ماه امشب خیلی خوشگل بود. بخاطر همین بود که وقتی پیاده شدم، نتونستم ازش بگذرم و ثبتش کردم. یاد خیلی چیزها افتادم و بیشتر از همه هم یاد خاطرات اولین سال راهنمایی. زمانی که باید از ماه توی شبهای متوالی نقاشی میکشیدیم و یه شب رسید که کنار هم بودیم و رفتیم روی پشت بوم. اونجا برای مدتی که نمیدونم چقدر طول کشید؛ منتظر موندیم، آسمون رو تماشا کردیم و بعد توی برگهها، اون تاریخ رو هم به قبلیها اضافه کردیم. البته به جز من. چون برگهام رو جا گذاشته بودم. پس اون شب فقط به اون دو نفر خیره شدم و به جای ماه، تصویر اون دو تا رو توی ذهنم برای همیشه ثبت کردم. بخاطر همینه که حالا بعد از یازده سال، هنوز هم این خاطره توی صندوقچهی گویهای خاکستری و رو به محو شدنم، یه گوی طلایی و درخشانه. بخاطر حضور آدمهاست. بخاطر دوستهای مورد علاقه و قلبی که هر چقدر هم بزرگ بشه و سنش زیاد بشه؛ هنوز هم مثل روز اول، اون شب و اون خاطره رو به یاد میاره.
-ماهِ شبِ چندم؟
>>Click here to continue<<