TG Telegram Group & Channel
[ 🖤جادویِ‌ یِک‌ جَهَتـ❱❱❱❱ ] | United States America (US)
Create: Update:

'مهدکودک تو یه قسمت دیگه دیگه از ساختمونه،' اون گفت. 'به.خاطر همینه که نمی‌تونی اسمت رو روی در کلاس‌ها پیدا کنی.' هنوز هم دستش روی شونه‌ی من بود. اون اضافه کرد: 'روز اول همیشه و برای همه ترسناکه. من هم روز اولی که اومدم اینجا تقریبا داشتم می‌مردم ولی ببین تو هنوز زنده‌ای.' وقتی جوابی ندادم، دستِ جولیا از روی شونه‌م سُر خورد و پایین افتاد و گفت، 'این طرفیه. من بهت نشون می‌دم.' و بعد جولیا به راه افتاد و من هم بعد از این که چند ثانیه راه رفتنش رو نگاه کردم پشتش به راه افتادم. جوری راه میرفت که انگار داره از خیابون South Downs می‌گذره. به دنبالش راه افتادم.

توهم روز اولی که به موزه رفتی این احساس رو داشتی پاتریک؟ حس می‌کردم اون‌ها قرار بود شخص دیگه‌ای رو استخدام کنن ولی اشتباهاً نامه‌های اداری رو به آدرس من فرستاده بودن. تو هم این رو حس کردی؟ به‌هرحال این احساس من بود. و همچنین من مطمئن بودم که قصد دارم استفراغ کنم. داشتم فکر می‌کردم که خانوم جولیا هارکورت چه طوری قراره با این موضوع برخورد کنه که یه زن بزرگسال مثل من یک دفعه رنگش می‌پره و عرق می‌کنه و بعد هم کاشی‌های راهروی مدرسه از صبحونه‌ای که تا چند ثانیه پیش تو معده ش بود کثیف میشه؟

من استفراغ نکردم و به جاش به همراه خانم هارکورت به بخش مهدکودک رفتیم که یه ورودی جدا پشت ساختمون اصلی مدرسه داشت.

کلاسی که جولیا من رو به طرفش هدایت کرده بود، نورانی بود و من حتی از همون روز اول می‌دونستم که می‌تونم از این نور بی‌کیفیت بهره ببرم. پنجره‌های بلند کلاس با پرده‌های گلدار به طور نصفه نیمه پوشیده شده بودن و حتی با این‌که نمی‌تونستم گرد و خاکی که روشون نشسته رو ببینم ولی بوش رو حس می‌کردم. کف زمین چوبی بود و بر عکس راهروها درخشان نبود. تخته سیاه بالای کلاس قرار گرفته بود و هنوز هم می‌شد رد دست نوشته‌های معلم قبلی رو روی اون دید. عبارت "ژانویه 1957" در سمت چپ بالای تخته دیده می‌شد که با حروف بزرگ نوشته شده بود. کنار تخته سیاه یه میز و صندلی بزرگ بود و کنار میز و صندلی هم یه دیگ بخار جا گرفته بود که با سیم دورش احاطه شدا بود. میز‌های کوتاه چوبی که برای بچه ها بود به ردیف چیده شده بودن و به غیر از نوری که سعی می‌کرد از میونِ پنجره به داخل کلاس بتابه بقیه‌ی چیزها کاملا افسرده کننده به نظر می‌اومدن.

وقتی که قدم به داخل کلاس گذاشتم بخش ویژه‌ی کلاسم رو دیدم. یه گوشه بین در کلاس و کمد لوازم تحریر و پنجره بود. مثل یه فرو رفتگی بین در و کمد که داخلش یه فرش و چند تا بالشتک گذاشته بودن. هیچ‌کدوم از کلاس‌هایی که تو دوره‌ی آموزشیم دیده بودم این ویژگی رو نداشتن و بعد من با دیدن اون باشتک‌های نرم چند قدم به عقب رفتم.
~~~
ادامه دارد...
💚• #MyPoliceMan • #Part_1 • #Chapter_4
💚hottg.com/MagicOneD

[ 🖤جادویِ‌ یِک‌ جَهَتـ❱❱❱❱ ]
"فصل اول - قسمت چهارم - بخش A" صبح اون روز با لرزیدن در راهرو به ملیله‌ی بزرگ St Luke روی دیوار نگاه کردم. یه مرد با چهره‌ای ملایم و ریش‌های مرتب و کوتاه شده اونجا ایستاده بود و هیچ معنایی واسه‌م نداشت. توی اون لحظه من به تام فکر کردم که اگه به جای اون مرد…
'مهدکودک تو یه قسمت دیگه دیگه از ساختمونه،' اون گفت. 'به.خاطر همینه که نمی‌تونی اسمت رو روی در کلاس‌ها پیدا کنی.' هنوز هم دستش روی شونه‌ی من بود. اون اضافه کرد: 'روز اول همیشه و برای همه ترسناکه. من هم روز اولی که اومدم اینجا تقریبا داشتم می‌مردم ولی ببین تو هنوز زنده‌ای.' وقتی جوابی ندادم، دستِ جولیا از روی شونه‌م سُر خورد و پایین افتاد و گفت، 'این طرفیه. من بهت نشون می‌دم.' و بعد جولیا به راه افتاد و من هم بعد از این که چند ثانیه راه رفتنش رو نگاه کردم پشتش به راه افتادم. جوری راه میرفت که انگار داره از خیابون South Downs می‌گذره. به دنبالش راه افتادم.

توهم روز اولی که به موزه رفتی این احساس رو داشتی پاتریک؟ حس می‌کردم اون‌ها قرار بود شخص دیگه‌ای رو استخدام کنن ولی اشتباهاً نامه‌های اداری رو به آدرس من فرستاده بودن. تو هم این رو حس کردی؟ به‌هرحال این احساس من بود. و همچنین من مطمئن بودم که قصد دارم استفراغ کنم. داشتم فکر می‌کردم که خانوم جولیا هارکورت چه طوری قراره با این موضوع برخورد کنه که یه زن بزرگسال مثل من یک دفعه رنگش می‌پره و عرق می‌کنه و بعد هم کاشی‌های راهروی مدرسه از صبحونه‌ای که تا چند ثانیه پیش تو معده ش بود کثیف میشه؟

من استفراغ نکردم و به جاش به همراه خانم هارکورت به بخش مهدکودک رفتیم که یه ورودی جدا پشت ساختمون اصلی مدرسه داشت.

کلاسی که جولیا من رو به طرفش هدایت کرده بود، نورانی بود و من حتی از همون روز اول می‌دونستم که می‌تونم از این نور بی‌کیفیت بهره ببرم. پنجره‌های بلند کلاس با پرده‌های گلدار به طور نصفه نیمه پوشیده شده بودن و حتی با این‌که نمی‌تونستم گرد و خاکی که روشون نشسته رو ببینم ولی بوش رو حس می‌کردم. کف زمین چوبی بود و بر عکس راهروها درخشان نبود. تخته سیاه بالای کلاس قرار گرفته بود و هنوز هم می‌شد رد دست نوشته‌های معلم قبلی رو روی اون دید. عبارت "ژانویه 1957" در سمت چپ بالای تخته دیده می‌شد که با حروف بزرگ نوشته شده بود. کنار تخته سیاه یه میز و صندلی بزرگ بود و کنار میز و صندلی هم یه دیگ بخار جا گرفته بود که با سیم دورش احاطه شدا بود. میز‌های کوتاه چوبی که برای بچه ها بود به ردیف چیده شده بودن و به غیر از نوری که سعی می‌کرد از میونِ پنجره به داخل کلاس بتابه بقیه‌ی چیزها کاملا افسرده کننده به نظر می‌اومدن.

وقتی که قدم به داخل کلاس گذاشتم بخش ویژه‌ی کلاسم رو دیدم. یه گوشه بین در کلاس و کمد لوازم تحریر و پنجره بود. مثل یه فرو رفتگی بین در و کمد که داخلش یه فرش و چند تا بالشتک گذاشته بودن. هیچ‌کدوم از کلاس‌هایی که تو دوره‌ی آموزشیم دیده بودم این ویژگی رو نداشتن و بعد من با دیدن اون باشتک‌های نرم چند قدم به عقب رفتم.
~~~
ادامه دارد...
💚• #MyPoliceMan • #Part_1 • #Chapter_4
💚hottg.com/MagicOneD


>>Click here to continue<<

[ 🖤جادویِ‌ یِک‌ جَهَتـ❱❱❱❱ ]




Share with your best friend
VIEW MORE

United States America Popular Telegram Group (US)