TG Telegram Group & Channel
یک حقوقی در نیویورک | United States America (US)
Create: Update:

بغض سرهنگ

اینجا وستوود است، صبح هنگام، حوالی نه، درب خانه را که بستم، صدای تبلیغی فارسی از تلویزیون همسایه سمت چپی و بوی کله پاچه از واحد سمت راستی، دوباره یادم انداخت که در یکی از محلات خارجی تهران اقامت دارم.

آمدم بیرون، صبحی بی اندازه زیبا و‌ هوایی نسبتا کثیف. ایام کودتای ۲۸ مرداد است. قبرستان وستوود و محل دفن شعبان جعفری یا همان شعبان بی مخ چند ده قدم با محل اقامتم فاصله دارد.

میروم و ویدیویی زنده پخش میکنم و قبر شعبان و چند فرد شهره دیگر را نمایش میدهم.

مخالفان پهلوی و یا شاید هم موافقان مصدق، تصویر حک شده شعبان را از روی قبرش پاک و تخریب نموده اند. سالمرگش است، خانواده اش آمده اند و یک عکس کاغذی از کهنسالی اش بر روی جای تصویرش چسبانده اند. با چند شاخه گل هم روی شعر “چون ایران نباشد تن من مباد” که بر روی سنگ قبرش نقش بسته، را پوشانده اند.

مردی نسبتا مسن که بعد از صحبتمان متوجه شدم هشتاد و‌اندی سن دارد، صحبتهایم را که شنیده بود، بعد از اتمام لایو، آمد و شروع کرد به نقد نگاهم در مورد شعبان. البته این آغازگر نقادی ایشان بود و بعد تقریبا بدون درصدی اشتراک نظر هر دو به واهی بودن بحثمان پی برده و مسیرش را به خاطره گویی کشاندیم.

از قصه زندگی اش پرسیدم. خیلی راغب به بازگویی نبود. انگار شرم میکرد. ولی گوشه هایی از دهه های اخیرش را گفت. در برخی جملاتش بغض داشت. انگار درد غربت، غرور سرهنگی اش را خرد کرده بود.

اولین فرمانده هوانیروز ارتش بعد از انقلاب اسلامی بود. سرهنگ ... . مثل اینکه بعد از چند صباحی فرماندهی یکی از چهار نیروی ارتش آن دوران، به عنوان رایزن نظامی جمهوری اسلامی ایران در انگلستان، عازم این کشور می شود. سه سال رایزنی میکند و در هنگام اتمام ماموریتش، بجای بازگشت به وطن، درخواست بازنشستگی به ارتش ایران و بعد هم پناهندگی به دولت بریتانیا میدهد.

میگوید چهل سال است که ایران نیامده. میگوید: “میترسم”.

میپرسم بعد از پناهندگی چه کردید؟
میخندد! “از عرش به فرش آمدم.” با کارگری شروع کردم. بدترینهایی که تصورش را هم نمیتوانی بکنی. مجبور بودم دوباره بسازم. قبلا هم چند ماموریت خارجی داشتم. دوره های خلبانی ام را در نیویورک گذرانده بودم. زبانم بد نبود ولی در پنجاه و دو سالگی کار پیدا کردن در یک کشور استعمارگر، برای یک مهاجر، اصلا آسان نیست. میگوید درصدی از آنچه در ایران داشتم را توانستم در دهه های شش و هفت زندگی ام بسازم. ساختنی که هر روزش توأمان بود با غور در اخبار ایران. ناگهان میپرسد: اینجا را چطور دیدی؟ جای زندگیست؟ میگویم راستش کسالت آور است، خسته شده ام. میگوید تازه اینجا بهترینش است. این همان فهم وطن است. “تنها جایی که تو خارجی نیستی.” تازه تو جوانی، کمی جا افتاده که شوی تازه درد بی وطنی می آید سراغت. صبر کن.

میگوید هیچکداممان باورمان نمی شد که این حکومت به این درازا بینجامد. وگرنه هیچوقت آن “زندگی محترم” را ول نمیکردیم و انگ مهاجر بودن را به پیشانی مان نمی زدیم. میگوید البته که “پشیمانم”. چهل سال غربت. دلم لک زده برای تنفسی در تهران ولو آلوده.

ادامه می دهد: دوستانم دانه دانه دارند میمیرند. هر یکی دو سال می آیم اینجا تا بر سر مزارشان لحظه شماری کنم مرگ خودم در غربت را.

نگاهشان کن. هر کدامشان آرزویشان حین بریدن کیک تولد هرساله شان، بریدن کیک بعدی در ایران بود.

الان در گورند.
@mohsenrowhani

بغض سرهنگ

اینجا وستوود است، صبح هنگام، حوالی نه، درب خانه را که بستم، صدای تبلیغی فارسی از تلویزیون همسایه سمت چپی و بوی کله پاچه از واحد سمت راستی، دوباره یادم انداخت که در یکی از محلات خارجی تهران اقامت دارم.

آمدم بیرون، صبحی بی اندازه زیبا و‌ هوایی نسبتا کثیف. ایام کودتای ۲۸ مرداد است. قبرستان وستوود و محل دفن شعبان جعفری یا همان شعبان بی مخ چند ده قدم با محل اقامتم فاصله دارد.

میروم و ویدیویی زنده پخش میکنم و قبر شعبان و چند فرد شهره دیگر را نمایش میدهم.

مخالفان پهلوی و یا شاید هم موافقان مصدق، تصویر حک شده شعبان را از روی قبرش پاک و تخریب نموده اند. سالمرگش است، خانواده اش آمده اند و یک عکس کاغذی از کهنسالی اش بر روی جای تصویرش چسبانده اند. با چند شاخه گل هم روی شعر “چون ایران نباشد تن من مباد” که بر روی سنگ قبرش نقش بسته، را پوشانده اند.

مردی نسبتا مسن که بعد از صحبتمان متوجه شدم هشتاد و‌اندی سن دارد، صحبتهایم را که شنیده بود، بعد از اتمام لایو، آمد و شروع کرد به نقد نگاهم در مورد شعبان. البته این آغازگر نقادی ایشان بود و بعد تقریبا بدون درصدی اشتراک نظر هر دو به واهی بودن بحثمان پی برده و مسیرش را به خاطره گویی کشاندیم.

از قصه زندگی اش پرسیدم. خیلی راغب به بازگویی نبود. انگار شرم میکرد. ولی گوشه هایی از دهه های اخیرش را گفت. در برخی جملاتش بغض داشت. انگار درد غربت، غرور سرهنگی اش را خرد کرده بود.

اولین فرمانده هوانیروز ارتش بعد از انقلاب اسلامی بود. سرهنگ ... . مثل اینکه بعد از چند صباحی فرماندهی یکی از چهار نیروی ارتش آن دوران، به عنوان رایزن نظامی جمهوری اسلامی ایران در انگلستان، عازم این کشور می شود. سه سال رایزنی میکند و در هنگام اتمام ماموریتش، بجای بازگشت به وطن، درخواست بازنشستگی به ارتش ایران و بعد هم پناهندگی به دولت بریتانیا میدهد.

میگوید چهل سال است که ایران نیامده. میگوید: “میترسم”.

میپرسم بعد از پناهندگی چه کردید؟
میخندد! “از عرش به فرش آمدم.” با کارگری شروع کردم. بدترینهایی که تصورش را هم نمیتوانی بکنی. مجبور بودم دوباره بسازم. قبلا هم چند ماموریت خارجی داشتم. دوره های خلبانی ام را در نیویورک گذرانده بودم. زبانم بد نبود ولی در پنجاه و دو سالگی کار پیدا کردن در یک کشور استعمارگر، برای یک مهاجر، اصلا آسان نیست. میگوید درصدی از آنچه در ایران داشتم را توانستم در دهه های شش و هفت زندگی ام بسازم. ساختنی که هر روزش توأمان بود با غور در اخبار ایران. ناگهان میپرسد: اینجا را چطور دیدی؟ جای زندگیست؟ میگویم راستش کسالت آور است، خسته شده ام. میگوید تازه اینجا بهترینش است. این همان فهم وطن است. “تنها جایی که تو خارجی نیستی.” تازه تو جوانی، کمی جا افتاده که شوی تازه درد بی وطنی می آید سراغت. صبر کن.

میگوید هیچکداممان باورمان نمی شد که این حکومت به این درازا بینجامد. وگرنه هیچوقت آن “زندگی محترم” را ول نمیکردیم و انگ مهاجر بودن را به پیشانی مان نمی زدیم. میگوید البته که “پشیمانم”. چهل سال غربت. دلم لک زده برای تنفسی در تهران ولو آلوده.

ادامه می دهد: دوستانم دانه دانه دارند میمیرند. هر یکی دو سال می آیم اینجا تا بر سر مزارشان لحظه شماری کنم مرگ خودم در غربت را.

نگاهشان کن. هر کدامشان آرزویشان حین بریدن کیک تولد هرساله شان، بریدن کیک بعدی در ایران بود.

الان در گورند.
@mohsenrowhani


>>Click here to continue<<

یک حقوقی در نیویورک




Share with your best friend
VIEW MORE

United States America Popular Telegram Group (US)