عزیزم. زیبا. بهار تویی. بهار تویی که باد میپیچد به گیسهات و من دیوانه میشوم. بهار تویی که هروقت نباشی خزانم. اینها اغراق نیست، این آخرین چیزیست که میتوانم به تو نسبت دهم.
هیچ نمیدانستم که تمام این سالها بهار با کفش پاشنهدار کنارم راه میرفته، موهاش را مِش میکرده، روی ناخنهاش لاکِ آبیِآسمانی میکشیده و ماهی یکبار از دردِ پریود ناله میکرده.. من دیر فهمیدم که بهار تویی. میدانستم و نمیدانستم.
حالا اما بهتر از هروقتِ دیگر، میدانم که بهار تویی.
آنروز که دستهات را گرفتم و مچت را بوسیدم، فهمیدم که دستهایت شاخههای همیشهبهار است.
و خندههایت بوی بهارنارنج میدهد. وقتی که میخندی و چشمهای ریزت خط میشوند. وقتی که زنانه میخندی و دلم را آب میکنی.
نامِ دیگرِ تو بهار است.
نسبتت با بهار، نسبتِ خونیست. مطمئنم خونی که در رگهای تو میدود، لالههای قرمزِ پشتِ خانهمان است. مطمئنم که با بهار خویشاوندی نزدیکی داری.
عزیزم. زیبا. پیشتر از تو هرکسی را زیبا خطاب کردم، غریبِ معنا بود. تو اما دقیقترین وصفی برای زیبایی. کسی بخواهد زیبایی را وصف کند، باید انگشت اشاره را به تو مایل کند و بگوید اوست...
زیبا. میخواستم بگویم عيدت مبارک، یادم آمد تو خود احسنالحالی، دیگر چیزی نگفتم. دیگر چیزی نگفتم و دیگر چیزی نخواهم گفت، تا روزی که بیایی و ببوسمت. آخ اگر بیایی! آدمها باورشان نمیشود که من پیشانیِ بهار را بوسیدهام.. آخ اگر بیایی!
#اگرپسرمیبودم
>>Click here to continue<<