افسردگی یه درد فیزیکیه واقعاً. و خب که چی؟ این همه درد و رنج و اضطراب برای چی؟ آخرش قرار نیست بمیرم مگه؟ چرا پس انقدر رنجهای مختلف رو تحمل میکنم الکی؟ قلب آدم میشکنه به هر حال. انسانها و اتفاقات میان و میرن. بخوای نخوای قلبت میشکنه. زندگی چیزهایی بهت میده و جلوی چشمت ازت میگیردشون. بهتر نیست همش رو رها کنم و جوری زندگی کنم انگار فردایی نیست؟ چون واقعاً هم فردایی نیست. هیچ چیز و کسی به من تعلق نداشته و نداره و من به هیچ کس و چیزی تعلق ندارم. هرچقدر هم همهچیز رو رها میکنم، اما یه چیزی هست که نمیدونم چیه ولی رها نمیشه. شاید هم میدونم چیه اما میترسم رهاش کنم. چون برای به دست آوردنش سالها زحمت کشیدم. اما میدونم دیگه ندارمش و فقط یه ردپا ازش باقی مونده؛ یه سایه؛ یه وهم و خیال باقی مونده از گذشته. چطوری میشه چیزی رو رها کرد وقتی حتی دیگه نمیتونی لمسش کنی یا ببینیش؟
>>Click here to continue<<