🔺 برای مرادیکرمانی، خیال در ابتدا، در دور شدن و جدا شدن از محیط و دیگران معنا پیدا میکند. وقتی نمیتواند تحمل کند، شبیه بادبادکی که نخش را در دست دارد، خیالش را پرواز میدهد و دنبالش میرود و شاید او بادبادکی میشود که نخش در دست خیال است!:
«به خارهای کوچک و خشکیدهی روی قبر نگاه میکنم که برگهای سبز از میانشان جوانه زدهند. ننهبابا برای هزارمین بار داستان عروسی پدر و مادرم را تعریف میکند... از بس این قصه را شنیدهام نمیخواهم دیگر بشنوم...»
داستان عروسی، به داستانِ مرگ مادر میرسد و هوشنگ پنج ساله برای جدا شدن از این درد خودش را میسپارد به خیال: «دنبال ملخی میدوم، میگیرمش... باد زوزه میکشد و من میان قبرها میدوم میدوم میدوم... » و دور میشود! از مردم، دور و به طبیعت پیرامونش نزدیکتر. طبیعتی که میتواند مهربانتر از هرکسی با او باشد!
به قلم #عادله_خلیفی
با مقدمهای از #محمدهادی_محمدی
در کتابک بخوانید:
🔹زندگی، زمانه و داستانهای هوشنگ مرادیکرمانی بخش نخست: مرادی کرمانی، روایت سرگردانی میان «من» و «من دیگر»
💫📝
@koodaki_org
>>Click here to continue<<