TG Telegram Group & Channel
سيرة الرسول(مولوی عبدالرحمن خوافی) | United States America (US)
Create: Update:

🌴🕋🕌

هاجر: بانوی صحرا و چشمه‌ی جاویدان ایمان

در سرزمینی خشک و بی‌آب و علف، میان تپه‌های سنگلاخ و ریگ‌های سوزان، کاروان کوچکی ایستاد. ابراهیم خلیل الله (علیه السلام)، همسرش هاجر و فرزند شیرخوارشان اسماعیل (علیه السلام) تنها مسافران این کاروان بودند. فرمان خدا بود: «ای ابراهیم! همسر و فرزندت را در این وادی بی‌آب و گیاه سکنا ده.»

هاجر، بانویی با ایمانی پولادین و قلبی سرشار از تسلیم در برابر اراده‌ی پروردگار، با چشمانی نگران اما مطمئن، به چهره‌ی همسرش نگریست. او می‌دانست ابراهیم، پیامبرِ وفادار خداست و این فرمان، حکمتی دارد که شاید اکنون بر او پنهان باشد. ابراهیم اندک توشه‌ای آب و غذایی کنارشان گذاشت. دلش به درد آمد. چگونه زن و کودک شیرخوارش را در این بیابانِ بی‌رحم رها کند؟ اما فرمان خدا بر هر چیزی مقدم بود. با قلبی مالامال از غم و ایمان، رو به هاجر کرد و گفت: «بدان که این فرمان پروردگار ماست و او هرگز نگهدار و راهنمای ما را فراموش نمی‌کند.»
کاروان کوچک رفت و سکوت سنگینِ بیابان، هاجر و اسماعیل را فراگرفت. گرمای سوزان آفتاب بر سرشان می‌تابید و باد، شن‌های داغ را به حرکت درمی‌آورد. هاجر فرزندش را در آغوش گرفت و به سایه‌ی ناچیزِ تپه‌ای پناه برد. روزها گذشت. توشه‌ی آب و غذا به پایان رسید. تشنگی، گلوی کوچک اسماعیل را می‌سوزاند و گریه‌های ضعیفش، دل مادر را به درد می‌آورد. هاجر، بانویی که تا دیروز در کاخ فرعون مصر زندگی می‌کرد، اکنون در بیابانی بی‌آب و علف، با تنها دارایی‌اش، فرزند دلبندش، تنها مانده بود. اما ناامید نشد. ایمانش، تکیه‌گاهش بود.
اسماعیل از تشنگی بی‌تاب شد و پاهای کوچکش را بر زمین کوبید. مادر، دلش به حال فرزند سوخت. با عزمی راسخ برخاست. در آن بیابان بی‌کران، تنها دو تپه‌ی کوچک دیده می‌شد: «صفا» و «مروه». هاجر فرزندش را بر زمین گذاشت و خود با سرعتی که از عشق مادرانه و امید به رحمت خدا سرچشمه می‌گرفت، به سوی تپه‌ی صفا دوید. بر قله‌ی صفا ایستاد و به دوردست چشم دوخت. هیچ نشانه‌ای از آب یا کاروانی نبود. ناامید نشد. به سوی تپه‌ی مروه شتافت. باز هم هیچ. این سفر بین صفا و مروه را هفت بار تکرار کرد. پاهایش خسته و لب‌هایش خشکیده بود، اما نگاهش پر از امید به آسمان بود و قلبش با خدا راز و نیاز می‌کرد: «پروردگارا! تو می‌دانی من برای چه کوشش می‌کنم. تو می‌دانی قلبم برای چه می‌تپد. به فریاد من و فرزند بی‌پناهم برس!»
وقتی برای بار هفتم به سوی اسماعیل بازگشت، ندایی از دل شنید. فرشته‌ای (جبرئیل علیه السلام) بر زمین فرود آمد و بالش را بر زمین کوبید (یا پاشنه‌ی پا یا پر خود را بر زمین زد). ناگهان، از دل سنگ‌های سخت و خشک، آبی زلال و گوارا جوشید! آبی که بعدها «زمزم» نام گرفت. هاجر با چشمانی از حیرت و شادی، به این معجزه‌ی الهی نگریست. شتابان اطراف چشمه را با دستانش گود کرد تا آب جمع شود و با کف دست، جرعه‌ای آب به کام تشنه‌ی اسماعیل ریخت. کودک آرام گرفت و لبخند رضایت بر لبان مادر نقش بست. هاجر فریاد زد: «زَمْزِم!» (بایست! بایست!)، گویی از آب می‌خواست که بایستد و جریان یابد. و آب هم چنان جاری ماند.
با جوشیدن چشمه‌ی زمزم، زندگی به این سرزمین خشک بازگشت. پرندگان برای نوشیدن آب آمدند. قبایلی که از آن حوالی می‌گذشتند، با دیدن پرندگان، به وجود آب پی بردند. قبیله‌ی «جُرهم» به آنجا آمدند و از هاجر اجازه خواستند تا در کنار این چشمه‌ی حیات بخش ساکن شوند. هاجر پذیرفت و بدین ترتیب، مکه‌ی مکرمه، در اطراف خانه‌ی کعبه‌ای که بعدها ابراهیم و اسماعیل (علیهما السلام) بنا کردند و در کنار چشمه‌ی زمزم، شکل گرفت و رونق یافت. هاجر، بانوی صبر و ایمان، شاهد برکت عظیمی شد که از دل بزرگترین سختی‌ها و با توکل به خدا پدید آمد.


@siratalrasool

🌴🕋🕌

هاجر: بانوی صحرا و چشمه‌ی جاویدان ایمان

در سرزمینی خشک و بی‌آب و علف، میان تپه‌های سنگلاخ و ریگ‌های سوزان، کاروان کوچکی ایستاد. ابراهیم خلیل الله (علیه السلام)، همسرش هاجر و فرزند شیرخوارشان اسماعیل (علیه السلام) تنها مسافران این کاروان بودند. فرمان خدا بود: «ای ابراهیم! همسر و فرزندت را در این وادی بی‌آب و گیاه سکنا ده.»

هاجر، بانویی با ایمانی پولادین و قلبی سرشار از تسلیم در برابر اراده‌ی پروردگار، با چشمانی نگران اما مطمئن، به چهره‌ی همسرش نگریست. او می‌دانست ابراهیم، پیامبرِ وفادار خداست و این فرمان، حکمتی دارد که شاید اکنون بر او پنهان باشد. ابراهیم اندک توشه‌ای آب و غذایی کنارشان گذاشت. دلش به درد آمد. چگونه زن و کودک شیرخوارش را در این بیابانِ بی‌رحم رها کند؟ اما فرمان خدا بر هر چیزی مقدم بود. با قلبی مالامال از غم و ایمان، رو به هاجر کرد و گفت: «بدان که این فرمان پروردگار ماست و او هرگز نگهدار و راهنمای ما را فراموش نمی‌کند.»
کاروان کوچک رفت و سکوت سنگینِ بیابان، هاجر و اسماعیل را فراگرفت. گرمای سوزان آفتاب بر سرشان می‌تابید و باد، شن‌های داغ را به حرکت درمی‌آورد. هاجر فرزندش را در آغوش گرفت و به سایه‌ی ناچیزِ تپه‌ای پناه برد. روزها گذشت. توشه‌ی آب و غذا به پایان رسید. تشنگی، گلوی کوچک اسماعیل را می‌سوزاند و گریه‌های ضعیفش، دل مادر را به درد می‌آورد. هاجر، بانویی که تا دیروز در کاخ فرعون مصر زندگی می‌کرد، اکنون در بیابانی بی‌آب و علف، با تنها دارایی‌اش، فرزند دلبندش، تنها مانده بود. اما ناامید نشد. ایمانش، تکیه‌گاهش بود.
اسماعیل از تشنگی بی‌تاب شد و پاهای کوچکش را بر زمین کوبید. مادر، دلش به حال فرزند سوخت. با عزمی راسخ برخاست. در آن بیابان بی‌کران، تنها دو تپه‌ی کوچک دیده می‌شد: «صفا» و «مروه». هاجر فرزندش را بر زمین گذاشت و خود با سرعتی که از عشق مادرانه و امید به رحمت خدا سرچشمه می‌گرفت، به سوی تپه‌ی صفا دوید. بر قله‌ی صفا ایستاد و به دوردست چشم دوخت. هیچ نشانه‌ای از آب یا کاروانی نبود. ناامید نشد. به سوی تپه‌ی مروه شتافت. باز هم هیچ. این سفر بین صفا و مروه را هفت بار تکرار کرد. پاهایش خسته و لب‌هایش خشکیده بود، اما نگاهش پر از امید به آسمان بود و قلبش با خدا راز و نیاز می‌کرد: «پروردگارا! تو می‌دانی من برای چه کوشش می‌کنم. تو می‌دانی قلبم برای چه می‌تپد. به فریاد من و فرزند بی‌پناهم برس!»
وقتی برای بار هفتم به سوی اسماعیل بازگشت، ندایی از دل شنید. فرشته‌ای (جبرئیل علیه السلام) بر زمین فرود آمد و بالش را بر زمین کوبید (یا پاشنه‌ی پا یا پر خود را بر زمین زد). ناگهان، از دل سنگ‌های سخت و خشک، آبی زلال و گوارا جوشید! آبی که بعدها «زمزم» نام گرفت. هاجر با چشمانی از حیرت و شادی، به این معجزه‌ی الهی نگریست. شتابان اطراف چشمه را با دستانش گود کرد تا آب جمع شود و با کف دست، جرعه‌ای آب به کام تشنه‌ی اسماعیل ریخت. کودک آرام گرفت و لبخند رضایت بر لبان مادر نقش بست. هاجر فریاد زد: «زَمْزِم!» (بایست! بایست!)، گویی از آب می‌خواست که بایستد و جریان یابد. و آب هم چنان جاری ماند.
با جوشیدن چشمه‌ی زمزم، زندگی به این سرزمین خشک بازگشت. پرندگان برای نوشیدن آب آمدند. قبایلی که از آن حوالی می‌گذشتند، با دیدن پرندگان، به وجود آب پی بردند. قبیله‌ی «جُرهم» به آنجا آمدند و از هاجر اجازه خواستند تا در کنار این چشمه‌ی حیات بخش ساکن شوند. هاجر پذیرفت و بدین ترتیب، مکه‌ی مکرمه، در اطراف خانه‌ی کعبه‌ای که بعدها ابراهیم و اسماعیل (علیهما السلام) بنا کردند و در کنار چشمه‌ی زمزم، شکل گرفت و رونق یافت. هاجر، بانوی صبر و ایمان، شاهد برکت عظیمی شد که از دل بزرگترین سختی‌ها و با توکل به خدا پدید آمد.


@siratalrasool


>>Click here to continue<<

سيرة الرسول(مولوی عبدالرحمن خوافی)




Share with your best friend
VIEW MORE

United States America Popular Telegram Group (US)