There is a story that says that there was a rich person who was passing through the slave market and saw many people gathered around a slave.
They say that this slave knows if a person is thirsty, you don't need to tell him to bring water
A rich man buys his slave at a high price
To test whether he can really notice people's thirst, he prepares a party and tells the cook to make the food salty.
In short, after talking and laughing among the guests, it is time to eat and the owner of the house does not bring water to the table.
After the guests have finished eating, the master looks at the slave and says, "Are they not thirsty now?" Ghulam says no
The master doubts him and says to himself that they should not have given me this
A few minutes pass and the guests start to feel thirsty and call the slave to bring water! But Gholam was standing straight and as if he did not hear anyone's words
The master got angry and wanted to hit the slave, but the slave said that they are not thirsty
But in the end, the guests got up due to extreme thirst and left, finding water by looking around the house and drinking to their heart's content.
The slave turned to the master and said: Master, the guests are thirsty now! As long as they screamed and did nothing to quench their thirst, they were not thirsty, and thirst is not just talking!
Finally, the master was happy about the great lesson he had learned from the slave and that he had been blessed with such a wise slave.



فقط، ی داستان هست که میگن شخصی پولداری بوده که داشته از توی بازار برده فروشا رد میشده میبینه دور یک برده خیلی نفر جمع شده، کنج کاو میشه و میره ببینه چه خبره از یکی سوال میکنه که چرا اینقدر دور این غلام شلوغه
میگن این غلام اگه شخصی تشنه باشه خودش تشخیص میده لازم نیست بهش بگی اب بیار
مرد پولدار با ی قیمت بالایی غلامو میخره و
برای تست غلام که ایا واقعا متوجه تشنگی افراد میشه مهمونی ای تدارک میبینه و به آشپز میگه غذا رو شور درست کن
خلاصه مهمونا میان خونشون بعد از بگو و بخند وقت صرف غذا میرسه و صاحب خونه هم از قصد اب سر سفره نمیاره
بعد از این که مهمونا غذاشونو خوردن ارباب ی نگاهی به غلام میکنه و میگه الان تشنه نیستن ؟ غلام میگه نه
ارباب بهش شک وارد میشه با خودش میگه ننداخته باشن اینو بهم
چند دقیقه ای میگذرع و مهمونا تازه شروع میکنن به احساس تشنگی کردن و صدا کردن غلام که اب بیار! اما غلام ی جا صاف وایساده بود و انگار که حرف هیچ کسیو نمیشنوه
ارباب خشمگین شدو میخواست غلامو بزنه که بازم غلام میگفت اینا تشنه نیستن
اما بلاخره مهمونا از شدت تشنگی بلند شدن و رفتن هر جور شده با گشتن توی خونه اب پیدا کردن و ی دل سیر اب خوردن
غلام رو کرد به ارباب و گفت ارباب مهمانان الان تشنه اند! تا وقتی که فریاد میزدند و برای رفع تشنگی خود، خود کاری نمیکردند تشنه نبودند و تشنگی تنها به زبان اوردن نیست
ارباب نهایتا از درس بزرگی که از غلام گرفته بود و اینکه همچین غلام عاقلی نصیبش شده بود خوشحال بود.

杰克的最爱 😇

There is a story that says that there was a rich person who was passing through the slave market and saw many people gathered around a slave.
They say that this slave knows if a person is thirsty, you don't need to tell him to bring water
A rich man buys his slave at a high price
To test whether he can really notice people's thirst, he prepares a party and tells the cook to make the food salty.
In short, after talking and laughing among the guests, it is time to eat and the owner of the house does not bring water to the table.
After the guests have finished eating, the master looks at the slave and says, "Are they not thirsty now?" Ghulam says no
The master doubts him and says to himself that they should not have given me this
A few minutes pass and the guests start to feel thirsty and call the slave to bring water! But Gholam was standing straight and as if he did not hear anyone's words
The master got angry and wanted to hit the slave, but the slave said that they are not thirsty
But in the end, the guests got up due to extreme thirst and left, finding water by looking around the house and drinking to their heart's content.
The slave turned to the master and said: Master, the guests are thirsty now! As long as they screamed and did nothing to quench their thirst, they were not thirsty, and thirst is not just talking!
Finally, the master was happy about the great lesson he had learned from the slave and that he had been blessed with such a wise slave.



فقط، ی داستان هست که میگن شخصی پولداری بوده که داشته از توی بازار برده فروشا رد میشده میبینه دور یک برده خیلی نفر جمع شده، کنج کاو میشه و میره ببینه چه خبره از یکی سوال میکنه که چرا اینقدر دور این غلام شلوغه
میگن این غلام اگه شخصی تشنه باشه خودش تشخیص میده لازم نیست بهش بگی اب بیار
مرد پولدار با ی قیمت بالایی غلامو میخره و
برای تست غلام که ایا واقعا متوجه تشنگی افراد میشه مهمونی ای تدارک میبینه و به آشپز میگه غذا رو شور درست کن
خلاصه مهمونا میان خونشون بعد از بگو و بخند وقت صرف غذا میرسه و صاحب خونه هم از قصد اب سر سفره نمیاره
بعد از این که مهمونا غذاشونو خوردن ارباب ی نگاهی به غلام میکنه و میگه الان تشنه نیستن ؟ غلام میگه نه
ارباب بهش شک وارد میشه با خودش میگه ننداخته باشن اینو بهم
چند دقیقه ای میگذرع و مهمونا تازه شروع میکنن به احساس تشنگی کردن و صدا کردن غلام که اب بیار! اما غلام ی جا صاف وایساده بود و انگار که حرف هیچ کسیو نمیشنوه
ارباب خشمگین شدو میخواست غلامو بزنه که بازم غلام میگفت اینا تشنه نیستن
اما بلاخره مهمونا از شدت تشنگی بلند شدن و رفتن هر جور شده با گشتن توی خونه اب پیدا کردن و ی دل سیر اب خوردن
غلام رو کرد به ارباب و گفت ارباب مهمانان الان تشنه اند! تا وقتی که فریاد میزدند و برای رفع تشنگی خود، خود کاری نمیکردند تشنه نبودند و تشنگی تنها به زبان اوردن نیست
ارباب نهایتا از درس بزرگی که از غلام گرفته بود و اینکه همچین غلام عاقلی نصیبش شده بود خوشحال بود.

hottg.com/hktcr/89

25 viewsSep 26, 2023 at 20:58