«حمید اشرف به شهادت بسیارى که او را دیده اند و با او زندگى کرده اند از جمله بهزاد امیرى دوان و رفیق حسین حقنواز، رفیقى بود هوشمند ، باز و به انتقاد و انتقاد از خود و حقوق برابر باور داشت .
بعنوان نمونه تغییرات متناوبى که بر اثر تجربه کسب و یا به لحاظ تئوریک نقد میشدند مثل جمعبندیها و لغو وتغییر برخى تنبیهات و مقررات در اوائل فعالیت چریکى از قبیلِ نقدِ سوزاندنِ بدن خود با آتش سیگار براى جلوگیرى از فراموشکارى ! و یا پیشنهاداختصاص میز و صندلى براى صرف غذا و جلسات جمعى در پایگاهها و یا لباس مخصوص براى رفقاى دختر بهنگام ورزش روزانه و…عموما از طرف رفیق مطرح شده و یا به اجرا در آمده.
همچنین یکى از جذابیت هاى او براى بهزاد امیرى دوان، روحیه ى انتقاد پذیرى و نگاه او به انتقاد بوده است.
حمید اشرف داراى اتوریته معنوى و صاحب محبوبیت شخصى بود . اتفاقا او بخاطر وجود شرایط خاص دیکتاتورى حاکم و در نتیجه ناممکن بودن وجود دموکراسى در تشکیلات ، موقعیت ویژه اى در سازمان داشت که عملا به او اجازه میداد براحتى کیش شخصیت بسازد و صاحبِ رأى نهایى در تصمیمات سازمانى باشد ، اما تا آنجا که میسر بوده و امکان نظر خواهى وجود داشته او تابع نظر اکثریت رهبرى بوده و به اختیارات و استقلال شاخه ها عملا احترام میگذاشته . دو نمونه از عملیات سازمان، یکى انفجار بمب در اداره بیمه هاى اجتماعى کار در مشهد، که بخاطر اجحاف در حق کارگران و… انتخاب شده بود و دیگرى ترور ناهیدى، معاون و سربازجوىِ ساواک مشهد، که مستقیمادر چندین سرکوب دانشجویى دخالت و شخصا به سوى دانشجویان تیر اندازى کرده بود . این طرح ها در دو سال متفاوت پیشنهادِ رفقاى شاخه ى مشهد بوده و مشخصا رفیق حقنواز مترصد اجراى آن ، رفیق حمید اشرف اما مخالفِ هر دو عمل بوده است. برغم مخالفت و توضیحات آش در نقدو غیر ضرورى بودن این عملیات ، در هر دو مورد رفیق به تصمیم و استقلال نظرشاخه و لاجرم اجراى آن گردن نهاده است !
یک خاطره از حمید، زمانیکه علنی بودم و هنوز مخفی نشده بودم،باید با اتومبیلی علنی محمولهای از کتاب و پوسته ى نارنجک را به تهران میرساندم. در کوچهای از خیابانهای شرقِ تهران اتومبیلم را پارک میکنم. دو کوچه آنطرفتر بر تیری علامت سلامتی میزنم و ساعاتی بعد سر قرار حاضر میشوم. سویچ ماشین را به رفیق میدهم. ساعتی بعد ماشین خالی را بازپس میگیرم! اولین بار است همدیگر را میبینیم. با خنده بغلم میکند. خیلی زود او را میشناسم. نمیدانم چرا به او نمیگویم تو را شناختم؟! شاید باورم نمیشد!؟ بعد از قرار، به رفیق حسین حق نواز میگویم خیلی خوشحالم که رفیق “حمید” را دیدم، اما کار اشتباهیست که او سرقرار یک علنی میآید! چند روز بعد حمید در جواب انتقاد من، پیامش را از طریق یکی از رفقا بمن رساند: «به رفیق بگو به خاطر همین کارها حمید اشرفام!» ۱۴
بد نیست در اینجا به برگه بازجویی جمشیدی رودباری در زندان ساواک و تک نویسی اش درباره حمید اشرف بپردازیم که در کتاب “چریکهای فدایی خلق از نخستین کنش ها تا بهمن ۵۷” منتشر شده:
” حمید اشرف رفیق بسیار صبوری است. هیچگاه در تصمیمات دچار شتابزدگی نشده و تابع احساسات قرار نمیگیرد. این خصوصیت به بقایش کمک زیادی کرده است. حمید اشرف از نظر تئوریک و استراتژیک فاقد ارزش و شایستگی است! لیکن تجربه اش در سازماندهی زیاد است و از نظر تاکتیکی و تکنیکی خوب است. از هوش متوسط بالا برخوردار است. گاهی مغرور بنظر می آید. بسیار حواس پرت است! بارها اتفاق افتاده که قراری را از یاد برده و یا مکان و زمان قراری را اشتباه کرده است! بارها اتفاق افتاده که توی خودش فرو می رود ، به نحوی که به حرفهای رفقایش بی توجه می ماند، این خصوصیتش بارها از سوی رفقا مورد اعتراض قرار گرفته،ولی او میگفت نمیداند این خصوصیتش از کجا آب می خورد! وی شخصا رابط مسئولین سازمان در شهرستانها و شخصا رابط سازمان (فدایی) با مجاهدین خلق است.”
چریکی که از فقر مردم به گریه می افتاد!
جمشید طاهری پور در خاطراتش ، حمید اشرف را اینگونه روایت میکند:
«گویا ترین تصویری که از “حمید اشرف” در ذهنم باقی مانده، خاطره ی او در روزی است که “کپسول سیانور” به من داد!
روی موتور، سفت که بغلش می کردم تیزی آهن سلاح هائی که زیر کتش بسته بود توی سینه و پهلوی من فرو می رفت و دردم می گرفت. همین آدم در برابر مردم چنان نرم و نازک و گردن کج بود که مپرس! فقر و فلاکت مردم جنوب تهران به گریه اش میانداخت و سوار اتوبوسهای داغان و پر اذدحام جاده قدیم کرج که می شدیم، وقتی می دید پیر زن یا پیر مردی بغچه اش را گذاشته کف ماشین و کتابی نشسته، قرار و آرام اش از دست می رفت، از روی صندلی خیز برمی داشت و با هزار خواهش و تمنا، حتی بغلشان می کرد و می آورد روی صندلی جای خودش می نشاند.
>>Click here to continue<<