TG Telegram Group & Channel
🍃مردمك🍃 | United States America (US)
Create: Update:

قیامت است جلوی در اتاق احیا. جمعیتی که قل می‌زند برای یک نظر انداختن به داخل اتاق از میان پنجره‌ی کوچک ‌مات و محقر. طعم تند تشویش می‌دود زیر زبانم. من، سالهاست که معنای این همهمه را خوب می‌دانم. مفهوم این بیقراری و سرگشتگی را. این دویدن‌های بیهوده، این چشم‌انتظاری پر استیصال خالی از امید پشت درهای بسته را. این تلفن‌های پشت هم و یواشکی، این لرزیدن آرام لبها و چانه‌ها و مژه ها به وقت گفتن آن خبر هولناک را. دلم می‌ریزد انگار. مامور انتظامات دارد تمام تلاشش را می‌کند که چند نفری را بفرستد بیرون. زورش نمی‌رسد اما. می‌گویم:"سلام. اینجا چه خبره؟".
برمی‌گردد به سمت من. مردها باز می‌دوند پشت در. می‌گوید:" سلام خانم دکتر، می‌بینین چه وضعیه؟"
منتظر جواب نمی‌ماند اما. می‌رود به طرف زن، که آوار شده است روی زمین. با چادر افتاده از سر، مبهوت، پریشان، تکه تکه. می‌گوید:" بلند شو خانوم، اینجا جای نشستن نیست، پاشو!"
زن، با چشم‌های خالی نگاهش می‌کند، ساکت، بی‌اعتنا، مغموم، هراسان. تکان نمی‌خورد از جا. آقای مامور چند قدم برمی‌دارد به جلو. خم می‌شود و با لحن مهربانی می‌گوید:" لطفا پاشو خواهرم. پاشو بشین روی اون صندلی". بعد با نگاه می‌گردد دنبال یک کسی که محرم باشد به زن، و بتواند پیکر بی‌جانش را بلند کند از سنگفرش‌های سفید اورژانس. زن، یکباره دست می‌اندازد به پای مامور. انگار غریقی حزن آلود یتشبث بکل حشیش. بعد ناگهان بغضش می‌ترکد. بریده بریده التماس می‌کند: " آقا! بذار من برم تو. من باید برم توی اتاق. فقط منم که زبونشو بلدم. خودم باید بهش بگم بلند شه از تخت. آقاا..بخدا اگه صدای منو بشنوه پا میشه. التماست می‌کنم.. جون عزیزات... بذار من برم به عزیز زندگیم بگم بلند شه. بگم بچه‌هاش خونه منتظرشن. من تنهایی چجوری برگردم تو اون خونه؟ جواب بچه‌ها رو چی بدم من؟ آقاا..تو رو خدااا..تو رو به هرکی می‌پرستی... بذار من برم تو..."
و بعد، دستهاش مثل شاخه‌های درخت تبرخورده‌ای آرام و سنگین می‌افتند پایین. صدای هق هق ناامیدانه‌اش می‌پیچد وسط بوی مرگ و خون و عرق و الکل. چشمهای آقای مامور خیس می‌شوند. نگاهم می‌کند. می‌پرسم:"همسرشه؟"
سرش را تکان می‌دهد به علامت تایید. می‌گویم :" خیلی جوونه که..از لای در دیدمش، موهاش همه سیاه بودن هنوز"
جواب می‌دهد:" چهل و پنج سالشه. همون موقع که آوردنش تموم کرده بود. یکساعته دارن احیاش می‌کنن. سکته کرده. سکته‌ی قلبی."
زن، آرام آرام با خودش مویه می‌کند. زور هیچکدام از مردهایی که دورش را گرفته‌اند، به بلند کردنش نمی‌رسد اما. وسط گریه چشمش می‌افتد به صورت غمگین من. چهاردست و پا خودش را می‌کشد روی سنگفرش‌های سفید. چنگ می‌اندازد به ساق‌های لاغر لرزانم. مستقیم زل می زند به من. سردم می‌شود. می‌گوید: "شما دکتری؟ گوش کن! ببین! اینا نمی‌ذارن من برم پیشش. میشه شما بری بهش بگی برگرده؟ میشه بگی زهرا میگه شام ته گرفت، بچه ها گشنه‌ن. پاشو بریم خونه؟"
بغضم می‌ترکد. می‌نشینم روی زانوهام. سرش را می‌گیرم توی بغل. زار می‌زند توی گودی شانه ام. می‌گوید: "میشه برش گردونی؟"
و من،خیره می‌شوم به ناتوانی دستهام، با آن رگهای بیرون زده‌ی آبی، و انگشتهای باریک بی‌جان، که هیچ‌گاه برای نگاه‌داشتنت کافی نبوده‌اند انگار. و فکر می‌کنم به انبوه کلمات حقیرم که حتی از پس رساندن مفهوم ساده‌ترین دوستت دارم‌ها هم برنیامدند. به تلاش بیهوده‌ام برای گرفتن چمدانت در آستانه‌ی در، و التماس ساکت اشک‌هام، به وقت دیدن عاشقانه‌های پنهانی‌ات بر صفحه‌ی گوشی. فکر می‌کنم به زن، به مرگ، به آخرین لبخند، به واپسین خداحافظ، به یادگار لباسهای جامانده بر رخت‌آویز، به ترنم صدا کردن نام کسی برای دفعه‌ی آخر.
یک نفر، پایان عملیات احیا را اعلام می‌کند. زن جیغ می‌زند. محرم‌ها و نامحرم‌ها، تکه تکه‌های زن را از میان آغوشم بیرون می‌کشند،

https://hottg.com/drnkargar

قیامت است جلوی در اتاق احیا. جمعیتی که قل می‌زند برای یک نظر انداختن به داخل اتاق از میان پنجره‌ی کوچک ‌مات و محقر. طعم تند تشویش می‌دود زیر زبانم. من، سالهاست که معنای این همهمه را خوب می‌دانم. مفهوم این بیقراری و سرگشتگی را. این دویدن‌های بیهوده، این چشم‌انتظاری پر استیصال خالی از امید پشت درهای بسته را. این تلفن‌های پشت هم و یواشکی، این لرزیدن آرام لبها و چانه‌ها و مژه ها به وقت گفتن آن خبر هولناک را. دلم می‌ریزد انگار. مامور انتظامات دارد تمام تلاشش را می‌کند که چند نفری را بفرستد بیرون. زورش نمی‌رسد اما. می‌گویم:"سلام. اینجا چه خبره؟".
برمی‌گردد به سمت من. مردها باز می‌دوند پشت در. می‌گوید:" سلام خانم دکتر، می‌بینین چه وضعیه؟"
منتظر جواب نمی‌ماند اما. می‌رود به طرف زن، که آوار شده است روی زمین. با چادر افتاده از سر، مبهوت، پریشان، تکه تکه. می‌گوید:" بلند شو خانوم، اینجا جای نشستن نیست، پاشو!"
زن، با چشم‌های خالی نگاهش می‌کند، ساکت، بی‌اعتنا، مغموم، هراسان. تکان نمی‌خورد از جا. آقای مامور چند قدم برمی‌دارد به جلو. خم می‌شود و با لحن مهربانی می‌گوید:" لطفا پاشو خواهرم. پاشو بشین روی اون صندلی". بعد با نگاه می‌گردد دنبال یک کسی که محرم باشد به زن، و بتواند پیکر بی‌جانش را بلند کند از سنگفرش‌های سفید اورژانس. زن، یکباره دست می‌اندازد به پای مامور. انگار غریقی حزن آلود یتشبث بکل حشیش. بعد ناگهان بغضش می‌ترکد. بریده بریده التماس می‌کند: " آقا! بذار من برم تو. من باید برم توی اتاق. فقط منم که زبونشو بلدم. خودم باید بهش بگم بلند شه از تخت. آقاا..بخدا اگه صدای منو بشنوه پا میشه. التماست می‌کنم.. جون عزیزات... بذار من برم به عزیز زندگیم بگم بلند شه. بگم بچه‌هاش خونه منتظرشن. من تنهایی چجوری برگردم تو اون خونه؟ جواب بچه‌ها رو چی بدم من؟ آقاا..تو رو خدااا..تو رو به هرکی می‌پرستی... بذار من برم تو..."
و بعد، دستهاش مثل شاخه‌های درخت تبرخورده‌ای آرام و سنگین می‌افتند پایین. صدای هق هق ناامیدانه‌اش می‌پیچد وسط بوی مرگ و خون و عرق و الکل. چشمهای آقای مامور خیس می‌شوند. نگاهم می‌کند. می‌پرسم:"همسرشه؟"
سرش را تکان می‌دهد به علامت تایید. می‌گویم :" خیلی جوونه که..از لای در دیدمش، موهاش همه سیاه بودن هنوز"
جواب می‌دهد:" چهل و پنج سالشه. همون موقع که آوردنش تموم کرده بود. یکساعته دارن احیاش می‌کنن. سکته کرده. سکته‌ی قلبی."
زن، آرام آرام با خودش مویه می‌کند. زور هیچکدام از مردهایی که دورش را گرفته‌اند، به بلند کردنش نمی‌رسد اما. وسط گریه چشمش می‌افتد به صورت غمگین من. چهاردست و پا خودش را می‌کشد روی سنگفرش‌های سفید. چنگ می‌اندازد به ساق‌های لاغر لرزانم. مستقیم زل می زند به من. سردم می‌شود. می‌گوید: "شما دکتری؟ گوش کن! ببین! اینا نمی‌ذارن من برم پیشش. میشه شما بری بهش بگی برگرده؟ میشه بگی زهرا میگه شام ته گرفت، بچه ها گشنه‌ن. پاشو بریم خونه؟"
بغضم می‌ترکد. می‌نشینم روی زانوهام. سرش را می‌گیرم توی بغل. زار می‌زند توی گودی شانه ام. می‌گوید: "میشه برش گردونی؟"
و من،خیره می‌شوم به ناتوانی دستهام، با آن رگهای بیرون زده‌ی آبی، و انگشتهای باریک بی‌جان، که هیچ‌گاه برای نگاه‌داشتنت کافی نبوده‌اند انگار. و فکر می‌کنم به انبوه کلمات حقیرم که حتی از پس رساندن مفهوم ساده‌ترین دوستت دارم‌ها هم برنیامدند. به تلاش بیهوده‌ام برای گرفتن چمدانت در آستانه‌ی در، و التماس ساکت اشک‌هام، به وقت دیدن عاشقانه‌های پنهانی‌ات بر صفحه‌ی گوشی. فکر می‌کنم به زن، به مرگ، به آخرین لبخند، به واپسین خداحافظ، به یادگار لباسهای جامانده بر رخت‌آویز، به ترنم صدا کردن نام کسی برای دفعه‌ی آخر.
یک نفر، پایان عملیات احیا را اعلام می‌کند. زن جیغ می‌زند. محرم‌ها و نامحرم‌ها، تکه تکه‌های زن را از میان آغوشم بیرون می‌کشند،

https://hottg.com/drnkargar


>>Click here to continue<<

🍃مردمك🍃






Share with your best friend
VIEW MORE

United States America Popular Telegram Group (US)