گوشهایم را
در دستِ پدر جا گذاشتم،
چشمهایم را در عکس گوشۀ آینه،
دهانم را پشت اولین «هیــــــــــــس!»،
و ناتوان از دیدن و شنیدن و گفتن
پاهای بیستسالگیام را به سطرهای بعد کشاندم
در سطرهای بعد
میخواهم روی واژۀ رنگینکمان تابی بنویسم
برای کودکی که پیش از نوبتِ تاب خوردنش بزرگ شد
و دلم میخواهد گیسوانش را
بهدستِ بادیترین سازهای جهان برقصانم،
انگشتهایم اما
کجای قصه جا ماندهاند؟
که اسبهای سپید وحشی
اینطور در جنگل گیسوم شیهه میکشند!
من
سطرها را گم کردهام
من
واژهای سرگردانام
که جملهام را پیدا نمیکنم...
گاهی
به پیرمردهای قوزی نیلوفر تعارف میکنم
گاه، با زنان زیادی میرقصم
و میترسم چینهای پیشانیام
به دامنشان وصله شود.
#لیلا_کردبچه
- کتاب «آواز آن پرنده که زن بود»
@leila_kordbacheh
>>Click here to continue<<