#زالو
#اثر_پریسانخاتون
#پارت_323
مقابلم ایستاد و نگاهاش رنگ باخت. با هر دو دستش بازوهایم را به چنگ کشید و تکانتکانم داد:
- جا میخوای چیکار؟ نکنه دستهگل به آب داده باشی هوتن؟!
بیحوصله و بیرمقتر از هر وقتی او را پس زدم و هرچه کردم گرهی ابروهایم باز نشد که نشد:
- نه. میخوام یه چند روزی سبک سر شم از دست این زندگیِ سگمصب!
زانو خالی کردم و روی زمین آوار شدم. او نیز گویا که خیالاش را راحت کرده باشم و مطمئن شده باشد که بلا ندادهام دست خودم و دیگران، کنارم روی زانو نشست و دو نخ سیگار از داخل جیبش بیرون کشید. یکی از آنها را گوشهی لبش فرستاد و در حالی که سعی میکرد با وزش باد مقابله کند و برای روشن کردناش مدام فندک میزد، سیگار دیگر را به من تعارف زد و لب جنباند:
- میفهممت. زندگی خیلی سخت شده مشتی!
نگاهم خیرهی سیگارش ماند و او آن را دوباره مقابل نگاهم تکان داد:
- بگیر... دود کن آروم شی!
و من باور نداشتم با دود کردن یک نخ سیگار، تمام درد و بدبختیها و مکافاتم دود شوند و به آسمان بروند!
اما با این حال سیگار را از لابهلای انگشتهای سیاهش بیرون کشیدم و ناشیانه آن را روی لب گذاشتم.
تورج آن را با سیگار خودش برایم روشن کرد و من ناشیانه دود را بلعیدم که به سرفه افتادم و نفس کشیدن برایم دشوار شد.
عصبی سیگار را روی زمین پرت کردم و تورج قهقههزنان نسبت به حال و روز من، روی پشتم کوبید و در حالی که آخرین کامهایش را از سیگار خودش میگرفت لب جنباند:
- جنم یه سیگار کشیدن هم نداری!
>>Click here to continue<<