ما آدمیم!
چهارشب از صدای رعد و برق ها میگذشت که چمدانمان را بستیم.
رعد و برق نام رمزموشکهایی بود که نمیخواستیم پیش دختر کوچکمان اسمش را بر زبان بیاوریم.
سر کار بودم که دختر بزرگم زنگ زد و از من خواست کنسرو و بطری آب و نان بگیرم چون میخواهد کوله پشتی جنگی اش را ببنند و همان ساعت فهمیدم که دیگر بچه ها را نمیشود در زیر موشک باران نگه داشت.
البته جنگ حتی در وسط جنگلهای مازندران هم ما را رها نکرد.
ده دقیقه بعد از اینکه خلبانهای آدمکش اسرائیلی با آن جتهای پرسر و صداشان(راستی خلبان جنگی آدمنَکش هم داریم؟)بالای سر ما بدون هیچ مانعی ویراژ دادند خبر آمد که تهران بی دفاع عزیزمان به شدت موشک باران شده و از قضا درست چند کوچه پایین تر از خانه ما طبقه ی بالای مغازه نان سحر منفجر شده است.
دخترم که متاسفانه خبر را شنیده بود پرسید:
یعنی حالا دیگر نان سحر نداریم؟
نگران نباش زود باز میشود و دوباره مثل همیشه از آن دونات های داغ خوشمزه اش برایت میخرم!
بابا دقیقا کی باز میشود؟
و مشکل در همین "کی"است!
آینده!
میگویند مهمترین فرق ما آدمها با حیوانات این است که آنها در حال زندگی میکنند و ما آدمها در آینده!
مرغها یک نفس به همه چیز نوک میزنند و هرچیزی گیرشان بیاید میخورند بی آنکه نگران این باشند که بعد پروار شدن در آینده قرارست چه بلایی سرشان بیاید برعکس ما آدمهاکه گرفتار آینده ایم از هفت سالگی درس میخوانیم که سی سالگی شاید دکترشویم چون مغز مااصلا با پیشبینی آینده کار میکند.
چند لحظه قبل از اینکه توپ پینگ پنگ روی میز ما بخورد مغزما تصمیمش را گرفته که دستمان را کجا ببرد تا راکت به توپ برسد.
احساس تشنگی ما بلافاصله بعد از اینکه آب خنک را قورت میدهیم یعنی قبل از اینکه حتی یک قطره از آن آب داخل رگهایمان شده باشد برطرف میشود چون مهم اینست که خیالمان از بی آبی راحت شود.
ما برخلاف مرغها از همان روز اول به فکر روز آخریم ما آدمیم!
سالها به ما گفتند جنگ نمیشود و ما مثل مرغ ها دانه مان را نوک زدیم و حالا کسانی به جنگ ما آمده اند که نه تنها در قاموسشان رحم و مروت معنایی ندارد بلکه سالهاست فکر میکنند عاشق آتش زدن پرچمشانیم بدون اینکه در تمام این سالها حتی یک آژیر خطر در مملکت نصب یا یک پناهگاه برای موشک های چنین دشمنان ترسناکی ساخته شود.
البته که ما نه گله ای نداریم نه نظری و مثلا اگر داشته باشیم هم مگر چه فرقی میکند؟
سالهاست ما را در بازی راه نمیدهند سالهاست که خودی نیستیم نخودی هستیم.
ماهمان نخودی ها و غیر خودی هایی هستیم که چون تیمم و نماز آیات بلد نبودیم در گزینش ردمان کردند و حالا باید از بین آنهایی که تیمم بلدند دنبال خائنین و جاسوسانی بگردند که منزل صدها سردار و ژنرال کشور را به دشمن لو داده اند.
البته که چند روزیست انگار عاشق ما نخودی ها شده اند و اگر
تا دیروز برای یک لحظه افتادن روسری زن و بچه هایمان، ماشینمان را وسط اتوبان توقیف میکردند حالا همگی شده ایم ملت متمدن و بزرگوار ایران!
واقعا مرسی!
چه کسی هست که از قربان صدقه بدش بیاید ولی خارج از این تعارفات و شوخی های بی مزه لطفا فقط برای یکبار همکه شده به چند سوال ساده ما جواب دهید!
اصلا نمیپرسیم چرا کشوری که سالهاست به هیچ کشور دیگری تعرض نکرده باید در این ۴۰ سال دوبار درگیر جنگ با بدترین جانوران تاریخ شده باشد؟
از اینکه چرا آسمان ایران ما چنین بی دفاعست هم نمیپرسیم
فقط چند سوال ساده:
کنسروهایی که خریده ایم را مصرف کنیم؟چمدانهایمان را باز کنیم؟
بشکه های آب، نصف حماممان را گرفته خالی اش بکنیم؟
باک بنزینمان را چه؟ تا کی پر نگه داریم؟مطمئنید پالایشگاه های ما در امانند؟نیروگاه ها چطور؟
شیشه های خانه مان را چسب ضربدری بزنیم؟
پناهگاه که ندارید پارکینگ خانه مان را گونی بچینیم؟
یا باز هم مثل همیشه دشمن هیچ غلطی نمیتواند بکند؟
ای کاش ای کاش آدمی وطنش را مثل بنفشه ها در جعبه های خاک یک روز میتوانست همراه خود ببرد هرجا که خواست ولی حیف که نمیشود و ما جز این خاک جایی برای ماندن نداریم.
به بچه هایمان چه بگوییم؟
بگوییم تمام شد و رفت؟ یا باز هم قرارست این داستان نه دوازده روز بلکه مثل حجاب و اصلاحات و ناترازی و مذاکرات و هسته ای سالهای سال چون استخوانی لای زخم ما باقی بماند؟
جایی خواندم افسردگی زنانی که سالها به علت نازایی تحت درمانند درست بعد از یائسگی و برباد رفتن همه امیدهایشان برای بچه دار شدن ناگهان بهتر میشود. برای ما آدمها هیچ چیز بدتر از بلاتکلیفی درباره آینده نیست.
اگرقرارنیست چیزی را عوض کنید لازم نیست مجیز ما نخودی هارابگویید یک کلمه بگویید نمیشود! نمیتوانید! نمیخواهید و همینست که بود!
باور کنید هم حال شما بهتر میشود هم ما!
با ماشین از کنار ساختمان منفجرشده نان سحر رد میشویم ناامیدانه نگاهم میکند.
بابا مثلا سال دیگه بازمیشه؟
شاید؟
الکی نگو دیگه بازنمیشه بگو؟
>>Click here to continue<<