TG Telegram Group & Channel
🍃مردمك🍃 | United States America (US)
Create: Update:

جمعه سرظهر، وقتی توی اتاق عمل، در فاصله ی کوتاه بین دو جراحی، گوشی‌ام را باز کردم، تصویر شما را دیدم در صفحه‌ی "خانه‌ی هدایت برلین"، که نوشته بود:" جان ما، جاودانه شد..". عکس شما، آقای معروفی عزیز، که بعد از شنیدن خبر بیماری‌تان، هر بار با دیدنش تنم می‌لرزید از ترس رسیدن همین لحظه‌ای که خبر بدهند دیگر نیستید. عکس شما با آن گونه‌های استخوانی و شیارهای عمیق مورب، و شقیقه‌های گودافتاده، که همیشه دلم می‌خواست بدانم چه دم و دستگاه عظیمی پشت آن پنهان کرده‌اید که از تویش، آیدین و سورملینا*،زنده بیرون می‌آیند و جلوی چشم آدم جوری همدیگر را می‌بوسند که انگار شازده‌کوچولو توی اخترکش نشسته باشد به تماشای غروب، و زیر لب صدا بزند: آب...آب....
من از این لحظه واهمه داشتم آقای معروفی. از اینکه یک قلب سیاه بگذارند زیر اسمتان، و یکهو تمام آیدین‌های دنیا دیوانه بشوند و سر بگذارند به بیابان. از اینکه دیگر کسی نباشد که نوشا **در گوشش بگوید: "باسی! خواهش می‌کنم مرا هرگز از یاد نبر، من غریبم!".
نوشته بودید سرطان یعنی غمباد! چقدر غم با خودتان برده بودید مگر آقا؟ قدر چند هزار سال بلوا غصه قایم کرده بودید توی سرتان؟ میراث‌ اندوه چند نسل ماسیده بود روی زبانتان که زور تیغ هفت جراح زبردست هم به خشکاندن ریشه‌هاشان نرسید؟ چقدر غده غده غمباد از مغز و دهانتان کشیدند بیرون و باز هم انگار نه انگار. به قول خانم هایده، مثل باد سرد پاییز، یک جور غم لعنتی زده بود به وجودتان. حیف از آن رگ و ریشه‌ها که سیاه شد آقا...حیف!
حمید سلیمی، اول کلاس نویسندگی برایمان گفته بود:" نوشتن شفاست...".چطور آنهمه کلمه نجاتتان نداد آقا، شما را که خود، شفاخانه‌ی مجسم بودید؟ من آرزو داشتم یکبار هم که شده، ببینمتان...و نشد. شما می‌دانید "چرا خیلی از آرزوها راهش به گور است؟"***
دلم برایتان تنگ می‌شود. من بلد نیستم مثل شما، حرفهای قشنگ بزنم. بلد نیستم یک جوری واژه ها را برقصانم در آغوش هم، که صدای بال زدن هزار پروانه از میانشان به گوش برسد. بلد نیستم با شکلات و کاغذ و بالش و نارنجی، عاشقانه‌ترین شعرهای دنیا را بنویسم. اما، می‌خواهم با همین کلمات ساده بگویم: حسرت دیدارتان، تا ابد می‌ماند روی دلم. به قول خودتان:"خیلی چیزها به اختیار آدم نیست...". مگر نه؟...
سفرتان بخیر آقای عباس معروفی عزیز. خدا را چه دیدید. شاید روزی در یک دنیای دیگر، توی کتابفروشی‌تان، با هم سر یک میز نشستیم و از پشت پنجره، برلین بارانی را تماشا کردیم و چای نوشیدیم، و شما با صدای خودتان، برایم سمفونی مردگان ****خواندید، و اینبار، دست سورملینا را گذاشتید توی دست آیدین، و پیچک‌های سبزآبی کبود، تمام شیشه‌های مه گرفته را پوشاندند... خدا را چه دیدید آقا...خدا را چه دیدید...

*از شخصیت‌های رمان سمفونی مردگان، نوشته‌ی عباس معروفی
**از شخصیت‌های رمان سال بلوا، نوشته‌ی عباس معروفی
***از نوشته‌های عباس معروفی
****رمان سمفونی مردگان، از آثار برجسته‌ی عباس معروفی



https://hottg.com/drnkargar

🍃مردمك🍃
Photo
جمعه سرظهر، وقتی توی اتاق عمل، در فاصله ی کوتاه بین دو جراحی، گوشی‌ام را باز کردم، تصویر شما را دیدم در صفحه‌ی "خانه‌ی هدایت برلین"، که نوشته بود:" جان ما، جاودانه شد..". عکس شما، آقای معروفی عزیز، که بعد از شنیدن خبر بیماری‌تان، هر بار با دیدنش تنم می‌لرزید از ترس رسیدن همین لحظه‌ای که خبر بدهند دیگر نیستید. عکس شما با آن گونه‌های استخوانی و شیارهای عمیق مورب، و شقیقه‌های گودافتاده، که همیشه دلم می‌خواست بدانم چه دم و دستگاه عظیمی پشت آن پنهان کرده‌اید که از تویش، آیدین و سورملینا*،زنده بیرون می‌آیند و جلوی چشم آدم جوری همدیگر را می‌بوسند که انگار شازده‌کوچولو توی اخترکش نشسته باشد به تماشای غروب، و زیر لب صدا بزند: آب...آب....
من از این لحظه واهمه داشتم آقای معروفی. از اینکه یک قلب سیاه بگذارند زیر اسمتان، و یکهو تمام آیدین‌های دنیا دیوانه بشوند و سر بگذارند به بیابان. از اینکه دیگر کسی نباشد که نوشا **در گوشش بگوید: "باسی! خواهش می‌کنم مرا هرگز از یاد نبر، من غریبم!".
نوشته بودید سرطان یعنی غمباد! چقدر غم با خودتان برده بودید مگر آقا؟ قدر چند هزار سال بلوا غصه قایم کرده بودید توی سرتان؟ میراث‌ اندوه چند نسل ماسیده بود روی زبانتان که زور تیغ هفت جراح زبردست هم به خشکاندن ریشه‌هاشان نرسید؟ چقدر غده غده غمباد از مغز و دهانتان کشیدند بیرون و باز هم انگار نه انگار. به قول خانم هایده، مثل باد سرد پاییز، یک جور غم لعنتی زده بود به وجودتان. حیف از آن رگ و ریشه‌ها که سیاه شد آقا...حیف!
حمید سلیمی، اول کلاس نویسندگی برایمان گفته بود:" نوشتن شفاست...".چطور آنهمه کلمه نجاتتان نداد آقا، شما را که خود، شفاخانه‌ی مجسم بودید؟ من آرزو داشتم یکبار هم که شده، ببینمتان...و نشد. شما می‌دانید "چرا خیلی از آرزوها راهش به گور است؟"***
دلم برایتان تنگ می‌شود. من بلد نیستم مثل شما، حرفهای قشنگ بزنم. بلد نیستم یک جوری واژه ها را برقصانم در آغوش هم، که صدای بال زدن هزار پروانه از میانشان به گوش برسد. بلد نیستم با شکلات و کاغذ و بالش و نارنجی، عاشقانه‌ترین شعرهای دنیا را بنویسم. اما، می‌خواهم با همین کلمات ساده بگویم: حسرت دیدارتان، تا ابد می‌ماند روی دلم. به قول خودتان:"خیلی چیزها به اختیار آدم نیست...". مگر نه؟...
سفرتان بخیر آقای عباس معروفی عزیز. خدا را چه دیدید. شاید روزی در یک دنیای دیگر، توی کتابفروشی‌تان، با هم سر یک میز نشستیم و از پشت پنجره، برلین بارانی را تماشا کردیم و چای نوشیدیم، و شما با صدای خودتان، برایم سمفونی مردگان ****خواندید، و اینبار، دست سورملینا را گذاشتید توی دست آیدین، و پیچک‌های سبزآبی کبود، تمام شیشه‌های مه گرفته را پوشاندند... خدا را چه دیدید آقا...خدا را چه دیدید...

*از شخصیت‌های رمان سمفونی مردگان، نوشته‌ی عباس معروفی
**از شخصیت‌های رمان سال بلوا، نوشته‌ی عباس معروفی
***از نوشته‌های عباس معروفی
****رمان سمفونی مردگان، از آثار برجسته‌ی عباس معروفی



https://hottg.com/drnkargar


>>Click here to continue<<

🍃مردمك🍃







Share with your best friend
VIEW MORE

United States America Popular Telegram Group (US)