Warning: mkdir(): No space left on device in /var/www/hottg/post.php on line 59

Warning: file_put_contents(aCache/aDaily/2024-05-23/post/drnkargar/--): Failed to open stream: No such file or directory in /var/www/hottg/post.php on line 72
به دیدن حشره‌ها حساسیت دارم. فرقی هم ندارد مورچه باشد یا سوسک یا پشه یا هزارپا یا هر کوفت دیگری. همین که چشمم بیفتد به یک مورچه‌ی بخت برگشته که دارد آن‌طرف اتاق وسط گلهای قالی، خوش‌خوشک برای خودش قدم می‌زند، ناگهان تمام تنم شروع می‌کند به خاریدن. انگار یک لشکر مورچه‌ی تا دندان مسلح گرسنه، راه افتاده باشند روی بدنم به قصد یک شکم سیر از عزا درآوردن. وسط موهام، آن ته سوراخهای بینی که می‌رسد به عمق جمجمه، چشم‌هام، کمرم، ساق پام، یک‌جور خنده‌داری با هم می‌افتند روی دور رقابت برای هرچه بیشتر خاریدن. دست خودم هم نیست. یکهو به خودم می‌آیم و می‌بینم که انگشتهام از پس خاراندن تنم برنمی‌آیند. خلاصه که وضعیت خنده‌دار و رقت‌انگیز توامان پیچیده و صد البته ناخوشایندی‌ست که خدا نصیب گرگ‌ بیابان نکند. روی همین حساب هم هست که نام حشره، با آن پاهای چسبناک و شاخه‌دار، برای من معادل هجوم ناگزیر خارش است، از دورترین فاصله حتی. می‌دانی چه می‌گویم؟ درست همانطور که تماشای تصویر گوجه سبز و لواشک و تمبرهندی_گیرم بر صفحه‌ی نمایش تلویزیون_، یک جایی توی مغزم را وامی‌دارد به ایجاد آب افتادگی‌ دهان، و آرواره‌هایم را از تصور آن حجم از ترش‌مزگی دردناک می‌کند، دو پدیده‌ی مستقل حشره و خارش هم بی‌شک، یک گوشه‌ای کنج سرم مسیرشان باهم باید یکی شده باشد لابد. تمام این قصه‌ها را سرهم کردم تا بگویم که شنیدن هر "دوستت دارم" تازه، درست مانند تداعی حس خارش با نام حشره، به گوش من، صدایی دارد شبیه کشیدن ناخن بر تخته‌سیاه. ناموزون و دلخراش و مغشوش، که می‌رماندم بی‌اختیار. مانند مادیانی وحشت‌زده‌ از شنفتن شلیک تیری در فاصله‌ای نزدیک. گس می‌شود دهانم از طعم بوسه‌های نارس بی‌ریشه. گویی خرمالوی کالی ماسیده بر ته حلق که دل آدم را بهم بزند و رهایش نکند از سر قصد. که انگار مسیر هر سلام نوبرانه، بجای خارش و انتشار درد در امتداد دندانهای بالا، یک جایی توی قلبم می‌رسد به منطقه‌ی دورافتاده‌ی بی‌عابری در قطب شمال. سرد و ساکت و یخ‌زده و مهجور. من از شنیدن هر لحن نوظهوری از تظاهر به علاقه، سردم می‌شود. یخ می‌زند خون‌ توی رگهام. قندیل می‌بندند تمام واژه‌های نیمه‌جانم انگار. من از احتمال هر آشنایی قریب‌الوقوع، از آغاز تمام مکالماتی که جز کلماتی اندک، هیچ چیز مشترک دیگری ندارند، لرزه به جانم می‌افتد. انگشتهام کرخت می‌شوند و بیاد می‌آورم که باید بی‌اعتنا باشم به هر سلام تازه و پناه بگیرم پشت دیوار سکوت، در تمرین مستمر بی‌حرفی و لال‌شدگی. غرق در ندیدن، ندانستن، نخواستن، خواسته نشدن. و نگاه کنم به تنهایی‌ام که قد کشیده‌است و دارد بزرگتر می‌شود هرروز. که اعتماد نکنم به انگشتهای آغشته به نیش و نوازش رهگذران، و در اجابت هر کس که به درودی گرم در کنارم می‌ایستد، تنها دستهام را به نشانه‌ی وداع تکان بدهم. تمام این قصه‌ها را برای همین بافتم عزیز من. می‌دانی چه می‌گویم؟ @🍃مردمك🍃
TG Telegram Group & Channel
🍃مردمك🍃 | United States America (US)
Create: Update:

به دیدن حشره‌ها حساسیت دارم. فرقی هم ندارد مورچه باشد یا سوسک یا پشه یا هزارپا یا هر کوفت دیگری. همین که چشمم بیفتد به یک مورچه‌ی بخت برگشته که دارد آن‌طرف اتاق وسط گلهای قالی، خوش‌خوشک برای خودش قدم می‌زند، ناگهان تمام تنم شروع می‌کند به خاریدن. انگار یک لشکر مورچه‌ی تا دندان مسلح گرسنه، راه افتاده باشند روی بدنم به قصد یک شکم سیر از عزا درآوردن. وسط موهام، آن ته سوراخهای بینی که می‌رسد به عمق جمجمه، چشم‌هام، کمرم، ساق پام، یک‌جور خنده‌داری با هم می‌افتند روی دور رقابت برای هرچه بیشتر خاریدن. دست خودم هم نیست. یکهو به خودم می‌آیم و می‌بینم که انگشتهام از پس خاراندن تنم برنمی‌آیند. خلاصه که وضعیت خنده‌دار و رقت‌انگیز توامان پیچیده و صد البته ناخوشایندی‌ست که خدا نصیب گرگ‌ بیابان نکند. روی همین حساب هم هست که نام حشره، با آن پاهای چسبناک و شاخه‌دار، برای من معادل هجوم ناگزیر خارش است، از دورترین فاصله حتی. می‌دانی چه می‌گویم؟ درست همانطور که تماشای تصویر گوجه سبز و لواشک و تمبرهندی_گیرم بر صفحه‌ی نمایش تلویزیون_، یک جایی توی مغزم را وامی‌دارد به ایجاد آب افتادگی‌ دهان، و آرواره‌هایم را از تصور آن حجم از ترش‌مزگی دردناک می‌کند، دو پدیده‌ی مستقل حشره و خارش هم بی‌شک، یک گوشه‌ای کنج سرم مسیرشان باهم باید یکی شده باشد لابد. تمام این قصه‌ها را سرهم کردم تا بگویم که شنیدن هر "دوستت دارم" تازه، درست مانند تداعی حس خارش با نام حشره، به گوش من، صدایی دارد شبیه کشیدن ناخن بر تخته‌سیاه. ناموزون و دلخراش و مغشوش، که می‌رماندم بی‌اختیار. مانند مادیانی وحشت‌زده‌ از شنفتن شلیک تیری در فاصله‌ای نزدیک. گس می‌شود دهانم از طعم بوسه‌های نارس بی‌ریشه. گویی خرمالوی کالی ماسیده بر ته حلق که دل آدم را بهم بزند و رهایش نکند از سر قصد. که انگار مسیر هر سلام نوبرانه، بجای خارش و انتشار درد در امتداد دندانهای بالا، یک جایی توی قلبم می‌رسد به منطقه‌ی دورافتاده‌ی بی‌عابری در قطب شمال. سرد و ساکت و یخ‌زده و مهجور. من از شنیدن هر لحن نوظهوری از تظاهر به علاقه، سردم می‌شود. یخ می‌زند خون‌ توی رگهام. قندیل می‌بندند تمام واژه‌های نیمه‌جانم انگار. من از احتمال هر آشنایی قریب‌الوقوع، از آغاز تمام مکالماتی که جز کلماتی اندک، هیچ چیز مشترک دیگری ندارند، لرزه به جانم می‌افتد. انگشتهام کرخت می‌شوند و بیاد می‌آورم که باید بی‌اعتنا باشم به هر سلام تازه و پناه بگیرم پشت دیوار سکوت، در تمرین مستمر بی‌حرفی و لال‌شدگی. غرق در ندیدن، ندانستن، نخواستن، خواسته نشدن. و نگاه کنم به تنهایی‌ام که قد کشیده‌است و دارد بزرگتر می‌شود هرروز. که اعتماد نکنم به انگشتهای آغشته به نیش و نوازش رهگذران، و در اجابت هر کس که به درودی گرم در کنارم می‌ایستد، تنها دستهام را به نشانه‌ی وداع تکان بدهم. تمام این قصه‌ها را برای همین بافتم عزیز من. می‌دانی چه می‌گویم؟



https://hottg.com/drnkargar

به دیدن حشره‌ها حساسیت دارم. فرقی هم ندارد مورچه باشد یا سوسک یا پشه یا هزارپا یا هر کوفت دیگری. همین که چشمم بیفتد به یک مورچه‌ی بخت برگشته که دارد آن‌طرف اتاق وسط گلهای قالی، خوش‌خوشک برای خودش قدم می‌زند، ناگهان تمام تنم شروع می‌کند به خاریدن. انگار یک لشکر مورچه‌ی تا دندان مسلح گرسنه، راه افتاده باشند روی بدنم به قصد یک شکم سیر از عزا درآوردن. وسط موهام، آن ته سوراخهای بینی که می‌رسد به عمق جمجمه، چشم‌هام، کمرم، ساق پام، یک‌جور خنده‌داری با هم می‌افتند روی دور رقابت برای هرچه بیشتر خاریدن. دست خودم هم نیست. یکهو به خودم می‌آیم و می‌بینم که انگشتهام از پس خاراندن تنم برنمی‌آیند. خلاصه که وضعیت خنده‌دار و رقت‌انگیز توامان پیچیده و صد البته ناخوشایندی‌ست که خدا نصیب گرگ‌ بیابان نکند. روی همین حساب هم هست که نام حشره، با آن پاهای چسبناک و شاخه‌دار، برای من معادل هجوم ناگزیر خارش است، از دورترین فاصله حتی. می‌دانی چه می‌گویم؟ درست همانطور که تماشای تصویر گوجه سبز و لواشک و تمبرهندی_گیرم بر صفحه‌ی نمایش تلویزیون_، یک جایی توی مغزم را وامی‌دارد به ایجاد آب افتادگی‌ دهان، و آرواره‌هایم را از تصور آن حجم از ترش‌مزگی دردناک می‌کند، دو پدیده‌ی مستقل حشره و خارش هم بی‌شک، یک گوشه‌ای کنج سرم مسیرشان باهم باید یکی شده باشد لابد. تمام این قصه‌ها را سرهم کردم تا بگویم که شنیدن هر "دوستت دارم" تازه، درست مانند تداعی حس خارش با نام حشره، به گوش من، صدایی دارد شبیه کشیدن ناخن بر تخته‌سیاه. ناموزون و دلخراش و مغشوش، که می‌رماندم بی‌اختیار. مانند مادیانی وحشت‌زده‌ از شنفتن شلیک تیری در فاصله‌ای نزدیک. گس می‌شود دهانم از طعم بوسه‌های نارس بی‌ریشه. گویی خرمالوی کالی ماسیده بر ته حلق که دل آدم را بهم بزند و رهایش نکند از سر قصد. که انگار مسیر هر سلام نوبرانه، بجای خارش و انتشار درد در امتداد دندانهای بالا، یک جایی توی قلبم می‌رسد به منطقه‌ی دورافتاده‌ی بی‌عابری در قطب شمال. سرد و ساکت و یخ‌زده و مهجور. من از شنیدن هر لحن نوظهوری از تظاهر به علاقه، سردم می‌شود. یخ می‌زند خون‌ توی رگهام. قندیل می‌بندند تمام واژه‌های نیمه‌جانم انگار. من از احتمال هر آشنایی قریب‌الوقوع، از آغاز تمام مکالماتی که جز کلماتی اندک، هیچ چیز مشترک دیگری ندارند، لرزه به جانم می‌افتد. انگشتهام کرخت می‌شوند و بیاد می‌آورم که باید بی‌اعتنا باشم به هر سلام تازه و پناه بگیرم پشت دیوار سکوت، در تمرین مستمر بی‌حرفی و لال‌شدگی. غرق در ندیدن، ندانستن، نخواستن، خواسته نشدن. و نگاه کنم به تنهایی‌ام که قد کشیده‌است و دارد بزرگتر می‌شود هرروز. که اعتماد نکنم به انگشتهای آغشته به نیش و نوازش رهگذران، و در اجابت هر کس که به درودی گرم در کنارم می‌ایستد، تنها دستهام را به نشانه‌ی وداع تکان بدهم. تمام این قصه‌ها را برای همین بافتم عزیز من. می‌دانی چه می‌گویم؟



https://hottg.com/drnkargar


>>Click here to continue<<

🍃مردمك🍃






Share with your best friend
VIEW MORE

United States America Popular Telegram Group (US)