کلاغها
شکسته و پیر
نشستهاند بر بلندترین شاخه درخت نارون
بیرمق
آمدن بهار را جار میزنند
قار، قار، قار...
آفتاب
خمار
نگاه تنبل خود را
در خلوت کوچه پهن میکند
بار سنگینِ آهی را به دوش دارد
زنی
که
با زنبیل خالی از بازار باز میگردد
من
قلم را ول میکنم لای دفتر شعر
برمیخیزم…
@Taalibakhshi
@E_F_T
@vedda
>>Click here to continue<<