ناگهان از جا بلند شدم، نفس عمیقی کشیدم و شبیه به رزمندهای که وارد میدان جنگ شده، به پیکار با زندگی برخاستم.
صورتم را شستم و موهام را شانه زدم و کاغذ و کتابهای به هم ریخته را مرتب کردم و اتاق را جارو کشیدم و پنجرهها را باز کردم و ظرفها را شستم و به گلدانها آب دادم و با عزیزانم مهربان بودم و کابینت و کشوها را مرتب کردم و چای دم کردم و غذا پختم و اندوهِ ویران کنندهی روزهای نرسیده را به وادی فراموشی سپردم...
به هرحال زندگی ادامه داشت و من باید ادامه میدادم و قوی میماندم و از مسئولیتهای کوچکم بهخاطر تداخل با مسئولیتهای بزرگ و سنگینی که داشتم، استعفا نمیدادم...
✍نرگس صرافیان
@razjazbe
>>Click here to continue<<