گفت با من شاعری ساده نویس
پنبهی شعرت کمی آسان بریس
خوب بنگر واژگان را در حوار
شعر خود را واژگانی ساده آر
شاعری در این زمان باشد همین
در کمر شعرم چنان غربیله بین
قاعده در شاعری شد سادگی
بگذر از این شیوهات یکبارگی
گفتمش ساده نویسی هم خوشست
این روش هم از قدیم آمد به دست
شعر گفتن شکلی از ابداع بود
در هنرها قالب و انواع بود
این زمان هم از طبیعت هر زبان
دارد انواعی به هنگام بیان
شاعرک حرفم برید و با غرور
خنده بر لب نقش کرد و با سرور
گفت فی ایامنا هذا فقط
شعر ساده میشود دور از سقط
سختگیرانه اگر شعر آوری
حکم مرگ شعر خود را یاوری
چون گذشته وقت شعر فاخرت
پس گمان کن سر رسیده آخرت
با مخاطب باید اکنون ساده گفت
درّ معنا را زبانی ساده سُفت
با چنین قومی که وقت قیل و قال
لنگ لنگان میروند و گیج و لال!
باید از بیشینهی واژه گذشت
کوه را میکن رها رو سوی دشت
راحتت سازم نگویم حرف زشت
شعر را باید چنان گفتن نوشت
دیدمش در کار خود او غرّه است
در گمانش دست سعدی را ببست
گفتمش شاعر! خودت این خواستی
با اراجیفت هنر را کاستی
رو سپاس حق بگو حالم خوشست
اژدهای خشمم اکنون خامشست
این اباطیلست راندی بر زبان
عقل پیدا کن جنون داری عیان
گفتمت سادهنویسی هم نکوست
حرف من الان همین جا روبهروست
هر مزخرف را که سر دادی کنون
میکنم در پیش چشمت سرنگون
ابتدا آرم ممیز بس خطیر
تا بدانی نکتهای را بینظیر
ساده گفتن را مگیری در خطا
شیوهی سعدی نباشد این جفا
این روش در سادهگویی دیگرست
شیوهی سعدی یگانه گوهرست
شیخ ما با ممتنع همراه ساخت
سهل را، او خنده را با آه ساخت
پس مگویی شیوهات چون شیخ ماست
این سخن آکنده از صدها خطاست
همچنین گفتی که هنگام سرود
شعر را باید چنان گفتن سرود
این سخن از فرط خامی مسخرهست
چون شنیدم، مغز را با تیغ خست
گر چنین باشد که وحشی در جماع
جمله از واسوخت گوید بی صداع!؟
یا که حافظ گاه تنویر تنور
مستحق بود و ستانده سهم نور!؟
کی پذیرم جملگی پندار تو!
یاوهگوییهای بی مقدار تو!
هر کسی اندازهی خود فهم کرد!
گرم از گرمی شود سردی ز سرد!
از درون کوزهی ادراک تو
نی طهارت جوشدی بر چاک تو
من شنیدم طرز گفتار تو را
در تعامل لمپنی پر ادعا
ده گزاره آوری چون بر زبان
ناسزایش بیشتر از فعل آن
جمع واژه در سخنهایت نبود
بیشتر از چارصد واژه عنود!
با چنین سرمایه شعر آری به دست!
میخورم سوگند شعرت معجزهست!
ساده گویی شد بهانه ای عزیز!
فقر تو در واژه میآید تمیز!
من سخنور هستم و فخرم کلام
شعر فاخر اینچنین آید به دام
ورنه از سیگار و از قهوه، غزل
هر چه گویی شد مکرر، منتزل
یا که دیوار و اتاق و پنجره
میشود موتیف جیغ زنجره
وزن محدود و ردیفت نامها
قافیههای مهوّع، نابجا
دختر همسایه مقصود غزل
اصل شعرت گشته هم شان بدل
شاعری را کردهای ابزار کار
تا که توجیهت شود بر ننگ و عار
از سخن جز ابتذالت نیست هیچ!
حرف حکمت بر زبانت چیست؟ هیچ!
هر اثر از هفت بیتت بیش نیست
چنتهات خالی و شعرت منتفیست
جملههای دستفرسودت مدام
میشود تکرار با توفیر نام
عاجزی چون از سرایش در سخن
میکنی تطویل را هجوی ز من
قالبی را برگزیدی منزوی
با غزل همراه کردی مثنوی
تا که عجز دانشت پنهان کنی
فقر واژه در زبان کتمان کنی
گرچه شعرت عاطفه دارد ولی
عاطفه در شهوتت شد منجلی
در تخیل بالها سست و ضعیف
قابل تمکین نشد بال نحیف
قحط اندیشهست در شعرت چرا؟
کار با نطقت نباشد از قضا!
شعر بیاندیشه سازی بود و باخت
شاعر بیفکر آن را مینواخت
شمهای گفتم اشارت میدهد
عاقل ار باشی بشارت میدهد
قصد من تحقیر آثارت نبود
یا برای نقد اشعارت نبود
باز گویم از تو این ابیات سست
لازمست و گوشهای باید که رُست
لیکن اینجا واقعیت دیگرست
نکتهای نغزست و چونان گوهرست
گر شود ساده نویسی رسم عام
شاعران جمله بیفتندی به دام
مرگ شعر آید عزاداریش هم
نوبت مرگ زبان را پیش هم
چون زبان لاغر شود از شعر زار
پارسی دیگر نبینی بر قرار
پس سخن میگو ولی اندازه گو
ورنه رسوایت کنم ای یاوه گو
ساده بنویس و غزل کن ابتدا
عدّهای را خام ابیاتت نما
لیک هنگام ملاقاتِ رفیق
دم فرو بند و مزن لاف عمیق
يزدان رحیمی
#مثنوی
#سادهنویسی
@karizga
>>Click here to continue<<