TG Telegram Group & Channel
حس خوب زیستن | United States America (US)
Create: Update:

#دوقسمت هفت وهشت
📝یاسمن
مامان دستی به سرم کشید و گفت فدات شم خب دیدی تاریکه هوا برمیگشتی فردا صبح می‌رفتیم می‌گرفتیم ببین چه رنگ و رویی واسه خودت درست کردی آخه اشکام می‌ریخت و به صورت مامان که معصومانه بهم نگاه میکرد و دل می‌سوزوند نگاه میکردم ،چطور می‌تونستم بهش بگم که چه بلایی سرم اومده یقینا اگر میفهمید دق میکرد ،که دخترش بی عفت شده ،چطور باید بهش میگفتم این همه سال تلاش و زحمتت به باد رفته دکتر  بعد از معاینه چند تا داروی تقویتی نوشت و مرخصم کرد ،با مامان اینا برگشتیم خونه اما من از نظر روحی و جسمی داغون بودم همین که رسیدم خونه رفتم اتاقم به مامان گفتم می‌خواهم بخوابم بدنم کوفته است  بعد  سرمو تو بالش فرو کردم و زار زدم به حال و روز داغونی که داشتم و مصیبتی که به سرم اومده بود پیش خودم فکر میکردم کاش اصلا نمی‌رفتم ،خودمو اون پسره رو لعنت میکردم ،تو ذهنم به سایه بد و بیراه میگفتم که باهام نیومده بود اینقدر اشک ریختم تا خوابم برد فردای اون روز صبح زود رفتم حموم و تمام لباسهایی که روز قبل  تنم بود رو انداختم تو پلاستیک و با اشک و ناله دوش گرفتم و لباسام رو گذاشتم تو کیسه زباله و گذاشتم  جلوی در که ماشین شهرداری با خود ببره 
مامان از خواب بیدار شد منو که دیدی گفت الهی شکر بهتر شدی انگار خوب شد یه دوش گرفتی مامان ،دیشب تا صبح هذیون میگفتی در اتاقت هم که قفل کرده بودی تا صبح نگرانت بودم چی شده بود که این همه ترسیده بودی مادر ؟کاش خودم باهات اومده بودم ،پاشو بیا یه لقمه صبحانه بخور بهتر بشی ، حال روحم داغون بود سر میز که نشستم بابا گفت بهتری یاسمن جان ؟بابا جان یه چیزی بخور رنگ به صورتت نیست از دیروز تا حالا نگاهی به بابا کردم بغض راه گلوم رو بسته بود به قورت از چایی رو سرکشیدم که بغض راه گلوم باز بشه و اشک از چشام نیاد ،هر کاری کردم نتونستم چیزی بیشتر از چای بخورم گفتم من میرم اتاق درس بخونم میلی به غذا و صبحانه ندارم ،رفتم اتاقم گوشه ی تخت روی زمین زانوهام رو بغل گرفتمو سرمو گذاشتم روی زانوم چ بی صدا اشک ریختم ،الان باید بهترین حال و بهترین روزای زندگیم می‌بودداداشم میخواست داماد بشه اما من بدترین و تلخترین روزهای زندگیم برام رقم خورده بود ،از روی سادگی ،بچگی یا حماقت نمی‌دونم ولی بلایی که سرم اومده بود تا مغز استخوانم رو میسوزوند باید کاری میکردم نمی‌خواستم عروسیه داداشم خراب بشه و بهم بخوره تنها چیزی که به ذهنم می‌رسید خودکشی بود ،پیش خودم تصمیم داشتم بعد از عروسیه داداش خودمو بندازم جلوی یه ماشین و به کشتن بدم ،بابا اینا که دیه بگیر نبودن اون راننده هم آزاد میشد و نهایتا چند روز روال قانونی ش رو طی می‌کرد چاره ای نداشتم مرگ بهتر از این ننگی بود که به دامنم نشسته بود و لکه دارم کرده بود ،اینجوری آبروی بابا اینا نمیرفت فوقش میگفتن تصادف کرده و مرده چند روز اشک میریختن و تمااااام،چند روز در غم و افسردگی گذشت به مامان نگفته بودم که لباس جدیدم هم تو مسیر گم کردم همش تو اتاق خودمو حبس ومیکردم و اشک میریختم همه فکر میکردن دارم خودمو واسه کنکور آماده میکنم  تا اینکه اون روز مامان اومد و گفت یاسمن امروز اون پیرمردی که لباست رو ازش خریدی زنگ زد و آدرس اینجا رو گرفت گفت لباسی که تو خریدی تو مسیر پاساژ افتاده بود و چون کد داشت ما فهمیدیم مال شماست می‌خوابیم براتون ارسال کنیم ،اون شب حالت بد بوده لباس از دستت افتاده متوجه نشدی مادر جان خدا خیر بده پیرمرد با وجدانیه،گفت میدم پیک موتوری براتون بیاره ،با این حرف مامان وحشتم بیشتر شد و دوباره اون شب و اون اتفاق از جلوی نظرم گذشت و رنگ ازصورتم پرید مامان با دیدنه حال من رفت آشپزخونه و آب قند درست کرد و آورد و گفت بیا اینو بخور ،چته تو آخه دختر ؟چرا اینجوری شدی ؟پاشو بریم دکتر از اونشب تا حالا همش تو کابوسی چیزی نشده که مامان جان ،از چیزی می‌ترسی ؟اتفاقی افتاده بگو تا حلش کنیم گفتم نه شبا تا دیر وقت درس میخونم کلافه ی بیخوابی و استرس کنکور و عروسیه حسام رو دارم،مامان صورتم رو بوسید وسرم رو روی سینه ش گذاشت وگفت خودتواذیت نکن مامان ،همه چیز خوب پیش میره تو هم قبول میشی ،نشدی هم سال دیگه مگه چند سالته قربونت برم ،ببین چند روز دیگه عروسیه حسام توخودتو آب کردی از بس حرص الکی خوردی ،پاشو قربونت برم برو یه دوشی بگیر ،بیاکمی آبمیوه و …بخور تا جون بگیری ،به امید خدا عروسیه حسام هم این هفته برگزار میشه تو یکم به خودت برسو به چیزی فکر نکن ،حرفهای مامان آرامبخش بوداما من با هر کلمه ش اشکام سرازیر میشد،غروب بودیه موتوری لباسم رو آوردومامان پولی بهش دادولباس رو آوردتواتاق،وگفت چقدرخوش رنگه یاسمن پاشو بپوشش ببینم چه جوریه تو تنت لباس روازدست مامان گرفتم و گفتم الان که خریدمش دوسش ندارم،دلم میخواد همون لباس قدیمی م رو بپوشم ،تنم خیس ازعرق بود،همه چیز منو یاد اتفاق وحشتناک اون شب مینداخت

@goodlifefee

#دوقسمت هفت وهشت
📝یاسمن
مامان دستی به سرم کشید و گفت فدات شم خب دیدی تاریکه هوا برمیگشتی فردا صبح می‌رفتیم می‌گرفتیم ببین چه رنگ و رویی واسه خودت درست کردی آخه اشکام می‌ریخت و به صورت مامان که معصومانه بهم نگاه میکرد و دل می‌سوزوند نگاه میکردم ،چطور می‌تونستم بهش بگم که چه بلایی سرم اومده یقینا اگر میفهمید دق میکرد ،که دخترش بی عفت شده ،چطور باید بهش میگفتم این همه سال تلاش و زحمتت به باد رفته دکتر  بعد از معاینه چند تا داروی تقویتی نوشت و مرخصم کرد ،با مامان اینا برگشتیم خونه اما من از نظر روحی و جسمی داغون بودم همین که رسیدم خونه رفتم اتاقم به مامان گفتم می‌خواهم بخوابم بدنم کوفته است  بعد  سرمو تو بالش فرو کردم و زار زدم به حال و روز داغونی که داشتم و مصیبتی که به سرم اومده بود پیش خودم فکر میکردم کاش اصلا نمی‌رفتم ،خودمو اون پسره رو لعنت میکردم ،تو ذهنم به سایه بد و بیراه میگفتم که باهام نیومده بود اینقدر اشک ریختم تا خوابم برد فردای اون روز صبح زود رفتم حموم و تمام لباسهایی که روز قبل  تنم بود رو انداختم تو پلاستیک و با اشک و ناله دوش گرفتم و لباسام رو گذاشتم تو کیسه زباله و گذاشتم  جلوی در که ماشین شهرداری با خود ببره 
مامان از خواب بیدار شد منو که دیدی گفت الهی شکر بهتر شدی انگار خوب شد یه دوش گرفتی مامان ،دیشب تا صبح هذیون میگفتی در اتاقت هم که قفل کرده بودی تا صبح نگرانت بودم چی شده بود که این همه ترسیده بودی مادر ؟کاش خودم باهات اومده بودم ،پاشو بیا یه لقمه صبحانه بخور بهتر بشی ، حال روحم داغون بود سر میز که نشستم بابا گفت بهتری یاسمن جان ؟بابا جان یه چیزی بخور رنگ به صورتت نیست از دیروز تا حالا نگاهی به بابا کردم بغض راه گلوم رو بسته بود به قورت از چایی رو سرکشیدم که بغض راه گلوم باز بشه و اشک از چشام نیاد ،هر کاری کردم نتونستم چیزی بیشتر از چای بخورم گفتم من میرم اتاق درس بخونم میلی به غذا و صبحانه ندارم ،رفتم اتاقم گوشه ی تخت روی زمین زانوهام رو بغل گرفتمو سرمو گذاشتم روی زانوم چ بی صدا اشک ریختم ،الان باید بهترین حال و بهترین روزای زندگیم می‌بودداداشم میخواست داماد بشه اما من بدترین و تلخترین روزهای زندگیم برام رقم خورده بود ،از روی سادگی ،بچگی یا حماقت نمی‌دونم ولی بلایی که سرم اومده بود تا مغز استخوانم رو میسوزوند باید کاری میکردم نمی‌خواستم عروسیه داداشم خراب بشه و بهم بخوره تنها چیزی که به ذهنم می‌رسید خودکشی بود ،پیش خودم تصمیم داشتم بعد از عروسیه داداش خودمو بندازم جلوی یه ماشین و به کشتن بدم ،بابا اینا که دیه بگیر نبودن اون راننده هم آزاد میشد و نهایتا چند روز روال قانونی ش رو طی می‌کرد چاره ای نداشتم مرگ بهتر از این ننگی بود که به دامنم نشسته بود و لکه دارم کرده بود ،اینجوری آبروی بابا اینا نمیرفت فوقش میگفتن تصادف کرده و مرده چند روز اشک میریختن و تمااااام،چند روز در غم و افسردگی گذشت به مامان نگفته بودم که لباس جدیدم هم تو مسیر گم کردم همش تو اتاق خودمو حبس ومیکردم و اشک میریختم همه فکر میکردن دارم خودمو واسه کنکور آماده میکنم  تا اینکه اون روز مامان اومد و گفت یاسمن امروز اون پیرمردی که لباست رو ازش خریدی زنگ زد و آدرس اینجا رو گرفت گفت لباسی که تو خریدی تو مسیر پاساژ افتاده بود و چون کد داشت ما فهمیدیم مال شماست می‌خوابیم براتون ارسال کنیم ،اون شب حالت بد بوده لباس از دستت افتاده متوجه نشدی مادر جان خدا خیر بده پیرمرد با وجدانیه،گفت میدم پیک موتوری براتون بیاره ،با این حرف مامان وحشتم بیشتر شد و دوباره اون شب و اون اتفاق از جلوی نظرم گذشت و رنگ ازصورتم پرید مامان با دیدنه حال من رفت آشپزخونه و آب قند درست کرد و آورد و گفت بیا اینو بخور ،چته تو آخه دختر ؟چرا اینجوری شدی ؟پاشو بریم دکتر از اونشب تا حالا همش تو کابوسی چیزی نشده که مامان جان ،از چیزی می‌ترسی ؟اتفاقی افتاده بگو تا حلش کنیم گفتم نه شبا تا دیر وقت درس میخونم کلافه ی بیخوابی و استرس کنکور و عروسیه حسام رو دارم،مامان صورتم رو بوسید وسرم رو روی سینه ش گذاشت وگفت خودتواذیت نکن مامان ،همه چیز خوب پیش میره تو هم قبول میشی ،نشدی هم سال دیگه مگه چند سالته قربونت برم ،ببین چند روز دیگه عروسیه حسام توخودتو آب کردی از بس حرص الکی خوردی ،پاشو قربونت برم برو یه دوشی بگیر ،بیاکمی آبمیوه و …بخور تا جون بگیری ،به امید خدا عروسیه حسام هم این هفته برگزار میشه تو یکم به خودت برسو به چیزی فکر نکن ،حرفهای مامان آرامبخش بوداما من با هر کلمه ش اشکام سرازیر میشد،غروب بودیه موتوری لباسم رو آوردومامان پولی بهش دادولباس رو آوردتواتاق،وگفت چقدرخوش رنگه یاسمن پاشو بپوشش ببینم چه جوریه تو تنت لباس روازدست مامان گرفتم و گفتم الان که خریدمش دوسش ندارم،دلم میخواد همون لباس قدیمی م رو بپوشم ،تنم خیس ازعرق بود،همه چیز منو یاد اتفاق وحشتناک اون شب مینداخت

@goodlifefee


>>Click here to continue<<

حس خوب زیستن




Share with your best friend
VIEW MORE

United States America Popular Telegram Group (US)