TG Telegram Group & Channel
سيرة الرسول(مولوی عبدالرحمن خوافی) | United States America (US)
Create: Update:

🌴🕋🕌

از داغ‌ترین ریگ‌های مکّه تا بلندترین مقام در بهشت ؛
خلاصه زندگی نامه سیّدنا بلال ( رض ) ...

بلال در مکّه بَرده‌ای بود در چنگال ابوجهل و امیه بن خلف.

تنش سیاه بود ، ولی دلش سپید‌تر از سپیده‌دم …
وقتی محمدِ امین (ص) به پیامبری رسید ،
بلال نخستین صداهایی بود که به اللهُ أحد دل سپرد …

اما این دل‌سپردن ، ارزان نبود …
بلال را کشاندند به بیابان ،
او را روی ریگ‌های آتش‌گون انداختند ، سنگی سنگین بر سینه‌اش ، و فریاد زدند :
دست بردار از خدای محمد!

اما بلال ، با صدایی که از دل می‌آمد ، فقط یک جمله گفت :

«أحدٌ، أحد…صمد صمد»
(فقط یکی… فقط او…آری او بی نیاز هستی )

نقطه‌ی عطف ؛ آزادی برای خدا

ابوبکر رضی‌الله‌عنه آمد …
دید بلال با بدن زخمی، اما دلی آرام در آن بیابان دراز کشیده …
و او را خرید … نه برای برده‌داری ، بلکه برای آزادی .

و بلال آزاد شد … و شد مؤذن رسول‌الله (ص).

صوتی که آسمان را لرزاند …

هر صبح ، بلال بالا می‌رفت …
روی مسجد ، مقابل چشمان پیامبر (ص) …
و می‌گفت :

اللهُ أکبر، اللهُ أکبر…

و دل پیامبر می‌لرزید ، اشک در چشمان صحابه می‌نشست.
بلال دیگر فقط غلام نبود …
او صدای ایمان شده بود .

اما روزی … روزی مدینه نفسش را برید .

رسول‌الله صلی‌الله‌علیه‌وسلم از دنیا رفت .
و بلال ؟ دلش دیگر توان گفتن أشهد أن محمدًا رسول‌الله را نداشت …
وقتی به این جمله می‌رسید ، اشک راه گلویش را می‌بست .

گفت :
دیگر اذان نمی‌گویم … نمی‌توانم . نه در مدینه ، نه در هیچ جا ...

رفت به شام … و فقط سکوت اختیار کرد .

بازگشت بلال … و اشکی که مدینه را شست ؛

سال‌ها گذشت ... ؛
روزی بلال به مدینه بازگشت .
نوه‌های پیامبر (ص) ، حسن و حسین (رض)، با دستان کوچکش آمدند نزدش و گفتند :
ای بلال ، برایمان اذان بگو ، همان‌طور که برای جدّمان می‌گفتی …

بلال نتوانست نه بگوید … !
رفت بالا ، ایستاد ، نفسش را در دل جمع کرد …
و گفت :

اللهُ أکبر، اللهُ أکبر…

و وقتی به أشهد أن محمدًا رسولُ الله رسید …

صدای گریه بلند شد …
مدینه فریاد زد ، خانه‌ها لرزید ، مردم از خانه‌ها دویدند بیرون ،
همه با چشمان خیس می‌پرسیدند :
مگر رسول‌الله (ص) برگشته؟ مگر پیامبر زنده شده؟

بلال هم گریست …
و آن اذان ، آخرین اذان زندگی‌اش شد …

بلال … مردی که پیامبر ، قدم‌هایش را در بهشت شنید …

کسی که نه نسَبی بلند داشت ، نه ظاهری شاهانه …
اما صدای ایمانش ، تاریخ را لرزاند .

رسول‌الله (ص) به او فرمود :
«ای بلال ! دیشب در بهشت صدای قدم‌هایت را جلوتر از خودم شنیدم…»


آری … !
بلال هنوز اذان می‌گوید …
در دل هر مؤمنی که خالص است …
در دل هرکسی که با اشک می‌گوید: أشهد أن محمدًا رسول‌الله ...


@siratalrasool

🌴🕋🕌

از داغ‌ترین ریگ‌های مکّه تا بلندترین مقام در بهشت ؛
خلاصه زندگی نامه سیّدنا بلال ( رض ) ...

بلال در مکّه بَرده‌ای بود در چنگال ابوجهل و امیه بن خلف.

تنش سیاه بود ، ولی دلش سپید‌تر از سپیده‌دم …
وقتی محمدِ امین (ص) به پیامبری رسید ،
بلال نخستین صداهایی بود که به اللهُ أحد دل سپرد …

اما این دل‌سپردن ، ارزان نبود …
بلال را کشاندند به بیابان ،
او را روی ریگ‌های آتش‌گون انداختند ، سنگی سنگین بر سینه‌اش ، و فریاد زدند :
دست بردار از خدای محمد!

اما بلال ، با صدایی که از دل می‌آمد ، فقط یک جمله گفت :

«أحدٌ، أحد…صمد صمد»
(فقط یکی… فقط او…آری او بی نیاز هستی )

نقطه‌ی عطف ؛ آزادی برای خدا

ابوبکر رضی‌الله‌عنه آمد …
دید بلال با بدن زخمی، اما دلی آرام در آن بیابان دراز کشیده …
و او را خرید … نه برای برده‌داری ، بلکه برای آزادی .

و بلال آزاد شد … و شد مؤذن رسول‌الله (ص).

صوتی که آسمان را لرزاند …

هر صبح ، بلال بالا می‌رفت …
روی مسجد ، مقابل چشمان پیامبر (ص) …
و می‌گفت :

اللهُ أکبر، اللهُ أکبر…

و دل پیامبر می‌لرزید ، اشک در چشمان صحابه می‌نشست.
بلال دیگر فقط غلام نبود …
او صدای ایمان شده بود .

اما روزی … روزی مدینه نفسش را برید .

رسول‌الله صلی‌الله‌علیه‌وسلم از دنیا رفت .
و بلال ؟ دلش دیگر توان گفتن أشهد أن محمدًا رسول‌الله را نداشت …
وقتی به این جمله می‌رسید ، اشک راه گلویش را می‌بست .

گفت :
دیگر اذان نمی‌گویم … نمی‌توانم . نه در مدینه ، نه در هیچ جا ...

رفت به شام … و فقط سکوت اختیار کرد .

بازگشت بلال … و اشکی که مدینه را شست ؛

سال‌ها گذشت ... ؛
روزی بلال به مدینه بازگشت .
نوه‌های پیامبر (ص) ، حسن و حسین (رض)، با دستان کوچکش آمدند نزدش و گفتند :
ای بلال ، برایمان اذان بگو ، همان‌طور که برای جدّمان می‌گفتی …

بلال نتوانست نه بگوید … !
رفت بالا ، ایستاد ، نفسش را در دل جمع کرد …
و گفت :

اللهُ أکبر، اللهُ أکبر…

و وقتی به أشهد أن محمدًا رسولُ الله رسید …

صدای گریه بلند شد …
مدینه فریاد زد ، خانه‌ها لرزید ، مردم از خانه‌ها دویدند بیرون ،
همه با چشمان خیس می‌پرسیدند :
مگر رسول‌الله (ص) برگشته؟ مگر پیامبر زنده شده؟

بلال هم گریست …
و آن اذان ، آخرین اذان زندگی‌اش شد …

بلال … مردی که پیامبر ، قدم‌هایش را در بهشت شنید …

کسی که نه نسَبی بلند داشت ، نه ظاهری شاهانه …
اما صدای ایمانش ، تاریخ را لرزاند .

رسول‌الله (ص) به او فرمود :
«ای بلال ! دیشب در بهشت صدای قدم‌هایت را جلوتر از خودم شنیدم…»


آری … !
بلال هنوز اذان می‌گوید …
در دل هر مؤمنی که خالص است …
در دل هرکسی که با اشک می‌گوید: أشهد أن محمدًا رسول‌الله ...


@siratalrasool


>>Click here to continue<<

سيرة الرسول(مولوی عبدالرحمن خوافی)




Share with your best friend
VIEW MORE

United States America Popular Telegram Group (US)