🔵 دود "آرمانها" در چشم زندگی
آدمی برای معنادار کردن زندگی و برای شکوفاتر شدن خویش، دست به انتخاب آرمان میزند؛ آرمانی که به زندگیاش جهت ببخشد و هستیاش را از شر بطالت برهاند؛ آرمانی که در سرمای زندگی، جانش را گرم کند و در شرایط سخت و بنبستهای دردناک، نور امید را در قلب او زنده نگه دارد. زندگیِ بدون آرمان، گویی پوچ و تهی از معناست. چیزی که به زیستناش نمیارزد. آرمانها و ارزشهای متعالی که انسان را از همطرازی با سایر موجودات بالا بکشد و برتر بنشاند.
اما پس از این که آرمانی را برمیگزیند و آماده میشود تا برای آن بزیید و حتی جانش را در راه او قربانی کند، احساس میکند آرمانها، چیزی دست نایافتنی و هدفی خیالی هستند. هر چه میدود، به آرمانهایش نمیرسد. چونان اسب تیزپایی که بهسرعت میگریزد و به دامش نمیافتد. پس از چندی خسته از دویدنهای بیثمر، درمییابد که نهتنها به آرمانهایش نرسیده که خودش اسیر و زندانی آرمانش شده است. نه او میتواند دست از آرمانهایش بشوید، چرا که زندگی بدون آرمان، پوچ است و تهی؛ و نه آرمان، دست از سرش برمیدارد؛ گویی در میانهی رنجِ داشتنِ آرمان و پوچیِ نداشتنِ آرمان، بالا و پایین میشود؛ در مییابد آرمان، تلهای برای بهدام انداختن او و قفسی برای زندانی کردن اوست.
✅ آرمانها چنان میشوند که بر دوش نحیف انسانهای شکستهشده در پیچ و خم زندگی و از نفس افتاده در فرازونشیب تند و نفسگیر، چونان باری سنگین رنجش میدهند؛ و او باید درد و رنجی برای کشیدن باری چنین فوق طاقت تحمل کند. در این وضعیت، در راه ماندهای را میماند که در شهر غریب، و غربتی غمگین، روزش را به شب میرساند. انسانی بیپناه، زیر آوار آرمانهایی دور دست، با چشمهای گود افتاده به آرمانهایش مینگرد. به آنچه تا پیش از این حتی حاضر بود جانش را فدای او بکند؛ اما امروزه خودش را در چنبرهی همان آرمانها اسیر، و زندگیاش را لگدمال همان آرمانها میبیند. پریشان میشود و با خود میاندیشد قرار بود آرمانها به او کمک کند تا زندگی را از گرداب زمانهی تکرار شونده نجات دهد، قرار بود آرمانها دستانش را بگیرد و از زمین بلند کند، اما امروز، خودِ آرمانها ثقل سنگینی شده است بر گردن زندگی و نهتنها از زمین بیچارگیاش نجاتش نداده، که او را بر زمین زدهاست؛ که او را پشت میلههای قفسی آهنین، زندانی کردهاست.
قرار بود آرمانها چشمان او را به جهان باز کنند، در خدمت او باشند و ارتقایش بخشند، مسیر رشد و تعالی را به او نشان دهند، اما میبیند آنچه عملا رخ دادهاست این است که دود آرمان در چشم زندگیاش، چنان بالا گرفته است که احساس میکند دارد بیناییاش را از دست میدهد؛ جایی را نمیبیند و امکان برپایی یک زندگی دلخواه وخوب را از دست دادهاست. آرمانها، عزیزند، اما بهشرط آنکه در خدمت انسان باشند؛ خواستنیاند، بهشرط آنکه جهان را شکوفاتر و جان انسان را شادیبخش باشند. آدمی چه کند که همین آرمانهای عزیز، به جایی میرسند که وبال گردنش میشوند، بر زمینش میزنند و آسمان زندگیاش را تیره و تباه میسازند.
✅ آنچه اربابان قدرت در ایران متوجه نیستند این است که در وضعیتی که میان آرمانها و ارزشها با زندگی روزمره تضاد و نزاعی در گیرد، این آرمانها هستند که درنهایت، شکست خورده و از دست میروند؛ زیرا آرمانی که جان آدمی را فرسوده و رنجی دائمی برای او فراهم کند، لاجرم دود میشود و به هوا میرود. و آنچه نمیدانند این است که آدمی، شکننده است و نمیتوانند تکلیف فوق طاقت بر او بار کنند.
جدال و کشمکش میان ارزشهای متعالی با زندگی، جانها را فرسوده و در انتها زندگی را از ارزش تهی میکند. در نتیجه، موقعیتی تراژیک مهیا میگردد که آدمی مجبور میشود میان آرمان و یا زندگی، یکی را برگزیند. با این که میداند زندگی بیآرمان، به پوچی میگراید.
✔️ برخی معتقدند جوان امروز بیآرمان شدهاست. در باب این داوری، البته باید تردید کرد؛ اما اگر چنین باشد، آن را باید در تضاد و ستیز میان آرمان و زندگی جستجو کرد؛ تقابلی که نتیجه و پیامد نظام ایدئولوژیک است.
✍️ علی زمانیان - ... ۱۴۰۳/۰۱/۰۹
@kherade_montaghed
>>Click here to continue<<