آقای صالحی دوست صمیمی پدرم بود. مردی کوتاه قد، با سیبیل هیتلری و موهای جوگندمی. یک شانهاش نسبت به شانه دیگرش کوتاهتر به نظر میرسید. خودش میگفت برای این بوده که کیف مدرسهاش را همیشه روی یک دوشش میانداخته، البته این را میگفت تا من و پسرش را بترساند تا کوله مدرسهمان را روی هر دو دوشمان بیندازیم. آقای صالحی دوازدهم فروردین به خانه ما آمد تا فردای آن روز را با ماشین جدیدی که خریده بود به باغش برویم. از برنامههای فردا، جوری تعریف میکرد که ما توی ذهنمان از آن یک المپیک ساخته بودیم. فوتبال با حضور همهی اعضای خانواده، تاب بازی، هفت سنگ، شنا توی استخر و هزاران چیز دیگری که قولش را به ما داد. ساعت هفت صبح سیزدهم فروردین، آقای صالحی برای همیشه جوری خوابید که هیچ امیدی به بیدار شدنش نبود. مردی که هزار وعده و وعید به ما بچهها داده بود، جوری روی پتوی پلنگی قدیمی پدربزرگم دراز کشیده بود که انگار صد سال از آخرین شبی که توانسته بخوابد گذشته است. این اولین فقدان جدی بود که در زندگی تجربه میکردم. جای خالی چیزهایی که شب را به شوق داشتن آنها به صبح رسانده بودم، همراه شده بود با مرگ یکی از نزدیکترین آدمها به خانوادهام و دیدن آدمی که پر از شوق زندگی بود و به یکباره عشق و میل به زنده ماندن در او خاموش میشد احساس عجیبی در من ایجاد میکرد. حس میکردم تمام آن کارهای لذت بخش برایم بیمعنی شدهاند، چون آدمی که با او و کنارش خیلی خوش میگذشت در عرض چند ساعت همه چیز را گذاشته و رفته است. مرگ صمیمیترین دوست پدرم، برای روزهایی باعث میشد که واکنشم نسبت به چیزهای زیبایی که در زندگی میبینم بیتفاوتی باشد، هر چه که بود آن موقع معنی این حرف پدرم را خوب فهمیدم، در همیشه روی یک پاشنه نمیچرخد.
#سعید_سجادیان
#کافه_هنر☕️🎨📚
@cafee_art
>>Click here to continue<<