فصل سوم از زندگیم💟
مسعود ابرویی بالا انداخت و برای خودش چای ریخت.
نگاهی به دخترا کردم که
فوراً بلند شدن و رفتن داخل اتاقشون !
مسعود یه لیوان چای برای خودش ریخت
و پشت میز نشست و زل زد بهم
و گفت 😳
مشغول درست کردن غذا بودم که
از نگاه خیرش حسابی کلافه شدم برگشتم
سمتش و گفتم :
جانم چیزی شده؟
مسعود سرشو تکون داد و گفت:
نه چطور ؟
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
من تو رو میشناسمت
باز میخوای یه حرفی بزنی ولی چیزی نمیگی😏
مسعود: از کجا میدونی
ترانه:
از اینکه نیم ساعت همین جا نشستی و زل زدی بهم
اونم بدون هیچ حرفی
مسعود خنده کوتاهی کرد و گفت :خوب منو شناختی😊
ادامه داره...
@kodaknojavan🌿🌷
>>Click here to continue<<