TG Telegram Group & Channel
محمدرضا طاهری | United States America (US)
Create: Update:

دَم حافظ!


روز بزرگداشت حافظ است که باشد. برای آنان که "عاشق و رند و مست و عالم‌سوزند" هر روز که نه، هر دم "دمِ حافظ" است. اصلاً تقویم سگ کی باشد تا برای آن‌کس که "سرش به دنیی عقبی فرو نمی‌آید" روز تعیین کند؟!
من به فال مال اعتقاد ندارم اما در طول این سال‌ها بارها و بارها بی‌هوا باز کردن دیوان حافظ شگفت‌زده‌ام کرده است. از همان سال‌های نوجوانی که حافظ یگانه آموزگارم شد. در کتابخانه‌ی ما ده‌ها کتاب بود که همه‌شان می‌خواستند انسان را تربیت کنند! تربیت اسلامی و انقلابی! از کتاب‌های مرحوم مطهری که دست کم برای دوران خودش حرفی برای گفتن داشت بگیر تا آخوند‌های عوام‌زده که خرافه را جای درس اخلاق قالب می‌کردند تا آخوندک‌های سیاسی که توهّمات ایدئولوژیک را رنگ و لعابِ دینی می‌زدند تا توضیح‌المسائل این حاج‌آقا و آن آیت‌الله... لابلای این کتاب‌ها اما یک دیوان حافظ هم - لابد اشتباهی - راه پیدا کرده بود. نمی‌دانم در میان آن هیاهوی تربیت ایدئولوژیک چه نیرویی، چه حالی، چه بختی، بود که مرا به سوی آن دیوان حافظِ دست نخورده کشید؟! روزی چهار ساعت، پنج ساعت، هفت‌ ساعت... هرچقدر که راه می‌داد می‌خواندمش. هر غزل را بارها و بارها... مست می‌شدم... از شوق دور اتاق می‌چرخیدم و می‌خواندم. می‌خواستم این انبوه زیبایی را به همه نشان بدهم. برای اهل خانه می‌خواندم اما در اطراف من کسی نبود که به شوق بیاید... و من تنهاتر می‌شدم و حافظ می‌شد یگانه دوست و یگانه آموزگار:

دلا دلالت خیرت کنم به راهِ نجات
مکن به فسق مباهات و زهد هم مفروش

با همین حرف‌ها و با همین چهار خط شعر، جناب حافظ کم کم دنیای مرا عوض کرد و موفق‌تر از تمام نهادهای تبلیغاتی، آنگونه که خودش صلاح دانست روح و شخصیت مرا شکل داد و شد آنچه که شد.

اما حرف توی حرف آمد. داشتم می‌گفتم که من به فال اعتقاد ندارم اما از همان دوران نوجوانی تا حالا بارها باز کردن دیوان حافظ در موقعیت‌های خاص شگفت‌زده‌ام کرده. یکی از آخرین‌هاش همین مدتی قبل بود. چند روزی بعد از روی کار آمدن دولت پزشکیان. شبی با رفیق عزیز و فاضل و اشارت‌شناسم، حضرت جویا معروفی نشسته بودیم که گفتیم حافظ را به نیّت اوضاع و احوال مملکت باز کنیم. این غزل آمد:

اگر به کویِ تو باشد مرا مَجالِ وصول
رسد به دولتِ وصلِ تو کارِ من به اصول
قرار برده ز من آن دو نرگسِ رَعنا
فَراغ برده ز من آن دو جادو‌یِ مَکحول
چو بر درِ تو منِ بینوا‌یِ بی زر و زور
به هیچ باب ندارم رَهِ خروج و دُخول،
کجا رَوَم؟ چه کنم؟ چاره از کجا جویم‌؟
که گَشته‌ام ز غم و جورِ روزگار مَلول
منِ شکستهٔ بدحال زندگی یابم
در آن زمان که به تیغِ غَمَت شَوَم مَقتول
خراب‌تر ز دلِ من غمِ تو جای نیافت
که ساخت در دلِ تنگم قرار‌گاهِ نزول
دل از جواهرِ مِهر‌ت چو صیقلی دارد
بُوَد ز زنگِ حوادث هر آینه مَصقول
چه جرم کرده‌ام؟ ای جان و دل، به حضرتِ تو
که طاعتِ منِ بیدل نمی‌شود مَقبول
به دَردِ عشق بساز و خموش کن حافظ
رموزِ عشق مَکُن فاش پیشِ اهلِ عقول


حرفی باقی می‌ماند؟ تا آخر قصه را تعریف کرد خواجه! شما هم اگر مثل من به فال اعتقادی ندارید همین حالا دیوان خواجه را باز کنید ببینید چه می‌شود!
.
.
.
#محمدرضا_طاهری
@mohammadrezataheri

دَم حافظ!


روز بزرگداشت حافظ است که باشد. برای آنان که "عاشق و رند و مست و عالم‌سوزند" هر روز که نه، هر دم "دمِ حافظ" است. اصلاً تقویم سگ کی باشد تا برای آن‌کس که "سرش به دنیی عقبی فرو نمی‌آید" روز تعیین کند؟!
من به فال مال اعتقاد ندارم اما در طول این سال‌ها بارها و بارها بی‌هوا باز کردن دیوان حافظ شگفت‌زده‌ام کرده است. از همان سال‌های نوجوانی که حافظ یگانه آموزگارم شد. در کتابخانه‌ی ما ده‌ها کتاب بود که همه‌شان می‌خواستند انسان را تربیت کنند! تربیت اسلامی و انقلابی! از کتاب‌های مرحوم مطهری که دست کم برای دوران خودش حرفی برای گفتن داشت بگیر تا آخوند‌های عوام‌زده که خرافه را جای درس اخلاق قالب می‌کردند تا آخوندک‌های سیاسی که توهّمات ایدئولوژیک را رنگ و لعابِ دینی می‌زدند تا توضیح‌المسائل این حاج‌آقا و آن آیت‌الله... لابلای این کتاب‌ها اما یک دیوان حافظ هم - لابد اشتباهی - راه پیدا کرده بود. نمی‌دانم در میان آن هیاهوی تربیت ایدئولوژیک چه نیرویی، چه حالی، چه بختی، بود که مرا به سوی آن دیوان حافظِ دست نخورده کشید؟! روزی چهار ساعت، پنج ساعت، هفت‌ ساعت... هرچقدر که راه می‌داد می‌خواندمش. هر غزل را بارها و بارها... مست می‌شدم... از شوق دور اتاق می‌چرخیدم و می‌خواندم. می‌خواستم این انبوه زیبایی را به همه نشان بدهم. برای اهل خانه می‌خواندم اما در اطراف من کسی نبود که به شوق بیاید... و من تنهاتر می‌شدم و حافظ می‌شد یگانه دوست و یگانه آموزگار:

دلا دلالت خیرت کنم به راهِ نجات
مکن به فسق مباهات و زهد هم مفروش

با همین حرف‌ها و با همین چهار خط شعر، جناب حافظ کم کم دنیای مرا عوض کرد و موفق‌تر از تمام نهادهای تبلیغاتی، آنگونه که خودش صلاح دانست روح و شخصیت مرا شکل داد و شد آنچه که شد.

اما حرف توی حرف آمد. داشتم می‌گفتم که من به فال اعتقاد ندارم اما از همان دوران نوجوانی تا حالا بارها باز کردن دیوان حافظ در موقعیت‌های خاص شگفت‌زده‌ام کرده. یکی از آخرین‌هاش همین مدتی قبل بود. چند روزی بعد از روی کار آمدن دولت پزشکیان. شبی با رفیق عزیز و فاضل و اشارت‌شناسم، حضرت جویا معروفی نشسته بودیم که گفتیم حافظ را به نیّت اوضاع و احوال مملکت باز کنیم. این غزل آمد:

اگر به کویِ تو باشد مرا مَجالِ وصول
رسد به دولتِ وصلِ تو کارِ من به اصول
قرار برده ز من آن دو نرگسِ رَعنا
فَراغ برده ز من آن دو جادو‌یِ مَکحول
چو بر درِ تو منِ بینوا‌یِ بی زر و زور
به هیچ باب ندارم رَهِ خروج و دُخول،
کجا رَوَم؟ چه کنم؟ چاره از کجا جویم‌؟
که گَشته‌ام ز غم و جورِ روزگار مَلول
منِ شکستهٔ بدحال زندگی یابم
در آن زمان که به تیغِ غَمَت شَوَم مَقتول
خراب‌تر ز دلِ من غمِ تو جای نیافت
که ساخت در دلِ تنگم قرار‌گاهِ نزول
دل از جواهرِ مِهر‌ت چو صیقلی دارد
بُوَد ز زنگِ حوادث هر آینه مَصقول
چه جرم کرده‌ام؟ ای جان و دل، به حضرتِ تو
که طاعتِ منِ بیدل نمی‌شود مَقبول
به دَردِ عشق بساز و خموش کن حافظ
رموزِ عشق مَکُن فاش پیشِ اهلِ عقول


حرفی باقی می‌ماند؟ تا آخر قصه را تعریف کرد خواجه! شما هم اگر مثل من به فال اعتقادی ندارید همین حالا دیوان خواجه را باز کنید ببینید چه می‌شود!
.
.
.
#محمدرضا_طاهری
@mohammadrezataheri


>>Click here to continue<<

محمدرضا طاهری




Share with your best friend
VIEW MORE

United States America Popular Telegram Group (US)