Channel: Art Cafe
#داغ عشق
روزِگارِ بدی شده
به عشق نمی اندیشند
احساس پوچی...
پنجره ها ، بسته،
بن بست ، کوچه ها
تیرگی ، شب را نمی پوشاند
خورشید گرم نیست
دیگر عشق ، داغدار معشوق نیست
عشق را همچون محکومی به اعدام دار زده اند
گاهی هم ، در صندوقچه ،
و در " رود "رها می کنند
عشق کمرنگ نه !...
بی رنگ شده است
بی تفاوتیها موج می زند
گاهی ، چشم بسته به سوی عشق
کنون ، با اندیشه هم، به سویش نمی روند
چه بر سَر خود اورده ایم
عشق را به نابودی کشانده ایم
بی وفایی ها کم نبود؟!..
عشق را هم فنا کردیم....
#گیتی_صلاحی_نژاد
#کافه_هنر☕️🎨📚
@cafee_art
روزِگارِ بدی شده
به عشق نمی اندیشند
احساس پوچی...
پنجره ها ، بسته،
بن بست ، کوچه ها
تیرگی ، شب را نمی پوشاند
خورشید گرم نیست
دیگر عشق ، داغدار معشوق نیست
عشق را همچون محکومی به اعدام دار زده اند
گاهی هم ، در صندوقچه ،
و در " رود "رها می کنند
عشق کمرنگ نه !...
بی رنگ شده است
بی تفاوتیها موج می زند
گاهی ، چشم بسته به سوی عشق
کنون ، با اندیشه هم، به سویش نمی روند
چه بر سَر خود اورده ایم
عشق را به نابودی کشانده ایم
بی وفایی ها کم نبود؟!..
عشق را هم فنا کردیم....
#گیتی_صلاحی_نژاد
#کافه_هنر☕️🎨📚
@cafee_art
2022ibrahim-erkal-askindan-yan
javan-musics.com
تقدیم به آذری ها❤️
عاشکیندان یانام یانام کول اولایم می؟
کاپیندا کالام کالام کالام کول اولایم می؟
دردیندن ایچم ایچم ایچم زیل اولایم می؟
بن سندن گچم گچم
گچیم دلیی اولایم می؟
#کافه_هنر☕️🎨📚
@cafee_art
عاشکیندان یانام یانام کول اولایم می؟
کاپیندا کالام کالام کالام کول اولایم می؟
دردیندن ایچم ایچم ایچم زیل اولایم می؟
بن سندن گچم گچم
گچیم دلیی اولایم می؟
#کافه_هنر☕️🎨📚
@cafee_art
آقای صالحی دوست صمیمی پدرم بود. مردی کوتاه قد، با سیبیل هیتلری و موهای جوگندمی. یک شانهاش نسبت به شانه دیگرش کوتاهتر به نظر میرسید. خودش میگفت برای این بوده که کیف مدرسهاش را همیشه روی یک دوشش میانداخته، البته این را میگفت تا من و پسرش را بترساند تا کوله مدرسهمان را روی هر دو دوشمان بیندازیم. آقای صالحی دوازدهم فروردین به خانه ما آمد تا فردای آن روز را با ماشین جدیدی که خریده بود به باغش برویم. از برنامههای فردا، جوری تعریف میکرد که ما توی ذهنمان از آن یک المپیک ساخته بودیم. فوتبال با حضور همهی اعضای خانواده، تاب بازی، هفت سنگ، شنا توی استخر و هزاران چیز دیگری که قولش را به ما داد. ساعت هفت صبح سیزدهم فروردین، آقای صالحی برای همیشه جوری خوابید که هیچ امیدی به بیدار شدنش نبود. مردی که هزار وعده و وعید به ما بچهها داده بود، جوری روی پتوی پلنگی قدیمی پدربزرگم دراز کشیده بود که انگار صد سال از آخرین شبی که توانسته بخوابد گذشته است. این اولین فقدان جدی بود که در زندگی تجربه میکردم. جای خالی چیزهایی که شب را به شوق داشتن آنها به صبح رسانده بودم، همراه شده بود با مرگ یکی از نزدیکترین آدمها به خانوادهام و دیدن آدمی که پر از شوق زندگی بود و به یکباره عشق و میل به زنده ماندن در او خاموش میشد احساس عجیبی در من ایجاد میکرد. حس میکردم تمام آن کارهای لذت بخش برایم بیمعنی شدهاند، چون آدمی که با او و کنارش خیلی خوش میگذشت در عرض چند ساعت همه چیز را گذاشته و رفته است. مرگ صمیمیترین دوست پدرم، برای روزهایی باعث میشد که واکنشم نسبت به چیزهای زیبایی که در زندگی میبینم بیتفاوتی باشد، هر چه که بود آن موقع معنی این حرف پدرم را خوب فهمیدم، در همیشه روی یک پاشنه نمیچرخد.
#سعید_سجادیان
#کافه_هنر☕️🎨📚
@cafee_art
#سعید_سجادیان
#کافه_هنر☕️🎨📚
@cafee_art
.
تکههای بزرگتر با خاکانداز تکههای کوچکتر را از کف اتاق، روی سینک، درز دیوار و در جمع میکنند. قلبم هزار تکه شده است
تکههای بزرگتر با خاکانداز تکههای کوچکتر را از کف اتاق، روی سینک، درز دیوار و در جمع میکنند. قلبم هزار تکه شده است
.
+غمگینید آقا؟
_بله.
+چرا؟
_هیچچیز یادم نمیآید. شما چطور؟
+بله.
_چرا؟
+ همهچیز یادم میآید..
+غمگینید آقا؟
_بله.
+چرا؟
_هیچچیز یادم نمیآید. شما چطور؟
+بله.
_چرا؟
+ همهچیز یادم میآید..
To Ke Nisti
Hayedeh
خانوم هایده که میخونن، آدمای نسل ما بیاختیار پرت میشن به جاده چالوس و خنکی سیاهبیشه وسط تابستون و شوق رسیدن به دریا.
چی شدیم؟ اون بچههای سرخوش کجا گم شدن؟ کی پس قراره بگیم آخیش؟
خانوم ما خیلی دلمون گرفته، بخون، صداتو قربون...
چی شدیم؟ اون بچههای سرخوش کجا گم شدن؟ کی پس قراره بگیم آخیش؟
خانوم ما خیلی دلمون گرفته، بخون، صداتو قربون...
زنی باکفش های پاشنه بلند،
که نگاهش بوی انار ترش میدهد.
به گوش هایش برگ های خرمالو
آویزان کرده ؛
به کوچه های
بن بست که میرسد؛
لبخندریزی میزند.
ازلبهای ارغوانیش
عشوه میبارد،
پاییزخیرندیده
برای هرکس که سفره
دلش راپهن میکند؛
دل آشوبیش بیشتر
میشود،
نافش راازسربیحوصلگی
وانتظاربریده اند،
چشمهای بی قرارش
سیاهی شبهارامیبلعد.
بیصداروی ایوان سنگی
قدم میزند،
وقتی همه خوابیدند؛
ازنارون پیر،
سرخُ وزرد
بوسه میگیرد...
#صبا_پورنگار
#کافه_هنر☕️🎨📚
@cafee_art
که نگاهش بوی انار ترش میدهد.
به گوش هایش برگ های خرمالو
آویزان کرده ؛
به کوچه های
بن بست که میرسد؛
لبخندریزی میزند.
ازلبهای ارغوانیش
عشوه میبارد،
پاییزخیرندیده
برای هرکس که سفره
دلش راپهن میکند؛
دل آشوبیش بیشتر
میشود،
نافش راازسربیحوصلگی
وانتظاربریده اند،
چشمهای بی قرارش
سیاهی شبهارامیبلعد.
بیصداروی ایوان سنگی
قدم میزند،
وقتی همه خوابیدند؛
ازنارون پیر،
سرخُ وزرد
بوسه میگیرد...
#صبا_پورنگار
#کافه_هنر☕️🎨📚
@cafee_art
جهان با دکمه ی پیراهن من شروع می شود
هیچ زنی در چشم های تو
به اندازه ی من
گریه نکرده است
و تنها من می دانم که خون قاعده گی
تنها قاعده ی زیستن بود
تا خونی ریخته نشود
زمین بارور نخواهد شد
من باکره می میرم
حتی اگر هزاران کودک
نام مادرشان آیدا باشد
#آیدا_مجید_آبادی
#کافه_هنر☕️🎨📚
@cafee_art
هیچ زنی در چشم های تو
به اندازه ی من
گریه نکرده است
و تنها من می دانم که خون قاعده گی
تنها قاعده ی زیستن بود
تا خونی ریخته نشود
زمین بارور نخواهد شد
من باکره می میرم
حتی اگر هزاران کودک
نام مادرشان آیدا باشد
#آیدا_مجید_آبادی
#کافه_هنر☕️🎨📚
@cafee_art
قرار بود دخترک ده سالهای باشم در ونیز که گیسو پشت گوش انداخته، کفشهاش را بیرون آورده، پاهاش را توی آب گذاشته و در آفتابیترین حالت آسمان، به پرواز پرندهها نگاه میکند.
قرار بود مرد چهل و چند سالهای باشم که روی سنگفرش خیابانهای پاریس قدم میزند، چشم به زمین دوخته و به چشمهای زیبای زنی فکر میکند.
قرار بود پیرزنی باشم در قبیلهای سرخپوست، که نشسته و با صدایی آرامبخش و لرزان، برای نوههاش از صلح و مهربانی و عشق، قصه میبافد.
قرار بود پسرک جسوری باشم که با خانوادهی جهانگردش، لبریز اشتیاق، تمام جهان را میگردد.
قرار بود زنی باشم در هندوستان که مردی، دیوانهوار عاشق او شده و زیر پنجرهاش ساز میزند.
قرار بود پیرمرد ماهیگیری باشم در خلیج فارس، که در غروبی آرام، میان قایقش نشسته، قلاب به آب انداخته و به روزهای زیبای جوانیش فکر میکند.
من در جهانهای موازی، آدمهای زیادیام. آدمهایی که مدام از سقف خوابهام چکه میکنند...
#نرگس_صرافیان_طوفان
#کافه_هنر☕️🎨📚
@cafee_art
قرار بود مرد چهل و چند سالهای باشم که روی سنگفرش خیابانهای پاریس قدم میزند، چشم به زمین دوخته و به چشمهای زیبای زنی فکر میکند.
قرار بود پیرزنی باشم در قبیلهای سرخپوست، که نشسته و با صدایی آرامبخش و لرزان، برای نوههاش از صلح و مهربانی و عشق، قصه میبافد.
قرار بود پسرک جسوری باشم که با خانوادهی جهانگردش، لبریز اشتیاق، تمام جهان را میگردد.
قرار بود زنی باشم در هندوستان که مردی، دیوانهوار عاشق او شده و زیر پنجرهاش ساز میزند.
قرار بود پیرمرد ماهیگیری باشم در خلیج فارس، که در غروبی آرام، میان قایقش نشسته، قلاب به آب انداخته و به روزهای زیبای جوانیش فکر میکند.
من در جهانهای موازی، آدمهای زیادیام. آدمهایی که مدام از سقف خوابهام چکه میکنند...
#نرگس_صرافیان_طوفان
#کافه_هنر☕️🎨📚
@cafee_art
جراحت هیچ زخمی
دیگر به دلم نمی ماند!
می دانی ؟
آدم ها یکبار یک جایی می روند ...
هستند، ولی نیستند!
حرف میزنند و لالند
می خندند و بارانند.
جراحت هیچ زخمی
دیگر به دلم نمی ماند.
مدتهاست
رفته ام ...
#معصومه_صابر
#کافه_هنر☕️🎨📚
@cafee_art
دیگر به دلم نمی ماند!
می دانی ؟
آدم ها یکبار یک جایی می روند ...
هستند، ولی نیستند!
حرف میزنند و لالند
می خندند و بارانند.
جراحت هیچ زخمی
دیگر به دلم نمی ماند.
مدتهاست
رفته ام ...
#معصومه_صابر
#کافه_هنر☕️🎨📚
@cafee_art
.
قانون عشق است
که حال دلمان اینگونه بهانه گیر شود
گاهی سرشار و سرمست
گاهی بیقرار
و بچسبد به گوشه قلبمانُ
شب هنگام با خیالی
با رویایی
زیر و رو کند دنیایمان را
#باران_مقدم
#کافه_هنر☕️🎨📚
@cafee_art
قانون عشق است
که حال دلمان اینگونه بهانه گیر شود
گاهی سرشار و سرمست
گاهی بیقرار
و بچسبد به گوشه قلبمانُ
شب هنگام با خیالی
با رویایی
زیر و رو کند دنیایمان را
#باران_مقدم
#کافه_هنر☕️🎨📚
@cafee_art
توی کتاب ″و هر روز صبح راه خانه دورتر و دورتر میشود″، یه جا نوآ از پدربزرگش میپرسه:
«چطوری عاشقش شدی؟»
و پدربزرگش جواب میده:«به نظرم اون توی قلب من گم شده و نمیتونه راه خروج رو پیدا کنه. هیچوقت توی زندگی از خودم نپرسیدم چطوری عاشقش شدم. فقط شدم.»
به نظرم این میتونه خالصانه ترین نوع عشق باشه.
«چطوری عاشقش شدی؟»
و پدربزرگش جواب میده:«به نظرم اون توی قلب من گم شده و نمیتونه راه خروج رو پیدا کنه. هیچوقت توی زندگی از خودم نپرسیدم چطوری عاشقش شدم. فقط شدم.»
به نظرم این میتونه خالصانه ترین نوع عشق باشه.
Bi Ehsas Didi Goftam tahe In Rabete bonbaste
Shadmehr Aghili
.
میدانست
تا تمامی قلبش را
بهگونهٔ گل سرخی
بر سینه سنجاق نکرده است
زیبا نمیشود
اکنون با چمدانی در دست
و گل سرخی بر سینه
آوارهٔ جهان است و
رؤیت آن همه زیبایی را هنوز
آینهای نیافته است
میدانست
تا تمامی قلبش را
بهگونهٔ گل سرخی
بر سینه سنجاق نکرده است
زیبا نمیشود
اکنون با چمدانی در دست
و گل سرخی بر سینه
آوارهٔ جهان است و
رؤیت آن همه زیبایی را هنوز
آینهای نیافته است
توی گروه دوستیمان مینویسم
گمانم
فردا
مبلم
برسد
و بچهها برای این دستاورد نرم و مهمم قلب و دست میفرستند
بعد دربارهی غذاساز حرف میزنیم. اینکه چندکاره باشد خوب است؟ و اصلا آدم با همهی کارههایش کار میکند؟
من میگویم که یک مخلوطکن و یک همزن لازم دارم و تمام.
ف میگوید خردکن هم خیلی کارراهانداز است.
میم میپرسد جنگ شد؟
ف جواب میدهد نه و بعد حدس و گمانش را در باب جنگ میگوید.
بعد مینویسد
زیستن توی خاورمیانه چه عجیب است!
وقتی داریم از جنگ حرف میزنیم که قبلش موضوع بحث، غذاساز و خرید لوازم خانه بوده
یادم میآید که یکبار با همین جمع دربارهی افسردگی حرف میزدیم. یکیمان گفت اگر زندگی همین امروز، نقطهاش را بگذارد و تمام شود، هیچ تکان نمیخورم. چون چیزی مرا به جنگِ بیشتر وانمیدارد.
بعد موضوع را بسط دادیم و عمیقتر از ناکامیها و رؤیاها گفتیم و یک لحظه خودمان را یافتیم که داریم از برنامهریزی برای فریز تخمک حرف میزنیم. اینکه چند سال وقت داریم و بهتر است از کی اقدام کنیم؟
فکر میکنم که زیستن، نه تنها در خاورمیانه که در هر جغرافیایی، چیز بسیار عجیبیست.
آنقدر عجیب که ما در میانهی افسردگی و بریدنها، به هر دری میزنیم که ادامه پیدا کنیم.
چون درنهایت زور زندگی از همهی اینها بیشتر است.
البته در اغلب مواقع!
#سارا_آناهید
#کافه_هنر☕️🎨📚
@cafee_art
گمانم
فردا
مبلم
برسد
و بچهها برای این دستاورد نرم و مهمم قلب و دست میفرستند
بعد دربارهی غذاساز حرف میزنیم. اینکه چندکاره باشد خوب است؟ و اصلا آدم با همهی کارههایش کار میکند؟
من میگویم که یک مخلوطکن و یک همزن لازم دارم و تمام.
ف میگوید خردکن هم خیلی کارراهانداز است.
میم میپرسد جنگ شد؟
ف جواب میدهد نه و بعد حدس و گمانش را در باب جنگ میگوید.
بعد مینویسد
زیستن توی خاورمیانه چه عجیب است!
وقتی داریم از جنگ حرف میزنیم که قبلش موضوع بحث، غذاساز و خرید لوازم خانه بوده
یادم میآید که یکبار با همین جمع دربارهی افسردگی حرف میزدیم. یکیمان گفت اگر زندگی همین امروز، نقطهاش را بگذارد و تمام شود، هیچ تکان نمیخورم. چون چیزی مرا به جنگِ بیشتر وانمیدارد.
بعد موضوع را بسط دادیم و عمیقتر از ناکامیها و رؤیاها گفتیم و یک لحظه خودمان را یافتیم که داریم از برنامهریزی برای فریز تخمک حرف میزنیم. اینکه چند سال وقت داریم و بهتر است از کی اقدام کنیم؟
فکر میکنم که زیستن، نه تنها در خاورمیانه که در هر جغرافیایی، چیز بسیار عجیبیست.
آنقدر عجیب که ما در میانهی افسردگی و بریدنها، به هر دری میزنیم که ادامه پیدا کنیم.
چون درنهایت زور زندگی از همهی اینها بیشتر است.
البته در اغلب مواقع!
#سارا_آناهید
#کافه_هنر☕️🎨📚
@cafee_art
دستهای بی خرما
دستهای ما
کوتاه بود
و خرماها
بر نخیل
ما دستهای خود را بریدیم
و به سوی خرماها
پرتاب
کردیم
خرما
فراوان
بر زمین ریخت
ولی ما دیگر
دست
نداشتیم.
#کیومرث_منشیزاده
#قرمزتر_از_سفید
کتاب اوّل: #رادیکال_صفر
#کافه_هنر☕️🎨📚
@cafee_art
دستهای ما
کوتاه بود
و خرماها
بر نخیل
ما دستهای خود را بریدیم
و به سوی خرماها
پرتاب
کردیم
خرما
فراوان
بر زمین ریخت
ولی ما دیگر
دست
نداشتیم.
#کیومرث_منشیزاده
#قرمزتر_از_سفید
کتاب اوّل: #رادیکال_صفر
#کافه_هنر☕️🎨📚
@cafee_art
به باریکهٔ نوری چنگ انداختم که یک روز توی قلبم بود. برای آدمها امید خواستم و رویاهای بزرگ. همان چیزهایی که ندارمشان. دیگر ندارمشان.
Didi @musicir
Hamid Hiraad
.
در گلوی من ماهیها ساکت شدهاند .
مردهاند؟ نمیدانم
رفتهاند؟ نمیدانم
در من قبرستانیست که همه مردگانش آرزوی آزادی داشتند ...
در گلوی من ماهیها ساکت شدهاند .
مردهاند؟ نمیدانم
رفتهاند؟ نمیدانم
در من قبرستانیست که همه مردگانش آرزوی آزادی داشتند ...
بغلم کن که سخت میترسم
از گلوله، صدای موشکها
بغلم کن که جنگ بیرحم است
نگرانم برای کودکها...
بغلم کن نبینم انسان را؛
تشنهی جنگ و آتشافروزی
بیگناهان به وحشت افتادند
اینکه اسمش نبود پیروزی!
بغلم کن ز یاد من برود
هرچه دیدم، شنیدم و خواندم
بغلم کن، پناه بر بغلت!!!
من ز تسکینِ خویش، درماندم...
#نرگس_صرافیان_طوفان
#کافه_هنر☕️🎨📚
@cafee_art
از گلوله، صدای موشکها
بغلم کن که جنگ بیرحم است
نگرانم برای کودکها...
بغلم کن نبینم انسان را؛
تشنهی جنگ و آتشافروزی
بیگناهان به وحشت افتادند
اینکه اسمش نبود پیروزی!
بغلم کن ز یاد من برود
هرچه دیدم، شنیدم و خواندم
بغلم کن، پناه بر بغلت!!!
من ز تسکینِ خویش، درماندم...
#نرگس_صرافیان_طوفان
#کافه_هنر☕️🎨📚
@cafee_art
HTML Embed Code: