TG Telegram Group & Channel
حرفهای تو دلی | United States America (US)
Create: Update:

#واقعیتی تلخ 👉
چون یک داستان حقیقی
از زندگی آنجل
فقط قدری تامل 🤞

# باور کنید زندگی ک همیشگی و جاودانه نیست
ارزش اینقدر تلاش
و گرفتن فرصت‌های قشنگ از خودت نیست
کسی که از ثانیه بعدش خبر نداره
بیهوده هدر دادن هر روزش اشتباست
چرا تا فرصت هست شاد نباشیم
تا وقتی زندگی هست زندگی نکنیم
زندگی قشنگه باور کنید
ب شرط اینکه ما برایش زندگی کنیم
ن اسیر تجملات زندگی بشیم
تمام خودمون رو
برده حلقه بگوش زندگی نکنیم
این زندگی که امانتی بیش نیست
و بعد ما ب وارثمون میرسه
پ خودمون چی ؟؟؟
آیا نباید ی فرصت ب خودمون برای زندگی کردنمون
برای لذت بردنمون بدیم ؟؟
کار می‌کنیم. خودمون رو ب آب و آتیش میزنیم .میگیم باز نشسته بشیم و استراحت
کجاست استراحت ؟
چقدر مطمئن هستیم ب بعد بازنشستگی و یک خیال راحت
با این بحران زندگی
با این هر لحظه سوپرایزهای ک جامعه برای ما رقم می‌زند
آیا تا ب حال از خودمون یکبار پرسیدیم حق من ب عنوان ی انسان برای زندگی در این جهان هستی چی هستش
ب تو میگم رفیق
این حقیقت زندگی
اجازه نده روزی ب خودت بیای
و ب اطرافت نگاه کنی
و از خودت بپرسی
من از زندگی چی فهمیدم ؟
این رو من آنجل ب تو میگه
وقتی بیست درصد
امید ب زنده بودنش بود
آنشب بارونی وقتی با آژانس
از کنار محل کارم می‌گذشتم
وقتی ب داشته ها و نداشته هام فکر میکردم
وقتی ب تلاش‌هایی ک کردم
آرزوهایی ک هنو در دل داشتم فکر میکردم
لبخند تلخ آن شب هنوز از یادم نرفته
و چه بی صدا حلقه اشکی ک تو چشام جمع میشد و با تمام غرور اجاز نمی‌دادم ب صورتم بریزه و پاک میکردم
سخته باور کنید سخته
با خودت حرف زدن
اینکه ب خودم میگفتم چه فایده
این همه تلاش؟
ههه ب چه درد من میخوره ؟
وقتی زنده بودنم اینقدرضعیف،
چیشد ؟
هه اینقدر تلاش کردم ک فردا آرامش داشته باشم
اینقدر دوییدم
از ساعت شش صبح سرکاررفتم ساعت یازده شب خسته و کوفته خونه اومدم
از تفریحم زدم
از استراحتم زدم
از مسافرتم زدم
ازخوشیحام زدم
خودم رو به عقد کارم در آوردم حبس محیط کارم کردم
حتی روزهایی بود
و مناسبتهایی که
یکسره میموندم تا ساعت دو شب
مسخره است مگه نه
آخه لعنتی
کجا رو گرفتم ؟
ب چی رسیدم ؟
برای کی ؟
کدوم آرامش؟
منی ک بازگشتم 20درصد؟
با خودم چیکار کردم
حرص کدوم فردایی خوردم
آرامش کدام روز رو تو سرم رویا سازی کردم
در آن سال‌های ﺯﻧﺪﮔیم
فهمیدم
تو زندگی
ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰی ﻗﺎﺑﻞ ﭘﯿﺶﺑﯿﻨﯽ ﻧﯿﺴﺖ
هنوز هم وقتی از آن روزها یاد میکنم
میبینم چقدر سخت گذشت
پر ازدرد
پر از ناامیدی
پر از شمردن لحظه های رسیدن مرگ‌
که حتی ثانیه ای در آن امید نبود
ی روزهایی بود
حاظر بودم
همه ی داشته ها و نداشته هام رو بدم
فقط عزیزانم زنده باشن
کمی بیشتر کنارم بمونند
من ب بودن
تک تکشون نیاز داشتم
روزهایی بود
که خواب برام حرام شده بود
چون میترسیدم
میترسیدم لحظه ای بخوابم
و آنوقت بیدار بشم
ببینم نفسی براشون نمونده
با خودم میگفتم برای خواب فرصت هست
من باید بیدار بمونم
بیشتر ازنفسی ک
پدرو مادرم میکشن نفس بکشم
میگفتم اخه چطور میتونم دوریتون رو تحمل کنم
از همین الان دلتنگ و در حسرت نداشتنتون میسوزم
چه روزهایی بود؟
حتی هنوز هم
گاهی صدای خواهرم
توی گوشم میشنوم
ک دستم رو می‌فشرد
ومیگفت نمیخوام بمیرم
بچه هام چی میشه
روزهایی بود باهمه ی پرکسی
چه تنها و بی‌کس بودم
و چه تنهایی مجبور بودم با ترسهام بجنگم
روزهایی ک نوبت خودم رسید
نوبت جنگیدن من
آن روزها التماس رو
تو چشمهای خانوادم دیدم
اشکهای پنهانیشون رو دیدم
اما من خسته تر از آن بودم
ک دیگه بخوام
و یا اینکه بتونم بلند بشم
وقتی میدیدم
از زنده بودنم
فقط نفس کشیدنم مونده
ازخودم
از این حالم متنفر میشدم
چون من آدم ضعیف نبودم
من آدم مبارزه نکردن و اینچنینی نبودم
وقتی هرباردکتر بهم میگفت
انتطارمون ازتو بیشتر از اینهاست باید بتونی بلند بشی
شاید باور نکنید
دلم میخواست فریاد بزنم
ک بابا "منم" آدمم
که بهشون بگم
از ی جایی ب بعد منم خسته میشم
اما در یک روز پاییزی ساعت شش صبح انگاری جنون دستم داد
بی قرار بودم
ن میل مردن داشتم. ن میل زنده بودن
نفس نبود
اکسیژن میگرفتم اما انگار نفس نبود. ماسک رو در آوردم
از تخت پایین آمدم
سرم دوران بود
خیس عرق
شاید مرگ چنین بود
قدمهام سخت بود
لرز بود
نمیدونم شایدم ترس بود
ولی مگه من
چندسال داشتم
گرچه سالها بود میجنگیدم
اما هنو خیلی جوان بودم
انگار توی مه راه میرفتم
سقف خونه دور سرم میچرخید
نیاز ب اکسیژن داشتم

Forwarded from حرفهای تو دلی (Angealll)
#واقعیتی تلخ 👉
چون یک داستان حقیقی
از زندگی آنجل
فقط قدری تامل 🤞

# باور کنید زندگی ک همیشگی و جاودانه نیست
ارزش اینقدر تلاش
و گرفتن فرصت‌های قشنگ از خودت نیست
کسی که از ثانیه بعدش خبر نداره
بیهوده هدر دادن هر روزش اشتباست
چرا تا فرصت هست شاد نباشیم
تا وقتی زندگی هست زندگی نکنیم
زندگی قشنگه باور کنید
ب شرط اینکه ما برایش زندگی کنیم
ن اسیر تجملات زندگی بشیم
تمام خودمون رو
برده حلقه بگوش زندگی نکنیم
این زندگی که امانتی بیش نیست
و بعد ما ب وارثمون میرسه
پ خودمون چی ؟؟؟
آیا نباید ی فرصت ب خودمون برای زندگی کردنمون
برای لذت بردنمون بدیم ؟؟
کار می‌کنیم. خودمون رو ب آب و آتیش میزنیم .میگیم باز نشسته بشیم و استراحت
کجاست استراحت ؟
چقدر مطمئن هستیم ب بعد بازنشستگی و یک خیال راحت
با این بحران زندگی
با این هر لحظه سوپرایزهای ک جامعه برای ما رقم می‌زند
آیا تا ب حال از خودمون یکبار پرسیدیم حق من ب عنوان ی انسان برای زندگی در این جهان هستی چی هستش
ب تو میگم رفیق
این حقیقت زندگی
اجازه نده روزی ب خودت بیای
و ب اطرافت نگاه کنی
و از خودت بپرسی
من از زندگی چی فهمیدم ؟
این رو من آنجل ب تو میگه
وقتی بیست درصد
امید ب زنده بودنش بود
آنشب بارونی وقتی با آژانس
از کنار محل کارم می‌گذشتم
وقتی ب داشته ها و نداشته هام فکر میکردم
وقتی ب تلاش‌هایی ک کردم
آرزوهایی ک هنو در دل داشتم فکر میکردم
لبخند تلخ آن شب هنوز از یادم نرفته
و چه بی صدا حلقه اشکی ک تو چشام جمع میشد و با تمام غرور اجاز نمی‌دادم ب صورتم بریزه و پاک میکردم
سخته باور کنید سخته
با خودت حرف زدن
اینکه ب خودم میگفتم چه فایده
این همه تلاش؟
ههه ب چه درد من میخوره ؟
وقتی زنده بودنم اینقدرضعیف،
چیشد ؟
هه اینقدر تلاش کردم ک فردا آرامش داشته باشم
اینقدر دوییدم
از ساعت شش صبح سرکاررفتم ساعت یازده شب خسته و کوفته خونه اومدم
از تفریحم زدم
از استراحتم زدم
از مسافرتم زدم
ازخوشیحام زدم
خودم رو به عقد کارم در آوردم حبس محیط کارم کردم
حتی روزهایی بود
و مناسبتهایی که
یکسره میموندم تا ساعت دو شب
مسخره است مگه نه
آخه لعنتی
کجا رو گرفتم ؟
ب چی رسیدم ؟
برای کی ؟
کدوم آرامش؟
منی ک بازگشتم 20درصد؟
با خودم چیکار کردم
حرص کدوم فردایی خوردم
آرامش کدام روز رو تو سرم رویا سازی کردم
در آن سال‌های ﺯﻧﺪﮔیم
فهمیدم
تو زندگی
ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰی ﻗﺎﺑﻞ ﭘﯿﺶﺑﯿﻨﯽ ﻧﯿﺴﺖ
هنوز هم وقتی از آن روزها یاد میکنم
میبینم چقدر سخت گذشت
پر ازدرد
پر از ناامیدی
پر از شمردن لحظه های رسیدن مرگ‌
که حتی ثانیه ای در آن امید نبود
ی روزهایی بود
حاظر بودم
همه ی داشته ها و نداشته هام رو بدم
فقط عزیزانم زنده باشن
کمی بیشتر کنارم بمونند
من ب بودن
تک تکشون نیاز داشتم
روزهایی بود
که خواب برام حرام شده بود
چون میترسیدم
میترسیدم لحظه ای بخوابم
و آنوقت بیدار بشم
ببینم نفسی براشون نمونده
با خودم میگفتم برای خواب فرصت هست
من باید بیدار بمونم
بیشتر ازنفسی ک
پدرو مادرم میکشن نفس بکشم
میگفتم اخه چطور میتونم دوریتون رو تحمل کنم
از همین الان دلتنگ و در حسرت نداشتنتون میسوزم
چه روزهایی بود؟
حتی هنوز هم
گاهی صدای خواهرم
توی گوشم میشنوم
ک دستم رو می‌فشرد
ومیگفت نمیخوام بمیرم
بچه هام چی میشه
روزهایی بود باهمه ی پرکسی
چه تنها و بی‌کس بودم
و چه تنهایی مجبور بودم با ترسهام بجنگم
روزهایی ک نوبت خودم رسید
نوبت جنگیدن من
آن روزها التماس رو
تو چشمهای خانوادم دیدم
اشکهای پنهانیشون رو دیدم
اما من خسته تر از آن بودم
ک دیگه بخوام
و یا اینکه بتونم بلند بشم
وقتی میدیدم
از زنده بودنم
فقط نفس کشیدنم مونده
ازخودم
از این حالم متنفر میشدم
چون من آدم ضعیف نبودم
من آدم مبارزه نکردن و اینچنینی نبودم
وقتی هرباردکتر بهم میگفت
انتطارمون ازتو بیشتر از اینهاست باید بتونی بلند بشی
شاید باور نکنید
دلم میخواست فریاد بزنم
ک بابا "منم" آدمم
که بهشون بگم
از ی جایی ب بعد منم خسته میشم
اما در یک روز پاییزی ساعت شش صبح انگاری جنون دستم داد
بی قرار بودم
ن میل مردن داشتم. ن میل زنده بودن
نفس نبود
اکسیژن میگرفتم اما انگار نفس نبود. ماسک رو در آوردم
از تخت پایین آمدم
سرم دوران بود
خیس عرق
شاید مرگ چنین بود
قدمهام سخت بود
لرز بود
نمیدونم شایدم ترس بود
ولی مگه من
چندسال داشتم
گرچه سالها بود میجنگیدم
اما هنو خیلی جوان بودم
انگار توی مه راه میرفتم
سقف خونه دور سرم میچرخید
نیاز ب اکسیژن داشتم


>>Click here to continue<<

حرفهای تو دلی




Share with your best friend
VIEW MORE

United States America Popular Telegram Group (US)