#زالو
#اثر_پریسانخاتون
#پارت_322
خیرهخیره نگاهم کرد و اما خیلی طولش نداد برای اینکه هیستریکی و حرصی بخندد. انگشتهایش را به دندان کشید و با صدای مرتعشی که حاکی از حرص و غضب زیادش بود گفت:
- سرِ اون دخترهی خیابونیه هرزه من شدم شغال و بیارزش؟! دستت...
با سیلیای که بیهوا زیر گوشش کوبیدم حرف در دهاناش نیمهتمام ماند و مات و مبهوت من را نگریست.
انگشت اشارهام را مقابل نگاهاش تکان-تکان دادم و اما عاجز بودم از هر حرف و تهدیدی. لالم کرده بود مادرِ بیمروتم!
مادر... حیف اسم مادر که برای ناهید به کار برود!
نفسنفسزنان عقبگرد کردم و به سرعت از خانه بیرون زدم. کفشهایم را پا زدم و دیگر آنجا ماندن را جایز ندانستم.
باید میرفتم. باید برای چند روز هم که شده بود بار مسئولیت خواهر و مادرم را زمین میگذاشتم و میرفتم. باید برای چند روز هم که شده بود قید مرد بودن را میزدم و میگذاشتم هوایی به سر و کلهام بخورد.
مرد بودن! مرد بودن و مردانگی به خرج دادن برای ناهید و هالهای که نمیفهمیدندش و کارشان شده بود تحقیر و توهین به منِ بیعرضهی بیوجود!
به خودم که آمدم، دیدم کوچهپسکوچهها را گز کردهام و مقابل خانهی پدری تورج ایستادهام.
بغض لاکردارم را پس فرستادم و برای کوبیدن در تعلل به خرج دادم، اما نگذاشتم تردیدم ادامهدارتر شود و با بستن پلکهایم، به در مشت کوبیدم.
خیلی طول نکشید که خودِ تورج در را باز کند و با دیدنم اخمهایش را از هم باز کند. با کف دستش به کتفم کوبید و پرسید:
- از اینطرفا؟!
تکیهام را به دیوار نمکشیدهی حیاطشان دادم و بیمقدمه لب زدم:
- جایی رو داری واسه چند روز موندنم؟!
>>Click here to continue<<