جنگ تمام شده. مردم به خانه باز می گردند. چراغها روشن می شوند. از پنجره های گشوده بر جهان، صدای خنده ها و کاردها و چنگالها می آید. جنگ چون هیجانی دور آزموده ، به خاطره ها و دروغها می پیوندد. همه چیز فراموش می شود جز مردگان که خود محکوم به فراموشی اند. به خانه باز گشته ایم اما اینجا دیگر خانه نیست.حتی مجلس عزا هم نیست. میشمارم. از ما دو تا کم است تا ابد. برادرم. رعنا و رشید. جوان.نیرومند و لطیف . گشاده رو. نیکوکار. روشن. سرشار از زیستن.آب روان. رودخانه ای را کشته اند که برادرم بود. و آن یکی؟ آه. بنشینید.شاید زانوانتان تاب نیاورد شنیدنش را.اگرچه غریبه اید.اگرچه گوشتان از این حرفها پر است. مرگ همیشه پشت قاب تلویزیون نیست.مرگ همیشه تا سر کوچه نمی آید. مرگ در نمی زند. سرش را پایین هم حتی نمی اندازد. سربلند و مغرور و بیرحم، درها و دیوارها و سینه ها و آرزوها را در هم می کوبد و وارد می شود. طفره می روم که نگویم. اما آن یکی دیگر؟ چیزی نیست. بادبادکی را مثله کرده اند. قلعه ماسه ای کودکی را به توبره کشیده اند. صورت رنگین کمانی را به خون آشفته اند . گلوی ابر کوچک معصومی را فشرده اند. جنگ را تا تشک خوشخواب کودکی کشانده اند. امیرعلی را کشته اند.برادرزاده ام. یازده ساله. نه. آنها او را کشته اند اما او حتما نمرده است. نه فقط ما مرگ او را، حتی مرگ نیز او را به تمامی نپذیرفته است. او از این جهان رفته است فقط. فقط همین.با یازده سال سن نمی شود مرد. می شود از دل خوابی عمیق به جهانی دیگر رفت. انگار نه انگار که از طبقه سیزدهم ساختمانی موشک خورده، فرود آمده ای. اما برادرم. بهترین پدر دنیا. پدری که خودش را سپر کرده بود تا پسرش بماند. از DNA شناختیمش. بگذریم.جنگ تمام شده. برای من اما نه.
پ.ن؛ برادرم رضا، یک مهندس الکترونیک در صنایع دفاع بود. نظامی نبود و هرگز دست به ماشه تفنگی نبرده بود. جمعه ۲۳ خرداد در حمله موشکی به شهرکشهید چمران در حالیکه پسرش امیرعلی یازده ساله را در آغوش کشیده بود برای همیشه از این دنیای پر از توحش و دروغ و زور و تزویر رفت. امیرعلی یازده ساله که قرار بود فردا روی تاتمی مبارزه کند حتی نفهمید به دست کدام دشمن و در کدام مبارزه نا برابر از پا در آمده است.حیف. حیف از این جانهای پاک. حیف از این زندگی های نا تمام.
#محمد_امینی
>>Click here to continue<<