#پارت_779
نمیخواستم هی تو فضاهای مختلف خونه بگردم و سراغ بوراک و امیرسام رو از این و اون بگیرم واسه
همین بالاخره بعداز کلی قدم زدم و سرک کشیدن فهمیدم که توی حیاط هستن...
بوراک که نمیدونم از کجا و از طریق کی مورد علاقه ی امیرسام رو فهمیده بود یه گربه از نژاد مورد
علاقه ی اون واسش آورده بود و با همین هدیه ی جون دار حسابی دل از امیرسام برده بود.
اونقدر خوشحال بود که سرازپا نمیشناخت و کم مونده بود بال دربیاره آخه پسر کوچولوی ما شدیدا
طرفدار حیوانات بود و اگه کنترلش نمیکردیم مار و تمساح هم میاورد تو خونه.
قدم زنان به سمتشون رفتم.
بوراک داشت نحوه ی نگهداری و غذاهای که باید به گربه میداد رو واسه امیرسام توضیح میداد تا اینکه
متوجه حضور من شد.
دست نوازشی روی تن پشمالوی گربه کشید و گفت:
-سلام...
لبخند زدم:
-سلام..
کمر دولا شده اش رو صاف نگه داشت و گفت:
-شب خوبیه نه!؟ هواعالیه..بهاریه...خوب...خیلی عالی!
چیزی نگفتم.نگاهی به گربه ی فربه ی توی دست امیر انداختم و بعد گفتم:
-از کجا میدونستی اینقدر عاشق گربه اس!؟
دستاشو به کمرش تکیه داد و بعد گفت:
-خب...خبرا می رسه دیگه اون خیلی شبیه پدرش...
نگاهی به صورت امیرسام انداختم.این اولین نکته ای بود که هرکسی بعداز دیدن امیرسام به من میگفت...
سرمو تکون دادم و گفتم:
-آره شبیه ارسلان.
امیرسام گربه اش رو بغل کرد و گفت:
-مامان خیلی خوشگل نه!؟
خندیدم.بالاخره به اون چیزی که میخواست رسید:
-آره خیلی...مثل خودتم خیلی شیطون
-همش میخواد فرار بکنه... سلدا که برگشت میزارم اونم باهاش بازی بکنه....اسمشو چی بزارم مامان!؟
یکم فکر کردمو گفتم:
-نمیدونم...خودت چیزی در نظر داری!؟
گربه ای که با اون وزن سنگینش مدام قصد فرار داشت رو به خودش فشار داد و گفت:
-نمیدونم...کریس چطوره!؟
بوراک بلند بلند خندید و گفت:
کریس!؟ کریس چرا!؟
-خب چون کریس رونالدو رو دوست دارم
بوراک بلند تر از دفعه ی قبل خندید و بعد گفت:
-کریس رونالدو....خیلی باحال این پسر...باشه بزارش همون کریس!
گربه از بغل امیر پرید پایین و اونم بدو دنبالش رفت.
بین من و بوراک یه سکوت کوتاه ایجاد شد سکوتی که البته اون خیلی سریع شکستش....
-زندگی خوب میگذره!؟
به چشماش نگاه کردم و گفتم:
-آره ...همچی خوبه.همچی بجز اتفاقی که برای نارگل افتاد
با تاسف سرش رو تکون داد و گفت:
-آخ آره...شیرین بهم گفت.من...من واقعا متاسفم از این بابت! امیدوارم هرچه زودتر دختر کوچولوی اون
پیدا بشه...
-امیدوارم...
لبخند زد.اون حالت متاسف رو کنار گذاشت و گفت:
-من فردا شماهارو با یه نفر آشنا میکنم...
چون با یه حالت سرخوشانه درموردش حرف میزد کنجکاو گفتم:
کی!؟
لبهاش از دو طرف کش اومد.مکث کرد و بعد گفت:
_با نامزدم!
@harimezendgi👩❤️👨🦋
>>Click here to continue<<