TG Telegram Group & Channel
پیرنگ | Peyrang | United States America (US)
Create: Update:

.
#داستان_کوتاه

قاص

نویسنده: فاطمه دریکوند

مهگل همیشه وقتی به جاهای سوزناک مویه‌هایش می‌رسید، دهانش شبیه آتشدان می‌شد. صدایش انگار از میان هیمه‌های نیم‌سوز می‌پیچید لای دود و شعله‌ها و می‌زد بیرون، داغ و پر سوز و گداز می‌پیچید به روووله روووله‌های بی‌حاصل. من عاجز و درمانده از این دوزخ درد و به هم پیچیدن‌های نفس‌گیر و حل معمای مرگ دست صفورا را می‌گرفتم و می‌گریختیم.
کمی که از حادثه گذشت مهگل همه چیز را انداخت گردن پیرمردی که روز قبل از حادثه در هیأت یک درویش سبز چشم سیاه پوش مو بلند به در خانه‌اش آمده بود. اما افسوس و صد افسوس که دست خالی برش‌گردانده بود! درویش با بال سیاه عبایش دایره کشیده بود دورِ خانه و بعد غیب شده بود. زن اشک‌ریزان قسم می‌خورد که دنبالش دویده اما هیچ‌کس او را توی آبادی ندیده؛ هیچ‌کس. لابد به دره و رودخانه برگشته بود، چرا که نه، کجا برای یک راز بهتر از آن انبوهی نیزار و پیچک و شاخه‌های در هم تنیده‌ی بید که رودخانه را تا فرود مهیبش به داخل گرداب عمیق و کف به دهان آورده همراهی می‌کردند.کم‌کم همه متقاعد شدند درویش سبز چشم خود عزراییل بوده. هرچند روایت مهگل هی تغیر می‌کرد. اما من فکر می‌کردم درویش خود خودِ قاص بوده. همان که روز حادثه هم حاضر بود. هیولایی نامریی‌ که حتی وقتی فقط کلمه بود هم مرموز و سمی نفیره می‌کشید و گرداگردش را در هاله‌ای از نور کبود، ارغوانی و بنفش و گرد مرگ فرو می‌برد. چه ترسناک، هیجان‌انگیز و دلهره‌آور بود زندگی در دنیایی که کمک نکردن به سائل و درویش چنین مجازات ناجوانمردانه‌ای در پی داشت. بزرگتر که شدم قاص را با سین، صاد و ث می‌نوشتم و توی تمام فرهنگ لغت‌ها دنبال معنی‌اش می‌گشتم، همان‌طور که توی همه‌ی خرافه‌ها هم دنبال ردی از او بودم اما چیزی نفهمیدم. کمی بعد مهگل توی تمام خواب‌هایش از دوران بچگی تا شب قبل از حادثه دنبال تعبیر و تفسیر می‌گشت. خواب هر کدام از اهالی ده در مورد پسرهایش موجب دلخوشی و یا خیرات دادنش می‌شد، تا جایی که هر کس هوس حلوا می‌کرد خواب بچه‌های مهگل را می‌دید.
فالگیر مدتی توی کتابش غور کرد و به این نتیجه رسید که خدا به مهگل رحم کرده که پشیمان شده و دنبال درویش دویده وگرنه قهر و آه و نفرین درویش که عرش خدا را هم می‌لرزاند، همین یک دختر را هم برایشان باقی نمی‌گذاشت! صفورا را می‌گفت؛ راست هم می‌گفت، بالاخره از هر بدی بدتری هم هست. اگر صفورا هم می‌مرد حتما مهگل و شوهرش سفرمراد، سر به کوه و بیابان می‌گذاشتند. هر چند سفر بیچاره بعد از آن واقعه‌ی شوم چیزی به دیوانگی‌اش نماند و در سکوتی ابدی فراموش شد.

متن کامل این داستان، در سایت پیرنگ از طریق لینک زیر در دسترس است:

https://www.peyrang.org/1610/

@peyrang_dastan
www.peyrang.org
http://instagram.com/peyrang_dastan/

.
#داستان_کوتاه

قاص

نویسنده: فاطمه دریکوند

مهگل همیشه وقتی به جاهای سوزناک مویه‌هایش می‌رسید، دهانش شبیه آتشدان می‌شد. صدایش انگار از میان هیمه‌های نیم‌سوز می‌پیچید لای دود و شعله‌ها و می‌زد بیرون، داغ و پر سوز و گداز می‌پیچید به روووله روووله‌های بی‌حاصل. من عاجز و درمانده از این دوزخ درد و به هم پیچیدن‌های نفس‌گیر و حل معمای مرگ دست صفورا را می‌گرفتم و می‌گریختیم.
کمی که از حادثه گذشت مهگل همه چیز را انداخت گردن پیرمردی که روز قبل از حادثه در هیأت یک درویش سبز چشم سیاه پوش مو بلند به در خانه‌اش آمده بود. اما افسوس و صد افسوس که دست خالی برش‌گردانده بود! درویش با بال سیاه عبایش دایره کشیده بود دورِ خانه و بعد غیب شده بود. زن اشک‌ریزان قسم می‌خورد که دنبالش دویده اما هیچ‌کس او را توی آبادی ندیده؛ هیچ‌کس. لابد به دره و رودخانه برگشته بود، چرا که نه، کجا برای یک راز بهتر از آن انبوهی نیزار و پیچک و شاخه‌های در هم تنیده‌ی بید که رودخانه را تا فرود مهیبش به داخل گرداب عمیق و کف به دهان آورده همراهی می‌کردند.کم‌کم همه متقاعد شدند درویش سبز چشم خود عزراییل بوده. هرچند روایت مهگل هی تغیر می‌کرد. اما من فکر می‌کردم درویش خود خودِ قاص بوده. همان که روز حادثه هم حاضر بود. هیولایی نامریی‌ که حتی وقتی فقط کلمه بود هم مرموز و سمی نفیره می‌کشید و گرداگردش را در هاله‌ای از نور کبود، ارغوانی و بنفش و گرد مرگ فرو می‌برد. چه ترسناک، هیجان‌انگیز و دلهره‌آور بود زندگی در دنیایی که کمک نکردن به سائل و درویش چنین مجازات ناجوانمردانه‌ای در پی داشت. بزرگتر که شدم قاص را با سین، صاد و ث می‌نوشتم و توی تمام فرهنگ لغت‌ها دنبال معنی‌اش می‌گشتم، همان‌طور که توی همه‌ی خرافه‌ها هم دنبال ردی از او بودم اما چیزی نفهمیدم. کمی بعد مهگل توی تمام خواب‌هایش از دوران بچگی تا شب قبل از حادثه دنبال تعبیر و تفسیر می‌گشت. خواب هر کدام از اهالی ده در مورد پسرهایش موجب دلخوشی و یا خیرات دادنش می‌شد، تا جایی که هر کس هوس حلوا می‌کرد خواب بچه‌های مهگل را می‌دید.
فالگیر مدتی توی کتابش غور کرد و به این نتیجه رسید که خدا به مهگل رحم کرده که پشیمان شده و دنبال درویش دویده وگرنه قهر و آه و نفرین درویش که عرش خدا را هم می‌لرزاند، همین یک دختر را هم برایشان باقی نمی‌گذاشت! صفورا را می‌گفت؛ راست هم می‌گفت، بالاخره از هر بدی بدتری هم هست. اگر صفورا هم می‌مرد حتما مهگل و شوهرش سفرمراد، سر به کوه و بیابان می‌گذاشتند. هر چند سفر بیچاره بعد از آن واقعه‌ی شوم چیزی به دیوانگی‌اش نماند و در سکوتی ابدی فراموش شد.

متن کامل این داستان، در سایت پیرنگ از طریق لینک زیر در دسترس است:

https://www.peyrang.org/1610/

@peyrang_dastan
www.peyrang.org
http://instagram.com/peyrang_dastan/


>>Click here to continue<<

پیرنگ | Peyrang






Share with your best friend
VIEW MORE

United States America Popular Telegram Group (US)