قرار بود دخترک ده سالهای باشم در ونیز که گیسو پشت گوش انداخته، کفشهاش را بیرون آورده، پاهاش را توی آب گذاشته و در آفتابیترین حالت آسمان، به پرواز پرندهها نگاه میکند.
قرار بود مرد چهل و چند سالهای باشم که روی سنگفرش خیابانهای پاریس قدم میزند، چشم به زمین دوخته و به چشمهای زیبای زنی فکر میکند.
قرار بود پیرزنی باشم در قبیلهای سرخپوست، که نشسته و با صدایی آرامبخش و لرزان، برای نوههاش از صلح و مهربانی و عشق، قصه میبافد.
قرار بود پسرک جسوری باشم که با خانوادهی جهانگردش، لبریز اشتیاق، تمام جهان را میگردد.
قرار بود زنی باشم در هندوستان که مردی، دیوانهوار عاشق او شده و زیر پنجرهاش ساز میزند.
قرار بود پیرمرد ماهیگیری باشم در خلیج فارس، که در غروبی آرام، میان قایقش نشسته، قلاب به آب انداخته و به روزهای زیبای جوانیش فکر میکند.
من در جهانهای موازی، آدمهای زیادیام. آدمهایی که مدام از سقف خوابهام چکه میکنند...
#نرگسصرافیان_طوفان
#کافه_هنر☕️🎨📚
@cafee_art
>>Click here to continue<<