدمهایی که مدام از سقف خوابهام چکه میکنند...
#نرگسصرافیان_طوفان
#کافه_هنر☕️🎨📚
@cafee_art
قرار بود مرد چهل و چند سالهای باشم که روی سنگفرش خیابانهای پاریس قدم میزند، چشم به زمین دوخته و به چشمهای زیبای زنی فکر میکند.
قرار بود پیرزنی باشم در قبیلهای سرخپوست، که نشسته و با صدایی آرامبخش و لرزان، برای نوههاش از صلح و مهربانی و عشق، قصه میبافد.
قرار بود پسرک جسوری باشم که با خانوادهی جهانگردش، لبریز اشتیاق، تمام جهان را میگردد.
قرار بود زنی باشم در هندوستان که مردی، دیوانهوار عاشق او شده و زیر پنجرهاش ساز میزند.
قرار بود پیرمرد ماهیگیری باشم در خلیج فارس، که در غروبی آرام، میان قایقش نشسته، قلاب به آب انداخته و به روزهای زیبای جوانیش فکر میکند.
من در جهانهای موازی، آدمهای زیادیام. آدمهایی که مدام از سقف خوابهام چکه میکنند...
#نرگسصرافیان_طوفان
#کافه_هنر☕️🎨📚
@cafee_art
.
آقای هوش مصنوعی، دستت درد نکنه اما یه کاری کن صدای اونا که از دست دادیم هم بیاد. مثلا بابا زنگ بزنه بگه پاشو بیا تخته بزنیم، بگم چشم، اومدم، صداتو قربون...
آقای هوش مصنوعی، دستت درد نکنه اما یه کاری کن صدای اونا که از دست دادیم هم بیاد. مثلا بابا زنگ بزنه بگه پاشو بیا تخته بزنیم، بگم چشم، اومدم، صداتو قربون...
شمارههای تلفن
شبیه هم نمیشوند
اما پشت همهشان
صدای انسانیست.
صدای انسانها
شبیه بههم نمیشوند
در یکیشان شادی
و در دیگری اندوه
اندوهها
شبیه به همدیگر نمیشوند
یکیشان نومید
و دیگری امیدوار
امیدها
شبیه هم نمیشوند
یکی آویخته از دامان خدا
دیگری از دست آدمی آویزان
دستهای انسان
شبیه همدیگر نمیشوند
یکیشان خاک را شخم میزند
و دیگری عمر انسان را
عمر آدمها
شبیه به هم نمیشوند
یکیشان زندگی میکند
و دیگری تحمل
تحمل انسانها
شبیه بههم نمیشوند
یکی تاب میآورد
دیگری میشکند
شکستن آدمها
شبیه بههم نیستند
یکی دونیم میشود
و یکیشان تکهتکه
تکههای آدمی
شبیه هم نمیشوند
یکی بهدرازای سالیان بسیار
دیگری به اندازهی یک روز
روزها
شبیه بههم نمیشوند
یکی خوب
و دیگری بد
روزهای بد
شبیه بههمدیگر نمیشوند
در یکی از آنروزها خودت ساکت میشوی
و در دیگری تلفن...
واقیف صمداوغلو
ترجمه:#فرید فرخزاد
#کافه_هنر☕️🎨📚
@cafee_art
شبیه هم نمیشوند
اما پشت همهشان
صدای انسانیست.
صدای انسانها
شبیه بههم نمیشوند
در یکیشان شادی
و در دیگری اندوه
اندوهها
شبیه به همدیگر نمیشوند
یکیشان نومید
و دیگری امیدوار
امیدها
شبیه هم نمیشوند
یکی آویخته از دامان خدا
دیگری از دست آدمی آویزان
دستهای انسان
شبیه همدیگر نمیشوند
یکیشان خاک را شخم میزند
و دیگری عمر انسان را
عمر آدمها
شبیه به هم نمیشوند
یکیشان زندگی میکند
و دیگری تحمل
تحمل انسانها
شبیه بههم نمیشوند
یکی تاب میآورد
دیگری میشکند
شکستن آدمها
شبیه بههم نیستند
یکی دونیم میشود
و یکیشان تکهتکه
تکههای آدمی
شبیه هم نمیشوند
یکی بهدرازای سالیان بسیار
دیگری به اندازهی یک روز
روزها
شبیه بههم نمیشوند
یکی خوب
و دیگری بد
روزهای بد
شبیه بههمدیگر نمیشوند
در یکی از آنروزها خودت ساکت میشوی
و در دیگری تلفن...
واقیف صمداوغلو
ترجمه:#فرید فرخزاد
#کافه_هنر☕️🎨📚
@cafee_art
"کأنه کُتب علینا العیش هکذا
مُعلقین في مُنتصفِ الأشیاء کلها
لا نحب ما یحدث، ولا یحدث ما نحب..."
گویی مقدر شده بود که اینگونه زندگی کنیم
در میانِ همه چیز بلاتکلیف بمانیم
آنچه پیش میآید را دوست نداریم
و هر آنچه را دوست داریم پیش نمیآید...
#احمد_خالق_توفیق
#کافه_هنر☕️🎨📚
@cafee_art
مُعلقین في مُنتصفِ الأشیاء کلها
لا نحب ما یحدث، ولا یحدث ما نحب..."
گویی مقدر شده بود که اینگونه زندگی کنیم
در میانِ همه چیز بلاتکلیف بمانیم
آنچه پیش میآید را دوست نداریم
و هر آنچه را دوست داریم پیش نمیآید...
#احمد_خالق_توفیق
#کافه_هنر☕️🎨📚
@cafee_art
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
دم شما گرم آقای پیمان معادی با این نویسندگی و بازیگری محشرتون👌🏼
📽 افعی تهران
#پیشنهاد_سریال
#کافه_هنر☕️🎨📚
@cafee_art
📽 افعی تهران
#پیشنهاد_سریال
#کافه_هنر☕️🎨📚
@cafee_art
در گورهایی
دفن می شدیم
که دست های پدرانمان
از آن بیرون زده بود.،
دست هایی باز، که آغوش
از آنها گریخته بود
اسکلت هایی با ترک های فراوان
ما
در این گورهای دسته جمعی،
دفن می شدیم..،
و رسوب می کردیم
در، دردهایمان..!!
#پری_سا_یوسف_تبار
#کافه_هنر☕️🎨📚
@cafee_art
دفن می شدیم
که دست های پدرانمان
از آن بیرون زده بود.،
دست هایی باز، که آغوش
از آنها گریخته بود
اسکلت هایی با ترک های فراوان
ما
در این گورهای دسته جمعی،
دفن می شدیم..،
و رسوب می کردیم
در، دردهایمان..!!
#پری_سا_یوسف_تبار
#کافه_هنر☕️🎨📚
@cafee_art
نوشته بود اگر یه کتاب بنویسی راجع به کسی که عاشقش بودی و بهش نرسیدی،
صفحهی آخرش چی مینویسی؟
یه نفر نوشته بود:
خیالِ بودنت به وسعتِ یک کتاب شد؛ اما اندوه نبودنت در یک جمله خلاصه میشود "تو متعلق به من نیستی..."
صفحهی آخرش چی مینویسی؟
یه نفر نوشته بود:
خیالِ بودنت به وسعتِ یک کتاب شد؛ اما اندوه نبودنت در یک جمله خلاصه میشود "تو متعلق به من نیستی..."
پدربزرگم ترک بود. یک وقتهایی که حالش بد میشد و دلش از عزیزی میگرفت، میگفت: "واری ائل بیریانا، من بیر یانایدوم."
یعنی همهی ایل یک طرف و من یک طرف دیگر بودم.
یک بار عمو هرمز دلش را شکست، وعده و وعیدی سر تفنگ گذاشته بودند، عمو هرمز که باد جوانی در سرش بیقراری میکرد، تفنگ یکی از خانها را برداشته بود و سر لجبازی پس نمیداد. پدربزرگم ریش گرو گذاشت، آبروی چندین چند سالهاش را دو دستی تقدیم کرد که کاری به هرمز نداشته باشید، حرف من را زمین نمیاندازد، تفنگ را خودم میآورم. اما عمو هرمز بدقولی کرد، آن لحظه که پدربزرگ آن جمله را به ترکی گفت، احساس کردم غمگینترین مرد روی زمین است. شانههای پهنش، گردن بلند و باریکش، چشمها و مژههای بلندش، و دستهای مهربانش همگی میگریستند.
حالا بعضی وقتها فکر میکنم جای پدربزرگم را گرفتهام، کاش آدم بفهمد که برای چه کسانی مقابل ایل و طایفهاش میایستد.
#سعید_سجادیان
#کافه_هنر☕️🎨📚
@cafee_art
یعنی همهی ایل یک طرف و من یک طرف دیگر بودم.
یک بار عمو هرمز دلش را شکست، وعده و وعیدی سر تفنگ گذاشته بودند، عمو هرمز که باد جوانی در سرش بیقراری میکرد، تفنگ یکی از خانها را برداشته بود و سر لجبازی پس نمیداد. پدربزرگم ریش گرو گذاشت، آبروی چندین چند سالهاش را دو دستی تقدیم کرد که کاری به هرمز نداشته باشید، حرف من را زمین نمیاندازد، تفنگ را خودم میآورم. اما عمو هرمز بدقولی کرد، آن لحظه که پدربزرگ آن جمله را به ترکی گفت، احساس کردم غمگینترین مرد روی زمین است. شانههای پهنش، گردن بلند و باریکش، چشمها و مژههای بلندش، و دستهای مهربانش همگی میگریستند.
حالا بعضی وقتها فکر میکنم جای پدربزرگم را گرفتهام، کاش آدم بفهمد که برای چه کسانی مقابل ایل و طایفهاش میایستد.
#سعید_سجادیان
#کافه_هنر☕️🎨📚
@cafee_art
.
اوایل دههی هفتاد. من و برادرم هر دو دانشآموز هستیم و شیفت بعدازظهر.
میخواهیم ناهار بخوریم که راه بیفتیم به طرف مدرسه. برادرم به ساعت نگاه میکند، دیر شده، رنگش میپرد، هولهول کیفش را برمیدارد و میدود سمت در. از دیر کردن میترسد و طوری عجله دارد که کاپشنش را جا میگذارد.
زنگ مدرسهی ما نیمساعت دیرتر میخورد. ناهار و کاپشنش را برمیدارم تا سرِ راه مدرسهی خودم، ببرم مدرسهشان تا غروب گرسنه و یخکرده برنگردد خانه.
از درِ باز که وارد میشوم، حیاطِ مدرسه ساکت و تقریبا خلوت است.
صفها رفتهاند سرِ کلاس و فقط هفتهشت دانشآموزِ پسر، کچل و لاغر، ایستادهاند و روبرویشان، ناظم مدرسه دارد ادبشان میکند.
اینها همانهایی هستند که دیر، بعد از زنگ مدرسه، رسیدهاند.
شیلنگی که دست ناظم است، قبلا، از شب قبل، خیس شده و در جایخیِ یخچال مانده تا خوب خشک و خشن و شلاقی شود.
این را بعدا برادرم گفت. ناظم، خودش سرِ صف با جزئیات توضیح داده بوده که چطور شیلنگ را آماده میکند.
شیلنگ میرفت بالا، هوا را میشکافت، میآمد پایین، میخورد روی انگشتها، کف دستها، پاها، پهلوها، کمر...
هرکه شیلنگ میخورد، همینطور که داشت سعی میکرد اشکش نریزد و غرورش بیشتر از این نشکند، باید راه میافتاد، میرفت دستش را فرو میکرد توی کپهی برف کنار باغچهی مدرسه و برمیگشت برای دورِ بعدیِ تنبیه.
بعدها فهمیدم اینطوری پوست دوهوا میشود، سردوگرم میشود، ترَک میخورد!
گوشهی کاپشن را مشت کردم، دستم میسوخت و گزگز میکرد انگار.
این علمالشکنجه را از کجا آورده بودند؟
چشم گرفتم از پسرها. نمیخولستم دردِ کتک خوردن، درد هتاکیهای ناظم، با دردِ دختر تماشاچی داشتن مکرر شود.
حالا میفهمیدم چرا برادرم آنطور دوید، سکندری خورد، ترسید از دیر رسیدن.
بعدها، چند سال بعد، شنیدم چند جوان، تهِ خط، ریختهاند سرِ ناظمِ حالابازنشسته و تا میخورده زدهاندش؛ طوری که با دندهی شکسته رسیده به بیمارستان. راستش آرزو کردم کاش وقت زدنش، برف هم میداشتند و حسابی سردوگرمش میکردند!
طعم تلخ ظلم، همیشه تهِ حلق آدم میماند و بالاخره یک روز زهرآبش بالا میآید، یک روز، یک جایی، بیسوختوسوز، به فاصلهی چند سال شاید.
#سودابه_فرضی پور
#کافه_هنر☕️🎨📚
@cafee_art
اوایل دههی هفتاد. من و برادرم هر دو دانشآموز هستیم و شیفت بعدازظهر.
میخواهیم ناهار بخوریم که راه بیفتیم به طرف مدرسه. برادرم به ساعت نگاه میکند، دیر شده، رنگش میپرد، هولهول کیفش را برمیدارد و میدود سمت در. از دیر کردن میترسد و طوری عجله دارد که کاپشنش را جا میگذارد.
زنگ مدرسهی ما نیمساعت دیرتر میخورد. ناهار و کاپشنش را برمیدارم تا سرِ راه مدرسهی خودم، ببرم مدرسهشان تا غروب گرسنه و یخکرده برنگردد خانه.
از درِ باز که وارد میشوم، حیاطِ مدرسه ساکت و تقریبا خلوت است.
صفها رفتهاند سرِ کلاس و فقط هفتهشت دانشآموزِ پسر، کچل و لاغر، ایستادهاند و روبرویشان، ناظم مدرسه دارد ادبشان میکند.
اینها همانهایی هستند که دیر، بعد از زنگ مدرسه، رسیدهاند.
شیلنگی که دست ناظم است، قبلا، از شب قبل، خیس شده و در جایخیِ یخچال مانده تا خوب خشک و خشن و شلاقی شود.
این را بعدا برادرم گفت. ناظم، خودش سرِ صف با جزئیات توضیح داده بوده که چطور شیلنگ را آماده میکند.
شیلنگ میرفت بالا، هوا را میشکافت، میآمد پایین، میخورد روی انگشتها، کف دستها، پاها، پهلوها، کمر...
هرکه شیلنگ میخورد، همینطور که داشت سعی میکرد اشکش نریزد و غرورش بیشتر از این نشکند، باید راه میافتاد، میرفت دستش را فرو میکرد توی کپهی برف کنار باغچهی مدرسه و برمیگشت برای دورِ بعدیِ تنبیه.
بعدها فهمیدم اینطوری پوست دوهوا میشود، سردوگرم میشود، ترَک میخورد!
گوشهی کاپشن را مشت کردم، دستم میسوخت و گزگز میکرد انگار.
این علمالشکنجه را از کجا آورده بودند؟
چشم گرفتم از پسرها. نمیخولستم دردِ کتک خوردن، درد هتاکیهای ناظم، با دردِ دختر تماشاچی داشتن مکرر شود.
حالا میفهمیدم چرا برادرم آنطور دوید، سکندری خورد، ترسید از دیر رسیدن.
بعدها، چند سال بعد، شنیدم چند جوان، تهِ خط، ریختهاند سرِ ناظمِ حالابازنشسته و تا میخورده زدهاندش؛ طوری که با دندهی شکسته رسیده به بیمارستان. راستش آرزو کردم کاش وقت زدنش، برف هم میداشتند و حسابی سردوگرمش میکردند!
طعم تلخ ظلم، همیشه تهِ حلق آدم میماند و بالاخره یک روز زهرآبش بالا میآید، یک روز، یک جایی، بیسوختوسوز، به فاصلهی چند سال شاید.
#سودابه_فرضی پور
#کافه_هنر☕️🎨📚
@cafee_art
همهچيز معمولی به نظر میرسد. بلند میشوی، خودت را میتکانی، راه میافتی، میجنگی، حتی گاهی لبخند میزنی. اما دلت گرم نيست، چیزی چنگ میاندازد به تنت، به جانت، به همانجايی از قلبت که هميشه قرص بود. بابا نداشتن تقریباً این شکلی است.
#نم_داشت_برچسبش_افتاد #پدر
#رقیه_خدابنده_اویلی
#کافه_هنر☕️🎨📚
@cafee_art
#نم_داشت_برچسبش_افتاد #پدر
#رقیه_خدابنده_اویلی
#کافه_هنر☕️🎨📚
@cafee_art
از بدهکاری میترسم
مثل روغن جامد
و صورت ام را همیشه
با سیلی سرخ کردهام
امروز خیلی سرخ شدم
اصلا نمیدانستم که بانکها
بدهکارها را بیشتر دوست دارند
صبح وقتی برای ضمانت وام دوستی رفته بودم
رایانهی بانک پوزخندی زد و گفت
هیچ اعتباری نداری
چون که سالهاست هیچ وامی نگرفتهای
#حمیدرضا_اقبالدوست
#کافه_هنر☕️🎨📚
@cafee_art
مثل روغن جامد
و صورت ام را همیشه
با سیلی سرخ کردهام
امروز خیلی سرخ شدم
اصلا نمیدانستم که بانکها
بدهکارها را بیشتر دوست دارند
صبح وقتی برای ضمانت وام دوستی رفته بودم
رایانهی بانک پوزخندی زد و گفت
هیچ اعتباری نداری
چون که سالهاست هیچ وامی نگرفتهای
#حمیدرضا_اقبالدوست
#کافه_هنر☕️🎨📚
@cafee_art
پسر وارد مغازهی کتابفروشی شد، دختر کتابفروش برای اینکه پدرش متوجهی رابطهشون نشه
به دوستپسرش گفت:
آیا به خاطر گرفتنِ کتابیکه نامش«آیا پدر در خانه هست»از يورگ دنيل نویسنده آلمانی، آمدهای؟
پسر گفت: خیر! من بهخاطر گرفتنِ کتابی به اسم«کجا باید ببینمت»از توماس مونیز نویسنده انگلیسی، آمدهام.
دختر در پاسخ گفت: آن کتاب را ندارم، اما میتوانم کتابی بهنام«زیرِ درختِان سيب»از نویسنده آمریکایی، پاتریس اولفر را پيشنهاد كنم.
پسر گفت: خوب است و اما؛ آیا میتوانی فردا کتاب«بعد از ۵ دقیقه تماس میگیرم»از نویسنده بلژیکی، ژان برنار را بیاوری؟
دختر در پاسخش گفت: بله! با کمال میل، ضمنا توصيه میکنم کتاب«هرگز تنها نمیگذارمت»از نویسنده فرانسوی میشل دنیل را بخوانى.
بعد از آن...
پدر گفت: این كتابها زیاد است، آیا همهاش را مطالعه خواهد کرد؟!
دختر گفت: بله پدر، او جوانى با هوش و کوشا است.
پدر گفت: خوب است دخترِ دوستداشتنیِ من! در اینصورت بهتر است کتابِ«من کودن نیستم»از نویسنده هلندى فرانک مرتینیز را هم بخواند.
و تو هم بد نيست کتاب«براى عروسی با پسر عمويت آماده شو»از نویسنده روسی، موریس استانكويچ ، را بخوانی...
به دوستپسرش گفت:
آیا به خاطر گرفتنِ کتابیکه نامش«آیا پدر در خانه هست»از يورگ دنيل نویسنده آلمانی، آمدهای؟
پسر گفت: خیر! من بهخاطر گرفتنِ کتابی به اسم«کجا باید ببینمت»از توماس مونیز نویسنده انگلیسی، آمدهام.
دختر در پاسخ گفت: آن کتاب را ندارم، اما میتوانم کتابی بهنام«زیرِ درختِان سيب»از نویسنده آمریکایی، پاتریس اولفر را پيشنهاد كنم.
پسر گفت: خوب است و اما؛ آیا میتوانی فردا کتاب«بعد از ۵ دقیقه تماس میگیرم»از نویسنده بلژیکی، ژان برنار را بیاوری؟
دختر در پاسخش گفت: بله! با کمال میل، ضمنا توصيه میکنم کتاب«هرگز تنها نمیگذارمت»از نویسنده فرانسوی میشل دنیل را بخوانى.
بعد از آن...
پدر گفت: این كتابها زیاد است، آیا همهاش را مطالعه خواهد کرد؟!
دختر گفت: بله پدر، او جوانى با هوش و کوشا است.
پدر گفت: خوب است دخترِ دوستداشتنیِ من! در اینصورت بهتر است کتابِ«من کودن نیستم»از نویسنده هلندى فرانک مرتینیز را هم بخواند.
و تو هم بد نيست کتاب«براى عروسی با پسر عمويت آماده شو»از نویسنده روسی، موریس استانكويچ ، را بخوانی...
سعدی میگه: «گدا اگر همه عالم بدو دهند گداست.» هر زمان نتونستید برای رفتارهای بد و تنگنظرانهی دیگران دلیلی پیدا کنید یاد این مصرع بیوفتید.
Forwarded from ⚘گسترده حمایتی معتبر⚘
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
💄💄💄💄💄💄💄💄
زیبایی یه آرایش به اینه که درست انجام بشه!نه اینکه فقط زیاد باشه!
توی این کانال به راحتی میتونید معجزه کانتور و هایلایت درست رو روی چهره ببینید💅💅💅💅
همراه با خود آرایی ،شیک پوشی،دیزاین ناخن .......😍
در کانال ژورنال تخصصی مد وزیبایی باما همراه باشین🎀🎀🎀
👇👇👇👇👇👇👇
https://hottg.com/+PAShEb0JQpOfQH2C
https://hottg.com/+PAShEb0JQpOfQH2C
زیبایی یه آرایش به اینه که درست انجام بشه!نه اینکه فقط زیاد باشه!
توی این کانال به راحتی میتونید معجزه کانتور و هایلایت درست رو روی چهره ببینید💅💅💅💅
همراه با خود آرایی ،شیک پوشی،دیزاین ناخن .......😍
در کانال ژورنال تخصصی مد وزیبایی باما همراه باشین🎀🎀🎀
👇👇👇👇👇👇👇
https://hottg.com/+PAShEb0JQpOfQH2C
https://hottg.com/+PAShEb0JQpOfQH2C
مارشال: چرا بیخیالش شدی تد؟
تد: وقتی همیشه دنبال یکی باشی که نیست،
دیگه نمیتونی با اونایی که کنارتن وقت بگذرونی و لذت ببری...
🎥 How I meet your mother
تد: وقتی همیشه دنبال یکی باشی که نیست،
دیگه نمیتونی با اونایی که کنارتن وقت بگذرونی و لذت ببری...
🎥 How I meet your mother
HTML Embed Code: