وقتی هواپیمای اوکراینی متلاشی میشد من جایی در غرب تهران مشغول عشقورزیدن بودم، در یک شب خیلی معمولی؛ دهانم گس انگور، گوشهایم گس موسیقی کولیها!
وقتی خبر کشته شدن مهسا امینی رسید داشتم با چند کودک طناببازی میکردم، ظهر بود و من داغ خنده و آفتاب بودم؛ بچهها داد میزدند و تعداد دفعاتی که پرش موفقی از روی طناب داشتند را اعلام میکردند!
زمزمههای کرونا که شروع شد من یک تغییر بزرگ در سبک زندگیم داده بودم و برای یک سال برنامهریزی سفت و سختی داشتم!
خبر فوت او را که شنیدم تازه از سفر برگشته بودم، باران میبارید، میدان نوبنیاد بود و روغن هیدرولیک ماشینم خالی میکرد!
مثل همیشه قهوهی آمریکانوم را سفارش داده بودم و خیره به چشمهایش لبخند میزدم که گفت ما به درد هم نمیخوریم؛ بهار بود، در حیاط کافه عطر یاس میآمد.
مقابل آتش نشسته بودیم که گفت دارد از ایران میرود؛ خیلی طول بکشد شش ماه دیگر میتوانیم با یکدیگر باشیم. شب بود؛ بوی علف تازه میآمد؛ داشت تکه چوبی را سمباده میکشید.
موشکهای ایران که به سوی اسرائیل شلیک شد، من سهتار به دست، غرق درآوردن یک رِنگ از درویش خان بودم؛ اتاقم کمی سرد بود؛ بو و صدای باران، از گوشهی پنجره شُره میکرد روی دستگاه ماهور، دلم یک چای خواست!
صبح به دنبال پدرم رفتم که با هم یک قهوه بنوشیم، با چمدان نشست توی ماشین. گفت مشکلی پیش آمده. باید از کشور خارج شوم؛ برو فرودگاه امام! پاییز به اسم شروع شده بود؛ به رنگ نه! اکباتان بود و حرکت مداوم مردم به ایستگاه مترو فاز دو!
تمام اینها، تمام این حملات ناگهانی به زندگی، تنها و تنها یک بلا را به سر من آوردند؛ یادم دادهاند که فاجعه بیهیچ پیشآگاهیای میآید. در روزهای خیلی معمولی یا حتی در روزهای خیلی خوب!
پس من اعتمادم را به لحظهها از دست دادهام. حالا، در همان لحظه که عطر موی بلند کسی را میکشم توی ریههایم، قسمتی از خودم را کمی دورتر گماشتهام تا کشیک بکشد؛ برای حوادث!
حالا بوی یاس که میآید منتظر رفتن کسی هستم و غرق خنده و آفتاب به این فکر میکنم که در همین لحظه چه کسی در کجای جهان دارد از بیعدالتی میمیرد! بوی باران که میآید آسمان را به دنبال هواپیماهای بیگناه جستجو میکنم و پای آتش از دوستانم میپرسم که اگر چیزی برای گفتن دارند، الان وقتش است!
من به عشق، بوسه، باران، قهوه، آتش و دستگاه ماهور بیاعتماد شدهام تا ژنهایم شانس بیشتری برای بقاء داشته باشند!
من، به لحظهی حال مشکوکم؛ و این مزیت رقابتی من است، در این جنگل بیقاعدهای که زیستهام!
📝📸سهیل سرگلزایی
@szcafe
>>Click here to continue<<