حالم متغیر است، مثل هوای این روزها. گاهی آفتاب میشوم، ظل گرمای خرماپزان مرداد اهواز. گاهی برف میگیرد آسمانم را، یخبندان و دگم و خاکستری. بیشتر وقتها ابریام اما. گیج و مضطرب و سرگردان، معلق میان باریدن و نباریدن، با بغضی چسبناک و سمج در گلو، که میچرخد و میچرخد و یکباره، در میانهی شنیدن یک آهنگ شش و هشت قدیمی که بارها در شب عروسیام با آن رقصیدهام، طاقتش طاق میشود، میترکد، تکهتکههاش میپاشد به سراپای لبخندهای زورکیام، خیس میشوند ناگهان تمام کوچهها، خیابانها، خاطرههای خشکیدهی به لجن نشستهی سالها فراموشی. لرزانم این روزها، آونگم میان آسمان و زمین، که هی گیج میخورم و نمیافتد از پا این قلب بیصاحب سگجانی که دیگر رخ دادن هیچ اتفاقی، دلش را گرم نمیکند به زندگی. پریشانم، آنقدر که لبخند شیرین دخترکی از آنسوی شیشهی مهآلود تاکسی، میتواند به گریهام بیندازد، و از حرکت یکریز و آرام برفپاککنها، دلشورهای عمیق بیفتد به جانم. من، تشویش روزهای آخر اسفندم، تغیر دم به دم باد و خورشید و رگبار، ناباوری حضور همزمان آفتاب و باران در قابِ غمآلود آسمان، بیحوصله و دلگیر و کلافه و بیلبخند. سرشار دلهرهی دویدن و نرسیدن، دویدن و آنوقت که باید نرسیدن، لبریز حسرت خواستنها و نتوانستنها. من تکاپوی بیهودهی یک ماهی هشت پرِ نشان شدهام برای سفرهی هفت سین، در گریز از توری جوانک دستفروش. من، بیسروسامانی خانههای غبارگرفتهام به تاریخ یک هفته مانده به عید، بیپرده، بیحصار، بیدر، بیدیوار، خالی از هر آنچه که نشانش شبیه زندگیست. غمگین است درونم، و امید، نام آن آخرین درنای سرگردانیست که برای همیشه از من گریختهاست. من، زایندهرود خشک بیجانم، عریان و خاموش و از اسب افتاده، که هنوز که هست، جای خالی جریان چیزی در تنش درد میکند و خوب میداند که دیگر هیچگاه دوباره، مست موسیقیِ گذشتنِ آب از سرش نخواهد شد. حالا، از همهجای دنیا، ابرها دسته دسته، کوچیدهاند بیخ گلویم. در آستانهی بارانم انگار، و آقای ویگن دارد برایم میخواند که:" پس از این زاری نکن..هوس یاری نکن..تو ای ناکام! دل دیوانه..!!"
https://hottg.com/drnkargar
>>Click here to continue<<