🌿 پلنگ ما پیروز نشد!
ظهر هنگام صرف نهار در غذاخوری دانشگاه با همکار گرامی دکتر شریفی که استاد دانشکدهٔ دامپزشکی است، حرف میزدیم.
وسط صحبتها یادم به پیروز افتاد و حال نزارش. گفتم: «دکتر، پیروز میماند؟» گفت: «پیشازظهر بچهها گفتند تلف شد». ...
دکتر رفت. غذایم را خوردم، برخاستم و از در درآمدم. فکر پیروز و ماجرایش دست از سرم برنمیداشت. میدانستم که باید چیزی نوشت. روی پلهها ایستادم و فکر کردم عنوان نوشتهام چه باشد؟ کمی با کلمات ور رفتم. پسوپیششان کردم. شکل گرفتند. دستی در آنها بردم. شد:
«پلنگ ما پیروز نشد!»
یکراست آمدم دانشکده. دو سه دانشجو آمدند و رفتند. بیست دقیقه بیشتر به کلاسِ ساعت ۴ نمانده بود. خودکار را برداشتم و چند برگهٔ کوچک از تقویم پارسال را گذاشتم روی میز. تندتند و درهموبرهم نوشتم:
✍️ پیروز، توله یوز محبوب و دوستداشتنی ما تلف شد. بگذارید صریح بگویم: ما او را کشتیم؛ از همان وقتی که ناشیانه مادرش را سزارین کردیم. از همان وقتی که حتی نتوانستیم نر یا ماده بودن او و دو تولهٔ همزادش را تشخیص دهیم. از همان وقتی که معلوم نشد چه شیری به او خوراندیم. از همان وقتی که ندانستیم او تولهٔ پلنگ است و نوزاد انسان نیست، پس بهجای اینکه روی شکم بخوابانیم و شیرش دهیم، روی دست بلندش کردیم. ما او را کشتیم وقتی که دردهایش را بهموقع در نیافتیم و درمان نکردیم. او را کشتیم وقتی به جهنم تهران منتقلش کردیم تا بهجای هوا، دود تنفس کند.
✍️ پیروز مرد! مرگ او تنها مرگ توله یوزِ قشنگ ما نبود. مرگ طبیعت ما بود. مرگ محیط زیست ما بود. مرگ آسمان و زمین و کوه و جنگل و رودخانه و دریای ما بود. همهٔ اینها دیرزمانی است که مردهاند. دیرزمانی است که ما آنها را میراندهایم، پس چه جای شگفتی اگر این تولهٔ نازنین هم از بیتدبیری ما بمیرد!
قصهٔ ما بهسر رسید، اما پلنگ ما پیروز نشد.
سهشنبه، ۹ اسفند ۱۴۰۱
| عبدالرحیم قنوات، دانشگاه فردوسی مشهد |
🆔 @mahrooz87
>>Click here to continue<<