خاطرات من تمامشدنی نیست و هر بار که سر بر بالین بیخاطرگی میگذارم، یکهو خاطرهای مثل فنرِ خودکار میپرد بیرون. صد سال پیشتر کیوان گفت که یک جایی سراغ دارد وسط کوههای چهارباغِ سیاهبیشه که هیچ خری جز خودش از آن خبر ندارد. گفت که یک برش کلفت از بهشت برین است و ندیدنش گناه کبیره. گفتم بریم. گفت هیلمن خالهاش را قرض میگیرد و سه ساعت رانندگی میکنیم تا برسیم پای آن کوه مورد نظر. بعد ماشین را پارک میکنیم همانجا و سه ساعت پیاده کوه را میکشیم بالا و اگر طعمه خرس نشدیم، میرسیم همانجایی که آدم دینش با دیدنش کامل میشود. گفت که معین را هم میبریم با خودمان. البته من ترجیح میدادم الناز را با خودمان ببریم. ولی خب، کسی به اسم الناز سراغ نداشتیم.
جمعه صبح ساعت پنج راه افتادیم سمت بهشت موعود. من و کیوان و معین و هیلمن و چند تا تخممرغ آبپز و چهار تا نان تافتون. کیوان تا سنگان برایمان حرف زد که آدم باید یک هدف والا داشته باشد و جهان درونش از جهان بیرون بزرگتر باشد. گفت معنای زندگی در هدفهای بزرگ است و نباید اجازه بدهیم تا حاشیهی زندگی و دردهای کوچک ما را از رسیدن به این جهان بزرگ وا دارد. از این حرفهای پنج صبحِ جمعهای. معین پرسید چای آوردیم؟ گفتیم که نه، یادمان رفته. فحش داد و خوابید. وسط راه رعشه افتاد به جان هیلمن. انگار آجر بهمنی انداخته باشیم توی ماشین لباسشویی. کیوان زد کنار. چرخ جلو پکیده بود و بند بند تایر زده بود بیرون. معین یک فحش خوبی داد که دقیقا یادم نیست چی بود اما چسبید. کیوان گفت که اگر شوهرخالهاش بفهمد حتما با او اینترکورس انجام خواهد داد. تا ساعت ده صبح کنار جاده ماندیم. بالاخره یک وانت آمد. نیم ساعت التماسش کردیم تا راضی شد ماشین را بکسل کند و ببرد لانیز. وانت، هیلمن را کول کرد و ما هم پریدیم پشتش. هوا سرد بود. کیوان آمد از ارزش افزودهای که سختیها بر حصول اهداف و رویاها میگذارد، بگوید. اما با یک «خفه شو»ی قاطع از سمت معین ساکت شد.
رسیدیم لانیز. راننده دم یک آپاراتی ماشین را گذاشت زمین و ما را هم تخلیه کرد. فکر میکردیم میزند روی شانهمان و میگوید قابل ندارد و انسانها باید در گرفتاری به داد هم برسند. نشانههایی که کائنات به انسانها در مسیر اهداف والا میدهد. اما در عوض راننده ده هزار تومان پول گرفت ازمان. وانت رفت. ما ماندیم و سی و دو هزار تومان وجه رایج. معین فحش داد. الناز هم که نیامده بود. آقای پنچری یک نگاهی انداخت به چرخ و ماشین و دماغهای لبویی ما و گفت که نه تنها چرخ پکیده، بلکه رینگ هم از حالت دایره به حالت هفتضلعی درآمده و باید صافش کند که سرجمع میشود دوازده هزار تومان. کیوان برای اوستا از هدف والا و انصاف و رسیدن به اوج گفت. حتی گفت که اجازه نده تا جهان ما با این رنجهای بیهوده کوچک شود. پنچری دلش به رحم آمد و گفت ماشین را ببرید تهران و همانجا درستش کنید. سریع گفتیم که غلط کردیم، کی آماده میشود؟ گفت دم غروب. معین رفت کنار کوه تا بشاشد. کاش الناز بود.
ماشین رفت زیر دست اوستا. کیوان متقاعدمان کرد که مشکلات نباید مانع رسیدن به آن برش کلفت بشود. ماشین کرایه کردیم تا چهارباغ. گرسنه بودیم. همانجا توی ماشین تخممرغهای آبپز را از کوله کشیدیم بیرون. بوی زحمش، تهوع را پیشنهاد میداد. راننده شیشه را داد پایین و سرش را کرد بیرون و خودش داخل ماند و سرعتش را برد بالا. معین یک حساب و کتاب سرسری کرد و گفت که بیست هزار تومان بیشتر نمانده برایمان و معلوم نیست این یارو چقدر قراره ازمون بگیره و بهتره برگردیم تهران. راننده آمد داخل و گفت یارو خودته و جد آبادته. معین براق شد و خیز برد جلو و یک چیزی گفت که خلاصهاش بوی خون و تخممرغ میداد. راننده زد کنار. چهار کیلومتر مانده بود به چهارباغ. پیاده شد و معین را کشید بیرون و خواباند زیر گوشش و معین هم خم شد و سرش را گذاشت لای پای راننده و بلندش کرد و کوبیدش زمین. الناز! معین را آورده بودیم برای مقابله با خرس. اما حالا وضعیت را ببین. کاش آمده بودی.
>>Click here to continue<<