از لحظه که به یاد دارم
مرگ برایم ترسناک نبود
اما دلیلی هم برای مردن نداشتم
اغلب انسان ها میگویند اگر میدانستم هرگز این کار را نمیکردم ولی من از عواقب همه چیز آگاه بودم.
اکثرا دعوا ها و بحث برایم بی معنی و پوچ بود.
دوست داشتم کوتاه و واضح صحبت کنم بنظرم اینگونه میشد جلوی تمام جنگ ها را گرفت.
ولی باز هم قدرتش را نداشتم.
بعد ها فهمیدم کاری از دست من ساخته نیست
باید سکوت کنم ، ببینم ، بشنوم و حس کنم تا که دلیلی پیدا شود.
و در نهایت من فقط کسی بود که در تاریکی جنگل نمیترسید و آرام میشد ، با بارش باران میبارید ، با طلوع خورشید میدرخشید و در زیر نور ماه آرام میگرفت.
>>Click here to continue<<