چند روز قبل که زنگ زده بودم با همسر برادرم صحبت کنم، لابلای حرفهاش اشاره کرد که پسرک شش سالهاش دلش گرفته و دارد گریه میکند. بعد هم گوشی را گذاشت روی اسپیکر تا به بهانهی دلتنگی دوسال در آغوش نگرفتنش، بغضی تا سر حد خفگی چنگ بیندازد بیخ گلوم، و از پشت تلفن، دلم هزار تکه بشود از شنیدن لحن دلبرانهی بانمکش به وقت ادای کلمات.
گفتم: "سلام عمه، خوبی؟ چی شده دورت بگردم؟"
با صدای قشنگش، وسط گریه گفت:" سلام. خوب نیستم. چون الان دلم میخواد گریه کنم."
پرسیدم: " آخه چرا عزیزدلم؟"
و باز هم میان هق هق جواب داد:" چون چیزای ناراحت کننده خیلی زیادن..."
و من چطور میتوانستم بگویم که حق با او نیست؟ که دقیقا همین کلمات روشن ساده، تاریکترین و غمانگیزترین حقیقت تمام زندگی آدمیاند، و آنها که روزی میگفتهاند:"دلخوشی ها کم نیست"، در زمانهی مهربانتری سر میکردهاند لابد.
گفتم:" تو درست میگی عمه. اما، میشه من ازت خواهش کنم سعی کنی ناراحت نباشی؟ یا به یه خاطرهی خوب فکر کنی تا گریهت تموم شه؟"
و آنوقت، شازده کوچولوی قشنگ من، بیآنکه بخواهد لحظهای حتی به حرفهام فکر کند، فیالفور در جواب درآمد که: "نه، نمیتونم به هیچ اتفاق خوبی فکر کنم چونکه... چونکه ناراحت بودن از خوشحال بودن راحتتره."
نمیدانم تا بحال برایتان پیش آمد کرده که در برابر نیموجب بچه، زبانتان بند بیاید و به کل آچمز بشوید و سیستم مغزتان طوری هنگ کند که برای لحظاتی، تمامی کلمات دنیا را از یاد ببرید یا نه. اما، لابد میتوانید حدس بزنید که گیر افتادن توی چنین شرایط غیرمنتظرهای چقدر دشوار میتواند باشد، علیالخصوص که آن فیلسوف پدرسوخته، دم دستت نباشد که بتوانی همان لحظه، محکم بغلش کنی و یک جوری میان آغوشت فشارش بدهی که فریاد اعتراضش بلند شود، و موهای فرفری قشنگش را ببوسی و قربان صدقهی سرتاپاش بروی و توی قلبت، هزار ستارهی کوچک روشن، شروع کنند به رقصیدن.
میان بحبوحهی بهت و دلتنگی و لالشدگی من، با صدای گرفتهاش پرسید:" عمه ندا، شما چشم پزشکی؟"
گفتم:"بله دورت بگرده عمه.."
و بعد، ناگهان، گویی که راز مهمی را کشف کرده باشد، صداش پر شد از هیجان: " آخ جون! پس میتونین یه کاری کنین که من دیگه گریه نکنم؟".
یک چیزی توی دلم رها شد انگار. مثل یک کاسهی چینی قدیمی گلدار.که هزار تکه شود به وقت افتادن. و من، فکر کردم به اشک، که آخرین شفای آدمیست شاید در هجوم بیامان اندوه. به یافتن نشانههایی غریب در هرچیز برای گریه، به عطش بیرحمانه برای گریستن وسط سرخوشانهترین میهمانیها. فکر کردم به شادمانی، که شبیه آن درشتترین و رسیدهترین سیب سرخ، بر بلندای دورترین شاخه نشسته است. به لذت غریب اندوهگین بودن، که سادهترین راه گریز است از جنون. که به قول برادرزادهام، ناراحت بودن از خوشحال بودن آسانتر است، درست به همین سادگی. فکر کردم به رنج، که پناهگاه آدمیست برای پنهان شدن از چشم تمامی دنیا. به فیلسوف کوچکی که میخواست شادمانی را انتخاب کند، راه سختتر را، به قیمت گذشتن از اشک. به جسارت هرگز نداشتهام فکر کردم برای برگزیدن آن سادهترین و مسمومترین مسیر در دوراهی های نفسگیر زندگی. حالا، میخواهم بگویم که مرا ببخش پسر قشنگم. ببخش که عمهی چهل سالهات، هنوز آنقدر بزرگ نشده که بتواند مثل تو، قلعهی تاریک اندوههای هزارساله اش را، به امید پیدا کردن لبخند رها کند. من باختهام عزیزکم، و این را تنها برای تو میگویم. برای تو که وقتی بعدترها، دشواری شادمان بودن را به جان خریدی، بیاد بیاوری که به غم باختن، اعتراف سادهای نبودهاست جان شیرینم..هرگز اعتراف سادهای نبوده است...
https://hottg.com/drnkargar
>>Click here to continue<<