فصل جدیدی از زندگیم 💟
داستان ترانه«۲۱۹»
ترانه:
معلومه چند ساله شوهرمی و دارم باهات زندگی میکنم
حالا هم بگو ببینم چی شده!
مسعود نفس عمیقی کشید و گفت: بیا بشین تا بهت بگم؛
ترانه :غذام میسوزه
مسعود: فدای سرت
زیرشو خاموش کن
زیر غذا رو کم کردم و کنار مسعود نشستم و گفتم:
جانم حالا بگو ؟
مسعود دستی توی موهاش کشید و گفت :
راستش امروز یه نفر اومده بود در مغازه ؛
ترانه :خوب کی بود ؟
مسعود نگاهی بهم کرد
و زیر لب گفت: مادرت
با شنیدن این حرف وا رفته نگاهی به مسعود کردم و گفتم:
مادرم اومده بود؟🥶
مسعود سرشو تکون داد و گفت: آره
پوزخندی روی لبم نشست و گفتم:
بالاخره بعد این همه سال سرو کلش پیدا شد.
مسعود نگاهی بهم انداخت و گفت:
آره ظاهرا خیلی وقته دنبالت میگشته
با حرص و عصبانیت ولی با یه حالت بی تفاوتی از جام بلند شدم
و قابلمه رو پر از آب کردم و روی گاز گذاشتم .
که مسعود نزدیکم شد و آهسته گفت :
عزیزم میدونم که از دستش ناراحتی
اما این طرز برخورد نیستها
بالاخره هرچی باشه مادرته
و دلش برات تنگ شده👩🦳
با عصبانیت نگاهی به مسعود کردم 😡
@kodaknojavan🌿🌷
>>Click here to continue<<
