🎯 از پاسخهای بدون پرسش (۲)
🔺 عدم تقارنِ سطحِ معرفتشناختی با سطحِ هستیشناسی را باید بعنوان عدم تقارنِ درونِ خودِ هستیشناسی درک کرد، این شاید یکی از مهمترین نکتهسنجیهای فلسفه هگل باشد. مرد متأهلی که گمان میکند کاش مجرد بود و می توانست با معشوقاش ازدواج کند از این امر غفلت میکند که تنها مسیری که او را با زن آرزوهایش مواجه ساخته، همان راهی است که در گذشته سپری کرده است. آنچه در ذهن و آگاهی او بصورت مانع خودش را نشان میدهد در سطح هستی شناسی تنها امکان چنین رویارویی بوده است.
در یک خوانش ضد کانتی باید اظهار کرد این آگاهی نیست که هستی را میان امر فنومن و نومن دوپاره میکند؛ بلکه عدم توازن و تماميت درون هستی است که مجالی را برای آگاهی مهیا میسازد. هستی با خودش اینهمان نیست؛ آگاهی از دل این ناهمسانی هستی با خود ممکن می گردد. در روانکاوی لکان نیز میل بر نابرابری ابژهی میل با خودش استوار است؛ آنچه می خواهم؛ عینا همانی نیست که آرزو دارم.
🔺نقاشی "سقوط عصر" اثر رنه مگریت به خوبی می تواند این عدم تقارن را در هنر نشان دهد. در نقاشی، غروب آفتاب و بازنمایی آن درونِ شیشهیِ شکسته، در قاب واحدی به تصوير کشیده شده تا این دوگانگی و از جا در رفتگی را در یک نمای واحد حک کند. تصوير انعکاس یافته در شيشه بدیل ذهنی واقعیت نیست؛ بلکه از منظرِ نگاه سوبژکتیو واقعیت پیشاپیش در افق واحدی ناهمسان است.
🔺راه حل نهایی پیشبرد فرآیند انتقال در درمان روانکاوی جایگزین ساختن دانش با میل متقابل در ارتباطِ میان روانکاو و روانکاوی شونده است. به تدریج دانش باید جایگزین میل گردد. زمانی که دانش بصورت کامل منعقد می شود؛ میل، ابژهی مطلوبش را از دست می دهد. زیرا روانکاوی شونده پیمیبرد روانکاو خیرخواه او نیست و هستهی وجودی اش را از او ربوده است. شر تکیهگاه روانکاو است و درست به این دلیل میتواند خیرهخوا دیگران باشد. این جهان روانکاو است؛ جایگاه یک موجود شرور و هیولا صفت. زمانی که درمانجویی نگران بود مسائل شخصیاش جایی بازگو شود، به او اطمینان دادم این نگرانی بیجاست، نه به دلیل تعهد من به اخلاق حرفهای؛ بلکه به جهت یک بیاخلاقی ریشهایتر و اینکه قصهی زندگیات و رنجهایت اهمیتی ندارد جایی آن را بازگو کنم.
🔺 اما به دلیل این خیرخواهی ظاهری، آنالیزان و مراجعه کننده همواره مستعد عشق به روانکاو است؛ اما این عشق ناپایدار و متزلزل است. تحلیل شونده به این عشق خیانت میکند؛ زیرا او با خود میگوید: اگر تو خیرخواه من بودی چرا اجازه دادی همه مسائل شخصیام را با تو درمیان بذارم. در نتیجه، کسی که همه اسرار وجودی من را می داند شایسته چنین عشقی نیست. تنها، کسی مستحق چنین دوست داشتنی است که بخشی از ماجراهای زندگیام بر او پوشیده باشد و بتوانم در موقع لزوم حقیقت را از او پنهان کنم. بنابراین شکلگیری هر پیوندی، تا زمانی که به یکدیگر اجازه میدهیم مسائلی را پنهان کنیم به خوبی پیش میرود. گویا یک دسیسه مشترکی وجود دارد که حقیقت اظهار نگردد و پوشیده بماند؛ تا یک ارتباط بر ناگفتهها استوار شود.
🔺این نمونه موردی است از پسروی و عقب گرد دانشِ مطلقِ هگلی؛ موقعیتی که در آن برای حفظ یک پیوند، حقیقت مورد بازشناسی قرار نمیگیرد. در اینجا دوگانهای میل و دانش را داریم که ناهمگون است: نظیر سیاهی و سفیدی نیست. در جهان مفهومی ما، میان میل و دانش تقابلی نیست، بلکه چنین تقابلی کاملا تصادفی است. مشخصهی زندگی امروزی ما پیدایش تقابلهای ناهمگون است: در عرصهی سیاسی انتخابی میان برابری و نابرابری وجود ندارد؛ بلکه انتخاب بین دوگانهی نابرابری و فقر است.
بر همین قیاس، انتخاب نه میان ایمان و شک، چه بسا انتخاب میان شک و بیباوری است. همچنان گزینشی میان پوچی و معناباوری وجود ندارد؛ شاید انتخاب بین پوچی و لذتگرایی است. تقابلهای ناهمگون نشانهای است از هستی نامتقارن، نامنسجم، ناتمام و از ریخت افتاده که هر تلاشی برای صورتبندیِ منسجم در سطح آگاهی را عقیم میسازد.
✍ رضا احمدی
https://hottg.com/lookingawry
>>Click here to continue<<
