TG Telegram Group & Channel
رُوحِ منـ؏ | United States America (US)
Create: Update:

قسمت اول (اغاز)
عشق در مسیر زندگی
نویسنده: مهسا غلامی

~•~•ملیسا~•~•
هوا خیلی خوب بود. مه روی علف ها سرسبزی نشتسته بودوم و مشغول دیدن پرندها و آوزاه زیبای طبیعت بودم.
از امدن ما به پارک خیلی خوشحال بودم. امروز بخاطریکه جمعه بود مه و خانواده بره تفریح به اینجا امده بودیم. نه که مه هر روز مکتب دارم نمیشه.  من ملیسا هستم شانزده ساله هستم و صنف دهم درس میخوانم.
مه و خانواده مه به هرات زنده گی میکنیم. مه به درس ها یم خیلی لایق هستم، هر سال به صنف خود اول نمره میشوم.
یک برار خوردتری هم داروم اسمیو سامر هست. برار مه یازده ساله یه و صنف پنجم هست.
همینطور نشسته بودم  برای پرنده ها و کبوتران نون میدادم، ازیی کار خیلی لذت میبردم. که بعد دیدم مامان مه من را  صدا میکنن: ملیسا! ملیسا! کجایی بیا که ماییم بریم.
مم گفتم: امدم.
برفتوم کیف خود را  ور دیشتم برفتم به ته موتر. امروز بالا مه خیلی خوش تیر شده بود، ما خیلی به تفریح نماییم. مامان و بابا مه به جلوی موتر نشسته بودن مه و سامر به پشت موتر. برار مه پرسید: تو به کجا بودی ملیسا؟
ملیسا: همونجا بودم.
مه به طرف پنجره شیشته بودم و طبیعت را نگاه میکردم. اطراف ما خیلی سرسبزی بود. وقتی که به خونه رسیدیم ساعت چهار بود. زودی برفتم به اتاق خو به درس خونده خاطری فردا ازمون دیشتیم. اگه نمره بالایی میگیریفتیم میرفتیم به مرحله بعدی که در سطح شهر برگزار میشه راه پیدا میکردیم. همو شب را تا صبح بیدار بودم و درس میخوندوم. نون شو را هم بره مه به اتاق اوردن.

                            ****
بالاخره صبح شد و مه هم از صدا سعت خو بیدار شودم. دیشب اصلا خواب خوبی ندیشتم. فقط پنج شیش ساعت خواب  شوده بودم. ساعت را سی کردم دیدم شیش بجه هست. مگری تا هفت به مکتب میرفتم. یونیفورم خور به بر خو کردم کیف خور هم ور دیشتم. به خونه یک موتر و راننده شخصی دیشتیم خوده همو به مکتب میرفتم. برفتوم به اتاق سامر دیدم او هم حاضره گفتم: میگوم اگه حاضری پایین شو کم کم بریم.
سامر: ها ها حاضرم بریم خوهر.
او هم کیف خور ور دیشت. خوده هم برفتیم به ته موتر نشستیم، موتر حرکت کرد و به مکتب رفتیم.....

~•~•ماهان•~•~
صبح از صدا خوهر خورد خو دلارا بیدار شودم.یکسر جیغ میکشید: ماهان! ماهان! بیدار شو که ساعت شیش و نیمه به مکتب دیر میرسیم، بیدار شو  دگه.
ورخیستم دیدم راست میگه بخدا دیر شده. دیشب اوقذر درس خواندم به خاطر ای ازمون خو بیخی چیشم ها مه به درد امده بود. اگه نمره بالایی بگیرم به مرحله بعدی راه پیدا میکنم. خوهر مه گفت:  بیدار شو  دیگه ماهان چکار میکنی؟
گفتم: حالی ور میخیزم.
دلارا هم خوده مه به مکتب میره اوصنف هفتم هست مه به صنف دهم. زود زود حاضر میشودم که بالا مه دیر نشه.
ماستیم بریم که مامان مه مر جیغ کردن:
ماهان کجایی؟ هنوز به خونه یی؟
گفتوم: ها همیجا هستم کار دارن؟
مامان ما گفتن: نه، نه کار ندارم بخیر بری میگم هوش خو به امتحان خو بگیری.
گفتوم: بلدم به مه دلجم باشین.
بعد خوده مامان خو خداحافظی کردم برفتم ته سرا بایسکل خود را  ور دیشتوم. مکتب خیلی به خونه ما نزدیک بود، دلارا خوده صنفی ها خو پیاده میرفت مه خوده بایسکل. ما خوهر برارا اصلا ته مکتب همدیگر را نمیدیدم. مکتب بچه ها یک تعمیر بود مکتب دخترا بچه ها یک تعمیر، هر دو تا به یک جا بود ولی در و حیاط ها یشان  جدا جدا بود. بره ما جالب بود بفهمم مکتب دخترا ایشته هست، شاید بره انها هم جالب باشه بفهمن ما ایشته مکتبی داریم. بایسکل خو گذاشتم داخل حیاط مکتب بدو بدو برفتم به صنف. اصلا هم دیر نشده بود، چند دقیقه دگه ای درس ها  ما شروع میشد. دوستا ما نسبت به مه زود تر به مکتب میاین. به ته صنف مه فقط دو تا دوست صمیمی دارم، یاسر و طاها.
درس ها اونا هم مثل مه خیلی خوبه ولی هیچ کدام انهابه مه نمیرسن هههههههه.

~•~•ملیسا•~•~

خیلی خواب دیشتم. می خواستم به ته صنف سر خود را بگذارم خواب  شم. همصنفی مه النا گفت: ملیسا خوبی؟ چرخ اوقذر چیشما تو سرخ شده؟
گفتوم: خو از بسی درس خوندوم الناز دیشب تا نصف شب بیدار بودم.
رویا: با ملیسا ایشته درس خونی شدی شانس ما.
گفتوم: درسخونی بودم شما خبر ندیشتین.
خوده هم بگفتیم و بخندیدیم تا که استاد فیزیک ما بیاماد. صنف همیته سر و صدا بود هم که استاد آمد همه ما ساکت شدیم. همه مکتب ازی استاد میترسیدند. خیلی جدی گپ میزد، گفت: اسم هایی را که میخونم از صنف بیرون بشن. اسم همه انهایی که به ازمون بودند بود. اسم مه و رویا والناز هم بود. خوده هم بیرون شدیم برفتیم ته صنف ورق ها و پاسخ نامه ها را  بگذشتن به پیش ما. یک عالمه سوال بود از مضمون ها مختلف. یک ساعت هم بیشتر وقت نداشتیم....

                                *

~•~•ماهان~•~•

رُوحِ منـ؏
رُمان : عشق در مسیر زنده گی تا لحضات بعد...! #رُوحِ_منـ
قسمت اول (اغاز)
عشق در مسیر زندگی
نویسنده: مهسا غلامی

~•~•ملیسا~•~•
هوا خیلی خوب بود. مه روی علف ها سرسبزی نشتسته بودوم و مشغول دیدن پرندها و آوزاه زیبای طبیعت بودم.
از امدن ما به پارک خیلی خوشحال بودم. امروز بخاطریکه جمعه بود مه و خانواده بره تفریح به اینجا امده بودیم. نه که مه هر روز مکتب دارم نمیشه.  من ملیسا هستم شانزده ساله هستم و صنف دهم درس میخوانم.
مه و خانواده مه به هرات زنده گی میکنیم. مه به درس ها یم خیلی لایق هستم، هر سال به صنف خود اول نمره میشوم.
یک برار خوردتری هم داروم اسمیو سامر هست. برار مه یازده ساله یه و صنف پنجم هست.
همینطور نشسته بودم  برای پرنده ها و کبوتران نون میدادم، ازیی کار خیلی لذت میبردم. که بعد دیدم مامان مه من را  صدا میکنن: ملیسا! ملیسا! کجایی بیا که ماییم بریم.
مم گفتم: امدم.
برفتوم کیف خود را  ور دیشتم برفتم به ته موتر. امروز بالا مه خیلی خوش تیر شده بود، ما خیلی به تفریح نماییم. مامان و بابا مه به جلوی موتر نشسته بودن مه و سامر به پشت موتر. برار مه پرسید: تو به کجا بودی ملیسا؟
ملیسا: همونجا بودم.
مه به طرف پنجره شیشته بودم و طبیعت را نگاه میکردم. اطراف ما خیلی سرسبزی بود. وقتی که به خونه رسیدیم ساعت چهار بود. زودی برفتم به اتاق خو به درس خونده خاطری فردا ازمون دیشتیم. اگه نمره بالایی میگیریفتیم میرفتیم به مرحله بعدی که در سطح شهر برگزار میشه راه پیدا میکردیم. همو شب را تا صبح بیدار بودم و درس میخوندوم. نون شو را هم بره مه به اتاق اوردن.

                            ****
بالاخره صبح شد و مه هم از صدا سعت خو بیدار شودم. دیشب اصلا خواب خوبی ندیشتم. فقط پنج شیش ساعت خواب  شوده بودم. ساعت را سی کردم دیدم شیش بجه هست. مگری تا هفت به مکتب میرفتم. یونیفورم خور به بر خو کردم کیف خور هم ور دیشتم. به خونه یک موتر و راننده شخصی دیشتیم خوده همو به مکتب میرفتم. برفتوم به اتاق سامر دیدم او هم حاضره گفتم: میگوم اگه حاضری پایین شو کم کم بریم.
سامر: ها ها حاضرم بریم خوهر.
او هم کیف خور ور دیشت. خوده هم برفتیم به ته موتر نشستیم، موتر حرکت کرد و به مکتب رفتیم.....

~•~•ماهان•~•~
صبح از صدا خوهر خورد خو دلارا بیدار شودم.یکسر جیغ میکشید: ماهان! ماهان! بیدار شو که ساعت شیش و نیمه به مکتب دیر میرسیم، بیدار شو  دگه.
ورخیستم دیدم راست میگه بخدا دیر شده. دیشب اوقذر درس خواندم به خاطر ای ازمون خو بیخی چیشم ها مه به درد امده بود. اگه نمره بالایی بگیرم به مرحله بعدی راه پیدا میکنم. خوهر مه گفت:  بیدار شو  دیگه ماهان چکار میکنی؟
گفتم: حالی ور میخیزم.
دلارا هم خوده مه به مکتب میره اوصنف هفتم هست مه به صنف دهم. زود زود حاضر میشودم که بالا مه دیر نشه.
ماستیم بریم که مامان مه مر جیغ کردن:
ماهان کجایی؟ هنوز به خونه یی؟
گفتوم: ها همیجا هستم کار دارن؟
مامان ما گفتن: نه، نه کار ندارم بخیر بری میگم هوش خو به امتحان خو بگیری.
گفتوم: بلدم به مه دلجم باشین.
بعد خوده مامان خو خداحافظی کردم برفتم ته سرا بایسکل خود را  ور دیشتوم. مکتب خیلی به خونه ما نزدیک بود، دلارا خوده صنفی ها خو پیاده میرفت مه خوده بایسکل. ما خوهر برارا اصلا ته مکتب همدیگر را نمیدیدم. مکتب بچه ها یک تعمیر بود مکتب دخترا بچه ها یک تعمیر، هر دو تا به یک جا بود ولی در و حیاط ها یشان  جدا جدا بود. بره ما جالب بود بفهمم مکتب دخترا ایشته هست، شاید بره انها هم جالب باشه بفهمن ما ایشته مکتبی داریم. بایسکل خو گذاشتم داخل حیاط مکتب بدو بدو برفتم به صنف. اصلا هم دیر نشده بود، چند دقیقه دگه ای درس ها  ما شروع میشد. دوستا ما نسبت به مه زود تر به مکتب میاین. به ته صنف مه فقط دو تا دوست صمیمی دارم، یاسر و طاها.
درس ها اونا هم مثل مه خیلی خوبه ولی هیچ کدام انهابه مه نمیرسن هههههههه.

~•~•ملیسا•~•~

خیلی خواب دیشتم. می خواستم به ته صنف سر خود را بگذارم خواب  شم. همصنفی مه النا گفت: ملیسا خوبی؟ چرخ اوقذر چیشما تو سرخ شده؟
گفتوم: خو از بسی درس خوندوم الناز دیشب تا نصف شب بیدار بودم.
رویا: با ملیسا ایشته درس خونی شدی شانس ما.
گفتوم: درسخونی بودم شما خبر ندیشتین.
خوده هم بگفتیم و بخندیدیم تا که استاد فیزیک ما بیاماد. صنف همیته سر و صدا بود هم که استاد آمد همه ما ساکت شدیم. همه مکتب ازی استاد میترسیدند. خیلی جدی گپ میزد، گفت: اسم هایی را که میخونم از صنف بیرون بشن. اسم همه انهایی که به ازمون بودند بود. اسم مه و رویا والناز هم بود. خوده هم بیرون شدیم برفتیم ته صنف ورق ها و پاسخ نامه ها را  بگذشتن به پیش ما. یک عالمه سوال بود از مضمون ها مختلف. یک ساعت هم بیشتر وقت نداشتیم....

                                *

~•~•ماهان~•~•


>>Click here to continue<<

رُوحِ منـ؏




Share with your best friend
VIEW MORE

United States America Popular Telegram Group (US)