یکی در باغ خود رفت، دزدی را پشتواره پیاز در بسته دید. گفت: در این باغ چه کار داری؟ گفت: بر راه میگذشتم ناگاه باد مرا در باغ انداخت. گفت: چرا پیاز برکندی؟ گفت: باد مرا میربود، دست در بند پیاز میزدم، از زمین برمیآمد. گفت: کِه گِرد کرد و پشتواره بست؟ گفت: والله من نیز در این فکر بودم که آمدی!
✍️عبید زاکانی
#حکایت
>>Click here to continue<<