فصل جدیدی از زندگیم 💟
داستان ترانه«۲۲۱»
پوزخندی زدم و گفتم :منو؟؟؟
بعد این همه سال مسعود
خوب آره
بالاخره تو بچشی و فقط تو رو داره😏
ترانه: بیخیال مسعود دیگه در موردش حرف نزن مسعود با تعجب گفت:
مگه میشه فکر میکردم اگه بهت بگم خوشحال میشی !
پوزخندی روی لبم نشست و گفتم :
خوشحال بشم تو نمیدونی اون زن توی گذشته با من چیکار کرد😏
بعد هم که توی زندگیم هزار تا مشکل افتاد ولم کرد به امان خدا و رفت پی زندگی خودش
حالا اومده از من چی میخواد اون موقعی که بهش نیاز داشتم نبود.
الان که دیگه زندگی خودمو دارم من نمیخوام ببینمش
مسعود با نگرانی سرشو تکون داد که از کنارش رد شدم و رفتم داخل اتاق روی تخت نشستم و سرمو بین دستام گرفتم😡
بعد این همه سال سر و کلش پیدا شده بود که چی بشه کاش هیچ وقت نمیاومد.
نمیدونم چقدر گذشته بود که مسعود لاله رو صدا کرد تا برنج و درست کنن🍛
@kodaknojavan🌿🌷
>>Click here to continue<<
