TG Telegram Group & Channel
Ruman | Roman | رمان | عاشقانه |استوری | غمگین|تکست دپ|کلیپ|موزیک|آهنگ|تنهایی دلتنگی|داستان|| داستان|صحنه دار|شبانه|+18|رمانکده| | United States America (US)
Create: Update:

صفحه دیگر
#پارت_هفده
گوش به صداهای اطرافش سپرد و لبخند زد. لبخندی که باعث سوزشی در لب‌های ترک‌خورده‌اش شد.
قطرات باران
بوی نم باران از باغچه بود. نفس عمیقی کشید و منتظر نماند تا به کل ابر خودش را خالی کند.
شال بلندی را به دور خودش پیچید و از در پشتی خانه به سمت باغچه رفت.
روی تاب کوچک قدیمی با دسته‌های زنگ زده‌اش نشست. به آسمان نیمه ابری نگاه کرد و لبخند غمگینی زد:« زیباست!»
پشت سرش تازه گل‌های نرگس درآمده و بوی‌ خود را در فضای اطراف پخش کرده بودند. آرام تاب می‌خورد و به آسمان نگاه می‌کرد که در حال محو شدن ابرها بود و باران کم کم در حضور کامل خورشید تمام خواهند شد.
دریا به هیچ چیز فکر نمی‌کرد. افکارش را کنترل می‌کرد تا سمت چیزی نرود در آخر هم بلند شد و سمت گل‌های نرگس رفت:« گل‌های نرگس هم به اندازه گل رز خاطره می‌سازد؟ به اندازه گل رز سرخی که همراه با تبریک روز عشق باشد.»
دستش سمت شاخه نازک گل نرگس رفت که پشیمان شد:« می‌ترسم به اندازه کافی خودم را کوچک کرده باشم.»
قدم زنان سمت خانه برگشت.
صبحانه مفصلی در حال چیده شدن بود. پدر دریا نیز بعد از ورق زدن روزنامه و گوش دادن به قیمت ارز و بورس کمی شکر در چای حل کرد و خودش را به هرجایی زد تا دریا را ندیده بگیرد
دریا سمت صندلی خودش رفت که در انتها سمت چپ جاب همیشگی‌اش انتخاب کرده بود.
فنجان قهوه را از روی میز برداشت:«‌ از امروز تمام نوبت‌های بیمارستان رو کنسل کنید»
پدرش مجدد روزنامه را برداشت و چند ورق زد.« فردا موقعیت خوبی برای معامله طلا نیست کاش نیروهای شرکت به اشتباه ضرر نکنن»
دریا اخم کرد و با جدیت گفت:« اصلا به من علاقه‌ای هم دارید؟»
پدر دریا لقمه آخرش را بزرگ‌تر گرفت و سکوتش را ادامه داد.‌بلند شد و کتش را پوشید.‌ سمت در رفت که دریا فریاد زد:« همه چی با گفتگو حل می‌شه. چیزی نیست که نتونیم حل کنیم اما شما علاقه‌ای به شنیدن من ندارید. اصلا علاقه به وجود من ندارید.»
کمی نفس گرفت و ادامه داد:« شاید آرزوی مرگم رو داشتید و الان فقط منتظر این هستید تموم بشم. خبر مرگم رو پخش کنید و یک غذا بدهید و ختمم را سریع بگیرید.‌»
پدر دریا سکوتش را نشکست و از خانه بیرون رفت
دریا با عصبانیتی که در همه وجودش موج میزد‌ میز را بهم رید.‌ گریه‌اش نمی‌آمد فقط عصبی بود. ‌خدمه سمتش رفت و او را به آغوش کشید

صفحه دیگر
#پارت_هفده
گوش به صداهای اطرافش سپرد و لبخند زد. لبخندی که باعث سوزشی در لب‌های ترک‌خورده‌اش شد.
قطرات باران
بوی نم باران از باغچه بود. نفس عمیقی کشید و منتظر نماند تا به کل ابر خودش را خالی کند.
شال بلندی را به دور خودش پیچید و از در پشتی خانه به سمت باغچه رفت.
روی تاب کوچک قدیمی با دسته‌های زنگ زده‌اش نشست. به آسمان نیمه ابری نگاه کرد و لبخند غمگینی زد:« زیباست!»
پشت سرش تازه گل‌های نرگس درآمده و بوی‌ خود را در فضای اطراف پخش کرده بودند. آرام تاب می‌خورد و به آسمان نگاه می‌کرد که در حال محو شدن ابرها بود و باران کم کم در حضور کامل خورشید تمام خواهند شد.
دریا به هیچ چیز فکر نمی‌کرد. افکارش را کنترل می‌کرد تا سمت چیزی نرود در آخر هم بلند شد و سمت گل‌های نرگس رفت:« گل‌های نرگس هم به اندازه گل رز خاطره می‌سازد؟ به اندازه گل رز سرخی که همراه با تبریک روز عشق باشد.»
دستش سمت شاخه نازک گل نرگس رفت که پشیمان شد:« می‌ترسم به اندازه کافی خودم را کوچک کرده باشم.»
قدم زنان سمت خانه برگشت.
صبحانه مفصلی در حال چیده شدن بود. پدر دریا نیز بعد از ورق زدن روزنامه و گوش دادن به قیمت ارز و بورس کمی شکر در چای حل کرد و خودش را به هرجایی زد تا دریا را ندیده بگیرد
دریا سمت صندلی خودش رفت که در انتها سمت چپ جاب همیشگی‌اش انتخاب کرده بود.
فنجان قهوه را از روی میز برداشت:«‌ از امروز تمام نوبت‌های بیمارستان رو کنسل کنید»
پدرش مجدد روزنامه را برداشت و چند ورق زد.« فردا موقعیت خوبی برای معامله طلا نیست کاش نیروهای شرکت به اشتباه ضرر نکنن»
دریا اخم کرد و با جدیت گفت:« اصلا به من علاقه‌ای هم دارید؟»
پدر دریا لقمه آخرش را بزرگ‌تر گرفت و سکوتش را ادامه داد.‌بلند شد و کتش را پوشید.‌ سمت در رفت که دریا فریاد زد:« همه چی با گفتگو حل می‌شه. چیزی نیست که نتونیم حل کنیم اما شما علاقه‌ای به شنیدن من ندارید. اصلا علاقه به وجود من ندارید.»
کمی نفس گرفت و ادامه داد:« شاید آرزوی مرگم رو داشتید و الان فقط منتظر این هستید تموم بشم. خبر مرگم رو پخش کنید و یک غذا بدهید و ختمم را سریع بگیرید.‌»
پدر دریا سکوتش را نشکست و از خانه بیرون رفت
دریا با عصبانیتی که در همه وجودش موج میزد‌ میز را بهم رید.‌ گریه‌اش نمی‌آمد فقط عصبی بود. ‌خدمه سمتش رفت و او را به آغوش کشید


>>Click here to continue<<

Ruman | Roman | رمان | عاشقانه |استوری | غمگین|تکست دپ|کلیپ|موزیک|آهنگ|تنهایی دلتنگی|داستان|| داستان|صحنه دار|شبانه|+18|رمانکده|




Share with your best friend
VIEW MORE

United States America Popular Telegram Group (US)