داستان ما، حکایت بغداد است…
شهری کهن،
در خوابِ نازِ بیخیالی،
غرقه بود.
و فریادی پنهان در باد،
میگفت:
«به ما چه؟
ما که دوریم،
ما که امنیم،
ما چرا باید بسوزیم؟»
اما
باد وزید،
ابر سیاه مغول آمد،
و شمشیرش،
نه مرز میشناخت،
نه خواب،
نه کودکی،
نه کتاب.
بغداد،
با هزاران فانوس خاموش،
افتاد.
و خاکِ خاور،
از خونِ مردمش
سرخ شد.
تاریخ
هنوز هم از آن روز،
با هقهق،
یاد میکند.
و امروز،
غزهست که ایستاده،
میان دود و آتش و آیه.
اگر سنگرِ غزه فرو ریزد،
نوبت ماست،
نوبتِ خانههای روشنِ ما،
دلهای خاموشِ ما،
شهرهای دورِ ما…
>>Click here to continue<<