TG Telegram Group & Channel
🍃مردمك🍃 | United States America (US)
Create: Update:

گفت: " خانم دکتر، دستم به دامنتون. تو رو خدا هرجوری هست من رو از شر پف پلکهام خلاص کنین. دیگه حتی نمی‌تونم توی آینه به خودم نگاه کنم. از چشمام متنفرم."
زل زدم توی چشمهاش با آن مژه‌های بلند برجسته، و‌ پلکهای کمی پف‌آلود، که هنوز درشت بودند و جوان و زیبا، اما اندوهگین. گفتم:" اوضاع اونقدرا هم که میگی بد نیست‌ها. فقط یه کوچولو چربی و پوست اضافی داره پلکت، که اونم اصلا به چشم نمیاد."
گفت:" آخه شما نمی‌دونین. من یه زمانی چشمای خیلی قشنگی داشتم. از بس گریه کردم به این حال و روز افتادن."
در طی سالهای طبابتم، فهمیده‌ام که اینجور وقت‌ها، آدم بهتر است دست از تلاش برای توضیح این حقیقت بردارد که هیچ توجیه علمی و آکادمیکی درباره‌ی ارتباط میزان گریه کردن با اندازه‌ی چربی پشت پلک وجود ندارد، و دهانش را ببندد و اطلاعات کوفتی‌اش را نگهدارد برای خودش. چرا که تنها، آنکه صورتش شبها و روزها، از رد رودخانه‌های مذاب اشک سوخته است می‌داند که این چیزها را توی هیچ کتابی ننوشته‌اند و مثلا هیچ دانشگاهی تا بحال نیامده‌ است روی پنجاه تا آدم تنهای در هم شکسته‌ی به حال خود رها شده، تحقیق کند تا ببیند به لحاظ آماری، بعد از آن شبهایی که تمامش را در پناهگاه مقدس گریه به صبح رسانده‌اند، رد چند چروک تازه پای چشم‌های خیسشان نشسته است.
نگاهم کرد، بعد انگار که خواب خاطره‌ای دور را دیده باشد، آرام گفت:" ما عاشق هم بودیم، خیلی زیاد. توی تموم اون ده سالی که با هم زندگی کردیم، حتی یه شبم بالشمون دوتا نشد. دوستش داشتم، دوستم داشت، این رو همه‌ی دنیا می‌دونستن. همه چی خوب بود جز اینکه بچه‌مون نمی‌شد. هرکاری کردیم، به هر دری زدیم، پیش هر دکتری رفتیم، نشد که نشد. من عاشقش بودم. بچه می‌خواستم چکار. اما شوهرم_یعنی شوهر سابقم_، تک پسر بود. مادرش ازمون بچه می‌خواست. مجبورش کرد طلاقم بده. خیال می‌کرد عیب از منه. اما خانم دکتر، خود خدا شاهده، من اونقدر دوسش داشتم که حتی وقتی جدا شدیم، به مادرش نگفتم مشکل از پسر خودته. زنش دادن. نابود شدم خانم دکتر، سه سال آزگار، روز و شب اشک ریختم از درد دوریش. بعد یه مدت، کم کم سر و کله‌ی خواستگارام پیدا شد. خانواده ام مجبورم کردن ازدواج کنم. از درد حرف مردم. در و همسایه، زخم زبونشون می‌زدن. شده بودم مایه عذاب. قبول کردم. نه با دل، که دلی نمونده بود دیگه. دو ماه بعدش هم باردار شدم. الان پسرم شش سالشه. راستش، من داشتم عادت می‌کردم خانم دکتر. داشتم به همه چی کم کم عادت می‌کردم تا اینکه شوهر سابقم، دوتا خونه اون‌ورتر از خونه‌ی ما رو خرید، بعدم دست زنش رو گرفت، اومدن شدن همسایه‌ی ما. واقعیتش، گاهی وقتا همدیگه رو می‌بینیم. زنش ده سال از من جوون‌تره. وقتی با هم حرف می‌زنیم و بهم نگاه می‌کنه، از خودم متنفر می‌شم که انقدر چشمام پیر و زشت شدن. دلم ‌می‌خواد منم مثل زنش جوون باشم، با همون چشمای قشنگ مثل قدیما. نه اینجوری پف کرده و بی‌ریخت."
بعد، نگاه شرمگینش را از من دزدید. بغض از توی گلوش سررفت، صداش لرزید. بریده بریده در آمد که: " همسرم مرد خوبیه. خیلی هوای من و پسرم رو داره. عکس شما رو بهش نشون دادم، گفتم میخوام برم پیش این خانم دکتر چشمم رو عمل کنم. بهم گفت اگه فکر می‌کنی حالت رو بهتر می‌کنه، من حرفی ندارم. برو . می‌دونین؟ من آدم بدی نیستم خانم دکتر، بخدا نیستم. ولی دلم...با دلم چکار کنم آخه.."

سردم شد. جوری که انگار، تمام ابرهای اندوهگین جهان، داشتند بیصدا توی دلم گریه می‌‌کردند. دلم می‌خواست مثل مادربزرگ فیلم هامون، دستش را بگیرم و بگویم: "آی آی آی! قلبت شیکسته!". که شکسته بود هم، و گیج و سرگردان و بیقرار، آونگ در رفت و آمدی بیهوده میان گذشته و اکنون. چیزی نگفتم اما. لال شدم شبیه تخته‌سنگی منجمد در دور دست، سرد و خالی و سخت و بی‌روح. گذاشتم تا اشک‌هاش، بی‌محابا فرو بریزند بی آنکه حتی بو ببرد دارم خرد می‌شوم و زورم به باری که روی دوشم گذاشته است نمی‌رسد. تنها، وقتی که رفت، فکر کردم به تمام قصه‌هایی که پشت پلک‌های پف‌کرده‌ی مردم این شهر پنهان شده‌اند. به پلک‌هام فکر کردم، که این روزها، پف‌آلوده ترند از همیشه. که لابد رازهای بزرگ غم‌انگیزی را توی دلشان قایم کرده‌اند. صدای مادربزرگ فیلم هامون پیچید توی سرم: "تنها موندی؟غمخواری نداری؟" پنجره را بستم. باید به خانه برمی‌گشتم. زشت بود در درمانگاه بمیرم...




https://hottg.com/drnkargar

گفت: " خانم دکتر، دستم به دامنتون. تو رو خدا هرجوری هست من رو از شر پف پلکهام خلاص کنین. دیگه حتی نمی‌تونم توی آینه به خودم نگاه کنم. از چشمام متنفرم."
زل زدم توی چشمهاش با آن مژه‌های بلند برجسته، و‌ پلکهای کمی پف‌آلود، که هنوز درشت بودند و جوان و زیبا، اما اندوهگین. گفتم:" اوضاع اونقدرا هم که میگی بد نیست‌ها. فقط یه کوچولو چربی و پوست اضافی داره پلکت، که اونم اصلا به چشم نمیاد."
گفت:" آخه شما نمی‌دونین. من یه زمانی چشمای خیلی قشنگی داشتم. از بس گریه کردم به این حال و روز افتادن."
در طی سالهای طبابتم، فهمیده‌ام که اینجور وقت‌ها، آدم بهتر است دست از تلاش برای توضیح این حقیقت بردارد که هیچ توجیه علمی و آکادمیکی درباره‌ی ارتباط میزان گریه کردن با اندازه‌ی چربی پشت پلک وجود ندارد، و دهانش را ببندد و اطلاعات کوفتی‌اش را نگهدارد برای خودش. چرا که تنها، آنکه صورتش شبها و روزها، از رد رودخانه‌های مذاب اشک سوخته است می‌داند که این چیزها را توی هیچ کتابی ننوشته‌اند و مثلا هیچ دانشگاهی تا بحال نیامده‌ است روی پنجاه تا آدم تنهای در هم شکسته‌ی به حال خود رها شده، تحقیق کند تا ببیند به لحاظ آماری، بعد از آن شبهایی که تمامش را در پناهگاه مقدس گریه به صبح رسانده‌اند، رد چند چروک تازه پای چشم‌های خیسشان نشسته است.
نگاهم کرد، بعد انگار که خواب خاطره‌ای دور را دیده باشد، آرام گفت:" ما عاشق هم بودیم، خیلی زیاد. توی تموم اون ده سالی که با هم زندگی کردیم، حتی یه شبم بالشمون دوتا نشد. دوستش داشتم، دوستم داشت، این رو همه‌ی دنیا می‌دونستن. همه چی خوب بود جز اینکه بچه‌مون نمی‌شد. هرکاری کردیم، به هر دری زدیم، پیش هر دکتری رفتیم، نشد که نشد. من عاشقش بودم. بچه می‌خواستم چکار. اما شوهرم_یعنی شوهر سابقم_، تک پسر بود. مادرش ازمون بچه می‌خواست. مجبورش کرد طلاقم بده. خیال می‌کرد عیب از منه. اما خانم دکتر، خود خدا شاهده، من اونقدر دوسش داشتم که حتی وقتی جدا شدیم، به مادرش نگفتم مشکل از پسر خودته. زنش دادن. نابود شدم خانم دکتر، سه سال آزگار، روز و شب اشک ریختم از درد دوریش. بعد یه مدت، کم کم سر و کله‌ی خواستگارام پیدا شد. خانواده ام مجبورم کردن ازدواج کنم. از درد حرف مردم. در و همسایه، زخم زبونشون می‌زدن. شده بودم مایه عذاب. قبول کردم. نه با دل، که دلی نمونده بود دیگه. دو ماه بعدش هم باردار شدم. الان پسرم شش سالشه. راستش، من داشتم عادت می‌کردم خانم دکتر. داشتم به همه چی کم کم عادت می‌کردم تا اینکه شوهر سابقم، دوتا خونه اون‌ورتر از خونه‌ی ما رو خرید، بعدم دست زنش رو گرفت، اومدن شدن همسایه‌ی ما. واقعیتش، گاهی وقتا همدیگه رو می‌بینیم. زنش ده سال از من جوون‌تره. وقتی با هم حرف می‌زنیم و بهم نگاه می‌کنه، از خودم متنفر می‌شم که انقدر چشمام پیر و زشت شدن. دلم ‌می‌خواد منم مثل زنش جوون باشم، با همون چشمای قشنگ مثل قدیما. نه اینجوری پف کرده و بی‌ریخت."
بعد، نگاه شرمگینش را از من دزدید. بغض از توی گلوش سررفت، صداش لرزید. بریده بریده در آمد که: " همسرم مرد خوبیه. خیلی هوای من و پسرم رو داره. عکس شما رو بهش نشون دادم، گفتم میخوام برم پیش این خانم دکتر چشمم رو عمل کنم. بهم گفت اگه فکر می‌کنی حالت رو بهتر می‌کنه، من حرفی ندارم. برو . می‌دونین؟ من آدم بدی نیستم خانم دکتر، بخدا نیستم. ولی دلم...با دلم چکار کنم آخه.."

سردم شد. جوری که انگار، تمام ابرهای اندوهگین جهان، داشتند بیصدا توی دلم گریه می‌‌کردند. دلم می‌خواست مثل مادربزرگ فیلم هامون، دستش را بگیرم و بگویم: "آی آی آی! قلبت شیکسته!". که شکسته بود هم، و گیج و سرگردان و بیقرار، آونگ در رفت و آمدی بیهوده میان گذشته و اکنون. چیزی نگفتم اما. لال شدم شبیه تخته‌سنگی منجمد در دور دست، سرد و خالی و سخت و بی‌روح. گذاشتم تا اشک‌هاش، بی‌محابا فرو بریزند بی آنکه حتی بو ببرد دارم خرد می‌شوم و زورم به باری که روی دوشم گذاشته است نمی‌رسد. تنها، وقتی که رفت، فکر کردم به تمام قصه‌هایی که پشت پلک‌های پف‌کرده‌ی مردم این شهر پنهان شده‌اند. به پلک‌هام فکر کردم، که این روزها، پف‌آلوده ترند از همیشه. که لابد رازهای بزرگ غم‌انگیزی را توی دلشان قایم کرده‌اند. صدای مادربزرگ فیلم هامون پیچید توی سرم: "تنها موندی؟غمخواری نداری؟" پنجره را بستم. باید به خانه برمی‌گشتم. زشت بود در درمانگاه بمیرم...




https://hottg.com/drnkargar


>>Click here to continue<<

🍃مردمك🍃






Share with your best friend
VIEW MORE

United States America Popular Telegram Group (US)